قیمه همان آتلیست که مرزهای نرم را گرم میکند
همهچیز از آنجا شروع شد که دیدم برنجم دارد تمام میشود و
باید بروم مغازه ایرانی. رفتم برنج بخرم. بعد دیدم لواش دارد. دیدم یا قمرالملوک
وزیری چقدر دلم لواش خواسته از پست قبل. لواش خریدم و برنج و ترشی و کشمش و پفک!
توی راه فکر کردم باید حالا که لواش دارم، پلو بپزم با تهدیگ نونی. بعد فکر کردم
چی مزه میدهد با پلو با تهدیگ نونی؟ پاسخ خورش قیمه بود با سیبزمینی.
خریدها را کردم آمدم خانه با این فکر که لپه دارم از سال
چهل و دو. بعد اولش لپهها را پیدا نمیکردم بس که در اعماق کمد بود. بس که من
مرتب غذا میپزم. خلاصه بعد از مدتها با عشق غذا پختم.
من آخرین بار هوس دلمه کرده بودم که غذا پختم و شاید سه
چهار ماه پیش بود. شاید بیشتر. خوب یادم نیست. روزمره بیمیل غذا میپزم اما غذایی
که بیشتر از نیمساعت من را توی آشپزخانه نگه دارد، نمیپزم. باید واقعن هوس کرده
باشم که بپزم. یکطوریست که همخانهم وقتی دید که من دارم غذا میپزم گفت من نمیدانستم
تو هم بلدی غذا بپزی. من سوراخدماغگشاد شدم بهش چون نه تنها بلدم بلکه خیلی هم
خوب بلدم. خوب هم طبعن نسبیست. گفت آخه همیشه حتی خانهی ما که هستید، قلی غذا میپزد.
بعد زد روی شونهم که آفرین! موفق شدی که قلی همیشه برایت غذا بپزد! من خندیدم.
چون که خندهدار بود فکر اینکه او چنین پدرسوختگیای را بهم نسبت میدهد. یعنی یکطوری
دربارهش حرف میزند انگار من با پدرسوختگی اینکار را کردم در حالی که اینطور
نیست.
من واقعن آشپزی روزمره دوست ندارم و قلی دوست دارد. من میتوانم چهل روز نونپنیر بخورم بی لحظهای تردید.اما قلی دوست
دارد از موقعی که داریم ناهار میخوریم فکر کند که شام چی بخوریم. این حملهی هوس
شدید یک غذا که من چند ماه یکبار دارم، او هر هفته دارد. خیلی هم با عشق انجام میدهد.
من هم حمال نیستم که. کمکش میکند اما من آنجور غذایی نیستم که او هست و به نظر
جناب ما خیلی طبیعیست که خب او هوس میکند خودش هم میپزد دیگر. هان؟
برگردیم به قیمه. قیمه توی خانهی ما تخصص بابام بود. قیمه
با تهدیگ طلایی نونی. من بابام که میپخت، شام تهدیگ با خورش میخوردم. بارها و
بارها و بارها. بابام خیلی خوشمزه قیمه درست میکند. بعد تمام مدت پز میدهد که
خیلی غذا خوشمزه شده و تهدیگش خیلی طلایی شده و خورشش خیلی جا افتاده و سیبزمینیها
خیلی خوبند و تمام مدت میگذاشت آدم موقع سیبزمینی سرخ کردنش نوک بزند که چهل
امتیاز مثبت داشت از نظر من و سوپی.
خلاصه دیشب طی اقدامی طلایی و بلایی خیلی کدبانوطور آشپزی
کردم و برای خودم به یاد قدیمها که قدیم بود و ما خوش بودیم و سوار لاکپشت
بودیم، خواندم که دوتا لیمو دارم میخری؟ بعد با صدای کلفت جواب دادم که میخرم
آره والا.
تعطیلات بین دو ترم است. من یک آسودگی و سرخوشی خاصی دارم
که نباید داشته باشم اما دارم. هنوز یک مقداری از کارهام تمام نشده اما آرامم. فاز
همه چی درست میشود دارم.
یک ماه شده که قلیدون رفته سفر. بهتر از چیزی بود که توی
سرم بود. نه که چیز خوبی باشد که اصلن نیست اما مال خودم هستم. انگار که مرخصی از
همهچیز. اغلب تنها هستم. گاهی هم حملهی دلتنگی از همهچیز و همهکس بهم دست میدهد
ولی قبل از اینکه برود، فکر رفتنش توی سرم خیلی بدتر از اینی بود که حالا هست.
واقعیت این است که پوستکلفت شدن هم بالاخره یک محاسنی دارد
که یکوقتهایی یکجایی از زندگی آدم باید خودش را نشان بدهد. این همه خون دل
خوردیم که کرگدن بشویم باید بالاخره یک حسنی هم داشته باشد دیگر. امروز آن روز
است.
