بهاریه یعنی سبز نورس چمنی. یعنی سر آدم روی شانههای عزیزی. یعنی سبابهات را لای انگشتهای پهن و کشیدهش گرفتار کنی. بهاریه یعنی اینکه همین حالا یک خوشی بیخود و بیجهتی توی رگهام است. مملکت تعطیل شده؟ (سلام نامههای برباد رفتهی رسولی) خب چه عیبی دارد؟ به تعطیلات خوش آمدی. بهاریه یعنی همهی چیزهای جدی بیفتد به تاخیر. یعنی جملهی اول الی سوم مکالمهمان از من نپرسید کی میروی؟ که هر وقت قرار بود بروم، خودم میگویم. بهاریه یعنی کفشهای پاشنه ده سانتی. کفپادرد. یعنی دارد تولدم میشود باز. یعنی مسافرتهای لویشبازی. یعنی شرب چهارده روز مدام. یعنی کلاردشت با پها. یعنی بابایم. یعنی خانوادهم. دوستهام.
بهاریه یعنی شادیای که تهش آدم بغض میکند. از بغضهایی که توی عروسی آدم خیلی عزیزی به آدم دست میدهد. چند سال پیش بود که داشتی از پلهها پایین میآمدی توی آن دامن بزرگ و من نگاهت میکردم و خیلی زیبا بودی و من بغضم گرفت که دارم از دستت میدهم؟ بهاریه یعنی شستن آدمی که از مزار عزیزش آمده و سعی کردن برای خنداندنش هرطور شده و بهجایش دوتایی اشک ریختن. بهاریه اصلن همین هواست که آدم را برمیدارد از خانه میکشد بیرون. بهاریه یعنی پست هرمس اصلن. هر کی به نوعی. یعنی یک حزن خوشایندی. یعنی بابابزرگم که یواش جایش خالیست. یعنی عمو حسین. عمو ایرج. بهاریه یعنی خالهجانها و خانمداییجانها. یعنی پیرزنهای خوشگل نرمالوی فامیل که کم مانده ازشان. که مامانم و عمو سیامک با شوخی بهخاطر سن و سالشان میگوید صف مقدمند. صف مقدم یعنی شوخیِ خیلی جدیِ صف مقدم مرگ.
بهاریه یعنی جزییات خوشایند. یعنی هنوز هستیم.
بهاریه یعنی بهانهش را گرفتن. یعنی لمیدن توی آغوشی. یعنی حواست باشد هر کی را دوست داری جا بدهی لای نوشتههات. که بیاید خودش را بجورد توی این سطرها. بداند که هست توی دل آدم. گیرم آدم عادت نداشته باشد توی روزهای عادی بهشان بگوید توی دِلَمید.
یعنی داد بزنی که آی... توی دِلَمید ها. توی دِلَمید.
۲۶ اسفند ۱۳۸۸
با عشق و نکبت به تمام رمانهای سرد و نمور روسی و گریگوری پک
یک صبحی بیدار شده بودم توی خانهی خواهرم. بیدار شده بود و دقیقن با همان استیل نیمخیز توی تخت. پتو روی شکم، کتاب میخواند توی تختش. مادام بوواری دستش بود. تا چشمم را باز کردم شروع کرد از ترجمهش گفتن. چشمم را بستم. سرم را بردم زیر پتو و یکهو ده دوازده سال رفتم عقب. یاد تمام رمانهای خشمگین و سرشار از خوشههای خشم کشور شوراهای نوجوانیمان افتادم. آن موقع که خودمان کتابهایی که میخواندیم انتخاب نمیکردیم. که سلیقهی کتابخانهی خانهمان کتاب دستمان میداد.
صبحهای تابستان که بیدار میشدیم، تا ظهر توی تختمان بودیم. توی دست و بالمان رمانهای مبارزانهی کارگرانهی شورویانه بود. تمام کتابها سرشار از آدمهایی بود که مظلوم بدبخت بودند و مبارز و فقیر و گرسنه و البته قهرمان. عشق همیشه برایشان شمارهی دو بود. همیشه سوپ گولاش و سیبزمینی میخوردند و سردشان بود و مدام تبعید میشدند به سیبری که بیشتر سردشان بشود. ما تمامشان را میخواندیم و ته همهشان من دلخور بودم. یک چیزی توی رمانهای روسی بود که درست نبود بهنظر من. نمیدانم دقیقن چی بود. هرگز وقتی بزرگ شدم دوباره نخواندمشان که با این عقل حالایم بفهمم. خرمن و خرمگس و آناکارنینا و جنگ و صلح و برادران کارامازوف و گالینا و پولینا و امثالهم. میان همهشان خرمگس را از همه بیشتر دوست داشتم. تنها کتابهای غیر روسی که نوجوانی خواندم ژان کریستف بود و جان شیفته. یادم هست که خیلی از آن صحنهای که آنت را انداخته بود توی گلها و معاشقه کرده بودند متاثر شده بودم. یادم هست که سر پیانو زدن زیاد با ژان کریستف همدردی میکردم بهخاطر ساز تمرین کردن چون هرگز از من نوازنده درنیامد و تمرین ساز برایم اشد مجازات بود.
برگردم به رمانهای روسی. تابستانها طولانی بود. ما کاری نداشتیم. با لنا توی تختهامان میخوابیدیم و کتاب میخواندیم. کتاب که تمام میشد میرفتم سراغ مادرم یا پدرم که تمام شد. حالا چی بخوانم؟ یکی دیگر از همانها را میدادند دستم. کمکم یاد گرفتم خودم از توی کتابخانه کتاب پیدا کنم. جنگ و صلح را که دستم گرفتم صفحهی بیستم دیدم تمام شخصیتها را قاتی کردهام. یک کاغذ برداشتم و برگشتم اول. به هر شخصیتی که میرسیدم، اسمش را مینوشتم با یک کاری که کرده بود به طور مختصر که یادم بماند کدام فلانُویچ بود یا فلانُف. بعد خیلی خوب یادم هست که یک عالم آدم از توی داستان رد میشدند و تا جلد بعد پیدایشان نمیشد. عذابی بود. الان ازش چیزی یادم نیست. واقعن نیست. همیشه عادت داشتم که زود یکی را پیدا کنم که عاشقش بشوم و هی منتظر باشم کارهای عشقی جالبی انجام بدهد. نویسندههای روسی در این زمینه اغلب ناامیدم میکردند. یادم هست که وقتی خیلی از یک شخصیتی خوشم میآمد، توی ذهنم شکل گریگوری پک میشد. من میخواستم با گریگوری پک ازدواج کنم. لنا هم میخواست با آن ژیمناست روس ازدواج کند که اسمش بلازرچف بود.
کمکم بزرگتر که میشدیم، فکر میکردم باید آدم روشنفکری بشوم و برای اینکه آدم روشنفکری بشوم باید تمام کتابهای توی کتابخانه را بخوانم. آنموقعها از این دخترهایی بودم که شعر میگفتم و شعرهایم را از همه قایم میکردم و فکر میکردم بعدن من را کشف میکنند. شاید مثل ونگوگ وقتی مُردم. توی همین بریز و بپاشهای اخیر یکی از دفترهای شعرم را پیدا کردم. غش کرده بودم از خنده و میخواندم. شما شاملو و سپهری و فرخزاد را قاتی کن. کمی ذن چاشنیش کن (جوزدهی ذن بودم یک دورهای)، بعد خل و چلیهای نوجوانی را اضافه کن و خشم توده را، میشود شعرهای من. یعنی آنقدر شرمآور است که حتی یک کدامش را نمیتوانم اینجا بنویسم محض نمونه. خیلی شرمآور و رقتانگیز حتی. خندهدار هم. عین همان دماغهای بادکرده و سبیلهامان.