حالا الان هم خوب و سرحالم این را دارم مینویسم. خراب هم
میشود گاهی. یک شبی هم بود از استرس خوابم نمیبرد چون سه روز بود خبر ازش
نداشتم. رفته بود جنگل و قرار بود آن شب برگردد و من توی سرم همهی چیزهای بدی که
ممکن است سرش بیاید را دیدم و عر زدم و ساعت چهار صبح برام نوشت که برق رفته بوده
و اینترنت نداشتند که بنویسد برگشته. بعد گفتم بهم زنگ بزند. گفت که بیداری؟ آیا
آنجا مگر چهار صبح نیست؟ گفتم که بله هست و گفتم که فردا هم باید هشت صبح سر کار
باشم اما تو حرف نزن و فقط بهم زنگ بزن و زد. من هم خیلی گریه فرمودم و خیلی حالم
خراب بود چون توی سرم دور از جانش مرده بود و اگر نمرده بود پس چرا خبر نداده بود؟
من خیلی ناراحت بودم. چون میدانید که به محض اینکه آدم یکی را دوست دارد، اگر
تلفنش را جواب ندهد آدم فکر میکند که شاید تصادف کرده، شاید گرگها خوردندش یا
مسموم غذایی شده یا بیمارستان است یا دزدیدندش یا همهی چیزهای بد دیگر و آدم خیال
میکند دنیا خراب شده روی سرش. بعد کلی حرف زدیم و من از حرف زدن باهاش عین تولهسگ
که میخواهی ببریش گردش خوشحال شدم. گوشی را که فطع کردم فرت خوابم برد.
یک چیزی دربارهش هست که خیلی غمزدگی من را از نبودنش کم میکند.
همانقدری که من دلتنگم او هم دلتنگ است. این یک چیز نادریست و من به این نادر
بودگیش آگاهم. با پوست و استخوان آگاهم. امسال خیلی سال سهمگینی بود از آغازش
برای من. با خودم حال بولدوزری دارم.
یک چیز خوب دیگر این است که امروز رفتم دکتر. باید بعد از
چهار هفته از باز کردن گچ میرفتم. چهارشنبه. چهارشنبه در قاموس بنده اصولن روز
خاصیست. بعد دکتر گفت که اجازه میفرماید بنده بدون آتل راه بروم. منتها چون پام
هنوز باد کرده، باید مرتب کمپرس آب سرد کنم و یک پمادی داد که بمالم و گفت دوباره
چهار هفته صبر کنم. اگر ناپدید شد ورمش بروم خوشحال باشم و اگر نه، دوباره بروم که
برایم امآرآی بدهد. من اما نتوانستم بلافاصله آتل را دربیاورم. فکر میکردم اگر
بهم بگوید آتل را دربیاور همانجا بکن و بریز بشوم اما یک وحشت خیلی عجیبی بهم دست
داد که آیا میتوانم بدون آتل راه بروم؟ واقعیت این است که من شش هفتهی گذشته
تنها زیر دوش بی آتل بودم. فکر کردم توی خانه کمی تمرین میکنم و فردا آتل را کنار
میگذارم.
یک چیز دیگر اینکه من شش هفتهست که جوراب پام است. یعنی
منهای دو هفته که گچ داشتم که خودش نوعی جوراب سختپوست است، بقیهش همیشه جوراب
پام بوده. من دوست دارم انگشتهای پام به هم نچسبند. این آپشن شیکِ بیجوراب بودن
هم خیلی گرامی است در نظرم.
من کلن آدمی هستم که دوست دارم روی چیزهای مثبت تمرکز کنم. خیلی
اوقات فکر میکنم یک آدمی توی شرایط من، الان میتوانست خیلی منفیبافی کند اما من
دوست ندارم. گاهی وسواسگونه دوست دارم بگردم توی هر چیزی یک جای خوبش را پیدا
کنم. یکی باید خیلی مستاصلم کند که نتوانم چیز خوبی تویش پیدا کنم.
دورهی عجیبیست در زندگیم. آدم خیال میکند یک مرزهایی
دارد اما من به شما میگویم که مرزها چیزهای نرمی هستند طبق تجارب اخیر من. آدم از
دور تماشاشان میکند خیال میکند خیلی سفت و سخت سرجاشان نشستند اما نزدیک میشوی
و مرزهات را هل میدهی عقبتر. دست آدم است. فقط باید بهقدر کافی نزدیک شد. بعد
هلش میدهی و عقب میرود. یک کارهایی میکنی و خودت را تماشا میکنی که یک چیزی را
جابهجا کردی که خیال میکردی هرگز نمیکنی اما مرزها خیلی نرمند. یعنی اگر از
تغییر خوشتان میآید میتوانید تصمیم بگیرید که مرزهایتان نرم باشد.
این بود انشای من.