بعد کمی که بزرگتر شده بودم، رفته بودم سراغ ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی و کاپیتال و فلان. چون اسم روی جلد کتابها را که میخواندم هیچگونه حدسی نمیتوانستم بزنم که تویش چیست. خوشم نمیآمد یک اسمی توی دنیا باشد که من اصلن نتوانم بخوانمش و ندانم راجعبه چیست. میخواندم و نمیفهمیدم مثل اسب و از رو نمیرفتم. اینها تنها چیزهایی بود که توی خانهی ما پیدا میشد. تقصیر من نبود و حالا میدانم که آن سقوط آزادم توی ذن و بودیسم و فلسفه و فلان شرق، در رفتنم از این کتابهای انتقاد از خود و لایف استایلی بود که نمیفهمیدم چیست دقیقن و فکر میکردم اگر بخواهم آدم روشنفکری باشم، باید بخوانمشان اما دوستشان نداشتم و ذهنم دائم پسش میزد و بهنظرم بیرحمانه بود و درعینحال نمیتوانستم حتی کامل پس بزنمش و وظیفهی خودم میدانستم که بشناسمشان. فکر میکردم درست آن است و کلافه بودم که تردید دارم که درست است. یادم هست که رفتم یکبار سراغ لنا و درآمدم که بهنظر تو خدا وجود دارد؟ گفت نه و تردید هم نداشت و من؟ من فکر میکردم اگر وجود داشت چی؟ بعد سر کلاس دینی که بود، معلم را شرحهشرحه میکردم بس که بهنظرم او هم مزخرف میگفت و هیچکس هیچ جوابی به من نمیداد.
ما توی تناقض بزرگ شدیم. حالا فکر میکنم آنچه که توی مدرسه یاد میگرفتیم و آموزههایی که توی خانه میگرفتم، هردو برای روحیهی من سختگیرانه بود. مدل سختگیریش متفاوت بود و البته خوبی خانه این بود که جبری در کار نبود. چیزی که سختگیرانه بود این بود که همیشه از امکان انتخاب رنج میبردیم. که باید خودمان تصمیم میگرفتیم و پایش میایستادیم و من نمیتوانستم تصمیم بگیرم که کدام باشم. که فکر میکردم چیزی که بیشتر درست است چیزیست که توی خانه میبینم اما همان هم یکجایش میلنگید و من نمیفهمیدم کجاست. که هیچچیز راضیم نمیکرد.
حالا که گذشته است و من خودمتر شدهام فکر میکنم که طبیعیست که عکسالعملم به اینها، سانتیمانتالیسم حادی است که هنوز که هنوز یقهم را ول نکرده. همان سانتیمانتالیسمی که از نرجس توی شانزده سالگیم کشیدم بیرون که بروم بهزعم خودم آرتیست شوم. که پایم را توی یک کفش کردم که میخواهم پیشدانشگاهیم را بروم هنرستان. که چهارتا امتحان تاریخ هنر و طراحی دادم و احساس کردم که از زیر منطق عبوس رمانهای روسی فرار کردم. گمانم این میل نافرجامم به درام از فراریست که توی وجودم هست نسبت به آشویتسی که ذهنم درست کرده بود از مهندسی که هرگز نمیخواستم بشوم. که طبعن پدر مادرم منطقیتر از آن بودند که بگویند نرو دنبال هوست. که حالا سر و تهم را بزنی میدانم که درام دوست دارم و بدتر از آن میدانم برای پایداری جلوی درامهام بار نیامدم اما مدام در حال درامآفرینیام توی زندگیم. که هربار حوزهی درامی که درست میکنم وسیعتر میشود. خوبیش اینجاست که دوست دارم ریسک این درامپذیری روحم را. که یاد گرفتم بهایش را بدهم. لابد ممنون وحشت همیشگی انتخاب و پایش ایستادن از بچگی تا حالا...
چِلمِلان
مامانم یک لغتی دارد: چِلمِلان. چلملان یعنی کسی که چهبسا خلتر است حتی. گاهی به ما میگوید چلملان اما باور کنید ما چلملان نیستیم و حتی من دیشب چلملان واقعی دیدم.
ما (ما منظورم مجموعه دوستانم در تمام دورانهاست) مدلِ هم خلوچلیم. یعنی مثلن من میدانم حوزهی جفنگ (سلام آقای مهرجویی) دوستهام کجاست. چهکارهایی ازشان سر شاید بزند. بعد دیشب نیمهشب که مست و ملنگ داشتیم از در خانهی دوستمان میآمدیم بیرون، با خلهای جدیدی آشنا شدیم که اصلن یک وضعی. که چِلمِلان اصلن.
شما تصور کن آخرتر از آخر شب است. ده دوازده نفر آدم بامزهی خل و چل، دختر و پسر چادر سرشان کرده بودند و یک کاسه و قاشق گرفته بودند دستشان، قاشقزنی میکردند. بعد ما که آمدیم بیرون در باز بود، طبعن صدای موزیک هم بیرون میآمد، یکیشان گفت بریم تو این خونههه؟ توجه من جلبشان شد که چهکار میخواهند بکنند، برگشتم ببینم خل و چلها واقعنی میروند تو یا نه. دیدم که بعله. دارند با تردید سرک میکشند. رفتم پشتشان، گفتم برید تو خوش میگذره، ما الان اومدیم بیرون. نشان به آن نشان که رفتند تو، من یعنی شاخ که آخر از کجا میدانید ما نمیخواستیم بکشیمتان، بعد بپزیمتان، بعد بخوریمتان خب؟ بعد یک عالمه آن وسط رقصیدند با همان وضع چادر و کاسه و قاشق وسط مهمانهای شیتانی که آنجا بودند. یعنی ما همه پهن. بعد یک عالمه جایزه و خوراکی و اینها گرفتند، آمدند بیرون. بعد خودشان غش خنده. ما غش خنده. همه غش خنده. میخزیدند رو زمین از خنده که پا شدند رفتند توی خانهای که کسی را نمیشناسند. یکیشان خیلی بانمک بود. یک کلاه کابویی سرش کرده بود روی چادر، بامزه، خندهرو، معاشرتی، ازش پرسیدم شما چی خوردین انقد خوبین؟ غش کرده از خنده که بهخدا هیچی. آمده جلوی من ها میکند که ببین هیچی نخوردیم. یعنی کلن خوب.
بعد ما که طبعن بهخاطر این خل و چلها دوباره برگشته بودیم تو، آمدیم بیرون که اینبار واقعن برویم خانه، بعد یکیشان که دیده ما با مانتوایم میپرسد که شما هم همینجوری آمدید تو؟ اینجا من پهن! که روی ما چی حساب کردید واقعن؟ چیاید شما؟ یعنی حرکت نرمالیست که آدم ساعت دو شب برود جایی که هیچکسی را نمیشناسد؟ خلاصه بعد از کلی آتشبازی و ترقه و چرقه و موشک سوتی و بوی چهارشنبهسوری گرفتن، شبمان اینطوری تمام شد.
بلی. این بود چلملانهای نادری در آخرین روزهای سال رویت شدند.
۲۱ اسفند ۱۳۸۸
But Mr mehrjooie in the winter, it is cold
فیلم چهل سال کارنامهی هنری مهرجویی را دیدم. بهجرات میتوانم بگویم که ملت اگر خواستید دربارهی یکی فیلم مستند بسازید، اول بروید این فیلم را ببینید. بهویژه ریتم این فیلم را مدنظر داشته باشید، بعد بروید فیلمهای خستهکنندهی خود را نسازید. آدم جدیدی بشوید و سعی کنید کمی و اقلن کمی خوشذوق باشید.
بیشک اینکه من مهرجویی را دوست دارم، در اینکه این فیلم را دوست دارم، موثر است اما اگر شوخطبعی، گستاخی و در عین حال نرم و نازکی نگاه حقیقی نبود، این فیلم خیلی فیلم معمولیای دربارهی یک کارگردان خوب میشد. ما که سرپا بودیم تمام فیلم. طبق معمول هم که آدمهایی هستیم در حوزهی جفنگ (سلام اول فیلم. سلام لواسون) اما سوای اینها آنقدر بهتمام شوخیهای آقای حقیقی خندیدیم که انگار نه انگار نامرد صدو چهار دقیقه ما را سرپا نگهداشته. فیلم کشش معرکهای داشت. خب طبعن من خوشم آمد از بخشهای مربوط به درخت گلابی و اجارهنشینها و بانو و لیلا و سنتوری. چون شاید فیلمها را بهتر میشناختم.
بعد خب بعد از این همه سال، چنان قهقهههایی میزدم با اجارهنشینها که اصلن باورم نمیشد این فیلم مال بیش از بیست سال پیش است و اینهمه شوخیهاش هنوز خوشمزهست. اصلن پاک یادم رفته بود این فیلم در جهان وجود دارد. یادم به بارهایی که از تلویزیون پخش میشد افتاد. به غش خندهمان پای تلویزیون.
درخت گلابی که نوستول تمامعیار است. بعد چهقدر خوب بود نِقی که خانم ترقی میزد به دانشجوهای فلان که اضافه شده بودند. که اصلن عالی. که فراهانیش عالی. که کلاریش محشر.
پارت بانوش برای این برای من خوشایند بود که خانم فریار (که فامیلشان با حافظهی ماهیم یادم نیست) تعریف میکرد از اینکه کانتکست را میچیده توی طراحی صحنه. آنقدر خوشم از این حرفش آمده بود و از خوشسلیقگیش که نمیدانید. واقعن فکر میکنم باید اینجور باشد که یک کاری دربیاید. باید دست آدم باز باشد برای دیتیلها و برای باز بودن دست آدم، لازم است که کل یک فضا ساخته شود که تو بتوانی انتخاب کنی وگرنه نشدنیست.
بعد یک حرف خوب دیگری که خود آقای مهرجویی میزد این بود که نمیگذارد هنرپیشهها ادا دربیاورند. که میگفت باید بیایند توی فیلم خودشان باشند. چنان حالم خوب بود با اینجای ماجرا که احساس کردم برای خاطر این یک جمله هم که شده باید یک روز یک فیلم بنویسم و یکی را پیدا کنم که همان آدم من باشد.
بعد میدانید خانم ترقیش اینقدر توی این فیلم شیرین است که اصلن آدم دلش میخواهد همهش حرف بزند. آدم احساس میکند خالهش است. دلنشین است. دارد بهش خوش میگذرد که اینها را برایمان تعریف میکند. دارد خیلی سر سمفونی صدای خر و الاغها میخندد که شما را سرحال میکند این خاطرهش. خیلی خوب است.
بعد آقای مثقالیش جایی که دارد تعریف میکند که به امر آقای کارگردان علیرغم خواب بودگی، رفت شیشهی کیوسک را بشکند، آنقدر مرا خنداند که خدا میداند. بهویژه اینکه خب آقای مثقالی برای من آقای مثقالیست. کسی نیست که خوابش بیاید. یکیست که تصویرگر معرکهایست که کلی کارهاش را دوست دارم. خب طبعن برای من خیلی بامزه است که آنجور طراح صحنهی خستهی خوابالوی تنبل مشنگی بوده.
بعد شوخطبعی معرکهی آقای حقیقی آخر فیلم که آقای مهرجویی دارد بهش میگوید، نگذاری اینها را. آبرومان را نبریها و فیلم با این تمام میشود. خیلی آقای حقیقیست. تیپیکالی آقای حقیقی.
خسته نباشید.
کنار اینها طبعن دیدنش همراه رفقا و اذنابِ شادمان و کامنتهای علیلطفی بیخ گوش آدم بهصورت یکلنگهپا و نکتههایی که آیدا گوشی را میدهد دست آدم که به فلانی ساده نگاه نکن چون بیسار است و تو که هیجانی میشوی از نکتههاش، بی تاثیر نیست که شبت را بهتر کند. که بعدش طبق معمول بساط جوجه باشد و گپ و سربهسرهای همیشگی و اینکه نهایتن فکر کنی چه خوب...
پ.ن
دلم میخواهد پارت هامونش را ببینم.
۱۶ اسفند ۱۳۸۸
ساسات
بچه که بودم عاشق هندل بودم. انقدر دلم میخواست یک باری هندل یک ماشینی را بچرخانم و هن و هون کند و روشن بشود. اصلن معرکهترین صحنه بود برام اینکه هندل میزدند. دل تو دلم نبود هربار که روشن میشود یا نه.
بعد عشقم بهصورت عملی که درآمد سوییچ شد روی ساسات. رنو داشتیم. بابام میگذاشت وقتی صبحها ماشینمان روشن نمیشد، من ساسات را بکشم. بهنظر خودم کارم آخرِ مهم بود. لقمهی نونپنیر بدست مینشستم جلو تو پارکینگ منتظر لحظهی فرمانِ الهیِ ساساتو بکش بابا! هی میگفتم الان بکشم؟ الان بکشم؟ دیوانه میکردمش احتمالن. حتی قشنگ یادم هست که من چهقدر از اینکه ماشینمان روشن میشد و ساسات را لازم نداشت ناامید میشدم و بابا خندان. حتی یادم است که بابا گاهی یادش میرفت به من بگوید بکش و خودش زرتی میکشید و رنو تنوره میکشید و من میماندم ساساتنکشیده.
همینطور ولو بودیم، این را برای دوستم تعریف میکردم. یک چیز بهتر یادش بود. اینکه ماشین هرکسی یک لِمی داشت برای روشن شدن. برای سربالایی. برای پارک. برای شیشه بالا پایین دادن. بعد میگفت اگر میخواستی ماشین کسی را بگیری، باید کلی برایت توضیح میداد که چهجور باهاش رفتار کنی که خوشحال باشد از معاشرت با تو. اینها را که میگفت من صرفن یاد "لادا" بودم. لادای عمو رضا. یک لادای داغان سفید. بعضی جاهاش صافکاری شده. قراضه. باحال. یک وضعی.
یعنی میخواهم بگویم ماشینها یک جوری کرکتر داشتند انگار. تنبل، قوی، نرم، شوخوشنگ، سربالاییبرویِشاخ، جیپآدم تکونتکونبدهیحالتتهوروبیباکیایجادکن، کوچولویقارتقارتی، صندلیناراحت... اغلبش صفات مزخرفی بود. هر کی به نوعی.
بعد یاد ماشین هنک مودیِ کلیف افتادم. میدانم مثلن یارو یک چوب گلف گرفته دستش، شاپاراق زده چراغ جلوش را هم شکسته که مثلن کرکترش دربیاید. همه هم گفتند ایول دراومد. همینه. خودش شد. حالا کار ندارم درآمده یا نه ولی کلن آدمیزاد عاشق این با شخصیتی اجناسش است.
نمیدانم مرض عمومیست یا نه. من یک چیزی که برای خودم میخرم دوست دارم یک اتفاقی برای دوتامان بیفتد که مال من بشود آن چیز. یک حادثهای را تجربه کنیم دوتایی. یعنی این فرآیند تا اتفاق نیفتد چیزی که خریدم مال من نمیشود. حالا مثلن نوک کفشم پاره میشود. یک نگین انگشترم گم میشود. لمینیت دفتر مشقم ور میآید. توی باران ماشینم بوق نمیزند. اینطور چیزهای ساده.
پ.ن
مامان این نوشتهی روند سیال ذهن باید میشد یک پستی که برای تو مینوشتم. اصلن در باب مقام شامخ لامصب چریکمنش شخص تو. اینجا نوشتنش نیامد که نیامد. ملاحظات. لابد با هم حرفش را میزنیم یک روزی که تو انقدر با اخم نگاهم نمیکردی و قهر نبودی. الان شد هشت مارچ. روزت مبارک الاغ عزیزم. یک کارهایی باهام میکنی گاهی که فکر میکنم مامان هیچکسی باهاش نکرده. واقعن هیچ کسی. جالبی کلن. خیلیها. خیلی. یعنی گاهی واقعن فکر میکنم خودت متوجه نیستی چهقدر جالبی با آن سورپریزی که روی میزم بود. فکر کرده بودی خودم ندیدم یا نمیدانم یا چی؟ از اینکه اصلن نمیدانم توی مغزت چی میگذرد، گیجم. بههرحال خواستم بدانی اگر هدفت سورپریز بود، موفق شدی. هیجانی که تویی. برانگیخته که منم.
ها. مامان یادته داشتیم با خاله ناهید اینا میرفتیم استخر؟ من و لنا و مریم و ماخی و ماندی عقب بودیم. فکر کن پنجتامان عقب رنو جا میشدیم. بعد رنو جوش آورد. توی چه خیابانی بودیم؟ ما پیاده شدیم با خاله ناهید رفتیم استخر. تو دیرتر آمدی. تو ساسات رو نمیدادی من بکشم. یادش بخیر.
۱۲ اسفند ۱۳۸۸
تصور کنيد گرم حرف زدن برای گروهی هستيد و ناگهان دستی شما را از برابر گروه مخاطبان شما دور کند. مجسم کنيد داريد در جمعی حرف میزنيد و يکباره حاضران غيب شوند. فکر کنيد قصهیی را تعريف میکنيد و همه با شگفتی و توجه و تمرکز به دهان شما چشم دوختهاند و ناگهان صدای شما ببرد. تعطيل روزنامه چيزی در اين حدود است و به طور حتم بدتر. *
من بارها وقتی خواندم که فلان روزنامه تعطیل شده، فکر کردم آدمهایی که با جدیت تمام و بدو بدوی تمام دارند آنجا کار میکنند، یکهو چهشان میشود. اصلن چهجوری میفهمند؟
یکی زنگ میزند میگوید فکس رو استارت کنید؟ بعد یک برگ فکس میآید رویش نوشته توقیف شدین بدبختا؟
یکی تلفن میزند با صدای بداخلااق و دلخور که دستا بالا. همین حالا دست از کار بکشید.
یکی از در میآید تو با پاککن تمام تحریریه را پاک میکند؟
فرداش از خواب که بیدار میشوند چه حالی هستند. کل دفتر روزنامههه خالی میشود یکهو؟
چی میشود؟
اعتماد روزنامهی محبوب خانهی ما بود. ما همیشه خواندیمش. من، پدرم، مادرم. بابام هربار رسولی توش یک چیزی نوشته بود، نشانم میداد یا میگفت امروز دیدی رسولی چی نوشت؟ بعد با هم یک مکالمهای داشتیم از نوشتهی دخترک. مامانم همیشه آخر شبها با بابا جدولهاش را حل کرده. باهاش آقا جلیل پنجرهها را پاک کرده. همیشه از لوگوش خوشم میآمده.
بیانصافی بود.
چندین بار این پست مرضیه را خواندم. هربار غصهم شد. گند بزنند.
روز خندهی ما بود
یه سری فک میکنن روزنامه که توقیف میشه شبش برای آدمایی که توش کار میکردن شب اول قبره. ولی شب اول خیلی راحتتر از شبای دیگه میگذره. چون اون حفره رو که تو زندگیت درست شده باید دورتر شی که بتونی تمام و کمال ببینی. اما من ندیدم واسه کسی عادی بشه.
هیچوقت آدم، حرفهایِ کار توقیف نمیشه. میشینه تو روزنامه پای کامپیوتر و از وقتی از راه رسیده شایعهی توقیف رو میشنوه و هی فارس رو رفرش میکنه و بلند میگه خبری نیس بابا. اگه خبری بود فارس میذاشت. مدام تلفنا زنگ میخوره که راسته توقیفتون؟ ما میگیم نه بابا به ما که خبری نرسیده. به خاطر اینکه کم دوشنبهای در سال نیست که خبر توقیف روزنامه شایعه نشه. چون دوشنبهها روز نحسیه واسه مطبوعات. روزیه که هیات نظارت تشکیل جلسه میده.
تلفن زنگ میخوره. کیه رامینه؟ آره رامینه. آخه رامین چرا باید زنگ بزنه به تو؟ اما بالاخره یکی مییاد با لبخند میگه راسته. توقیف شدیم. ما هم هی بهش میگیم خالی نبند بابا. اون قسم میخوره. میگیم سرکارمون نذار. اون قسم میخوره. میگیم به شایعات دامن نزن. اون قسم میخوره. میگیم پس چرا میخندی؟ اون قسم میخوره.
من هی فارس رو رفرش میکنم. میگم کو؟ اینجا که نیس. خبر توقیف رو فقط باید از فارس شنید. بعد دیگه زلزله شروع میشه. واسه مطبوعات، توقیف مثل بلای طبیعی میمونه که معلوم نیست کی از راه برسه و چی رو بکنه ببره. اما وقتی رسید کسی نمیتونه قسر در بره. درست همون لحظهای که خبر رو میشنوی باید دست از کار بکشی و یه دفعه از آدمی که وقت سرخاروندن و جواب سلام دادن نداری تبدیل میشی به یه بیکار. روزمرگی در آنی متوقف میشه و جاشو به چهکنم چهکنم میده.
از طبقات بالا و پایین، مییان تو تحریریه و همه دور هم جمع میشن و اول بر و بر همدیگه رو نگاه میکنن. بعد کارا تقسیم میشه. یه عده وظیفهی گریه کردن و غصه امونمو بریده رو بهدوش میکشن، یه عده وظیفهی ژست به هیچجام نیست گرفتن و این چیزا واسه ما عادی شده رو، یه عده وظیفهی شاد کردن ملت عزادار و گویندهی تام و تمام حرفای امیدوارکننده. فارس رو رفرش میکنن. بابا الان خبر تکذیبش مییاد نگران نباشید. رامین الان زنگ میزنه میگه شوخی کردم و خودش هرهر شروع میکنه ریسه رفتن. میگیم خیلی بیمزهای و گوشی رو میذاریم. یه موزیک بذار دور هم شادی کنیم. حالا کی میخواد پول ما رو بده؟ بابا میذاشتید لااقل عیدی میگرفتیم. از فردا چی کار کنیم؟ بشنیم خونه زل بزنیم به در و دیوار؟ لامصبا میذاشتید بعد ازعید. جواب شیش سر عائله رو چی بدم؟ بیانیه بده. با اینهمه مطلب که رو دستم مونده چی کار کنم؟ سالاد درست کن. کاش یکی رو دعوت میکردیم مجری مراسم روز توقیف بشه. خمینی داشت نماز میخوند اومدن بهش گفتن خرمشهر رو گرفتن حالا چیکار کنیم؟ در حالی که دستاشو برده بوده دم گوشش که نمازشو شروع کنه میگه جنگ است دیگر. وای وای کرایه خونه رو چیکار کنیم؟ بابا غصه نخور من دلم روشنه هفتهی دیگه رفع توقیف میشه. تو که تجربه داری بگو ما داغیم حالیمون نیست یا روزای بعد قراره عمق فاجعه رو بفهمیم؟ اینهمه مردم کشته شدن تو خیابونا این کمترین هزینهایه که ما میتونستیم بدیم. تو نبودی هفتهی پیش میگفتی توقیف هم نمیشیم بشینیم خونه استراحت کنیم؟ چرا حالا اینقدر خوشحالید؟ با این قیافههای خندان نرید سمت گروه ورزشی کتک میخورید، اونجا جو سنگینه. فلانی رو دیدی داره مثل پرویز پرستویی گریه میکنه؟ یعنی چهجوری؟ اشک تو چشماش دودو میزنه و از عنبیه میره سمت مردمک و دوباره مییاد تا سرمژه ولی پایین نمیافته. ژست ناراحت بگیرید ازتون عکس بندازم.
دیدید وقتی دم آخر درس میخوانید و تلاش مذبوحانهای میکنید که از حافظهی سطحیتان نهایت استفاده را بکنید، یکجایی مغزتان پر میشود و دیگر کلامی یاد نمیگیرید؟ من آنجام. امتحان دارم فردا. راه که میروم از لبهی مغزم "امپراتیوهای استثنا" و "آرتیکلهای همیشه با هم اشتباهشونده" و "داتیو آکوزاتیوهای کشنده" و "ولش اشپراخه اشپغیشست دو؟" سرریز میکند. سعی میکنم یواش راه بروم که نریزد. سعی میکنم الان که این تمام شد و رفتم که دوش بگیرم، یکجوری دوش بگیرم که اینها نم نکشد.
حالا همه با هم به آهستگی از پای اورلاندو بلند میشویم بهطوری که هیچ "دِر" و "داس" و "دی"ای دور و برمان روی زمین نریخته باشد.