یک . از روزی که به تقویم امسال نگاه کردم و دنبال تولدم گشتم و دیدم افتاده دوشنبه ، می خواستم بنویسم :"صفحه ی کهنه ی یادداشت های من ، گفت دوشنبه روز میلاد منه" ! اما وقت نشد ! مگه چند بار تولد آدم می افته دوشنبه؟
دو . من ، این هفته ، جمعه م رو هم که می شد به بطالت بگذرونم ، فروختم
دو . من ، این هفته ، جمعه م رو هم که می شد به بطالت بگذرونم ، فروختم
سه . من نسبت به سال هایی که سنم زوجه احساس خوبی دارم . مثلا بیست و چهار
چهار . شیخ رفت مسافرت ... دلم اصلا براش تنگ نشده ... جاش خالی نیست . ذات شیخ با ماست
پنج . از ساعت نه به بعد ، جمعه م رو فروختم . پس ، فردا ساعت هشت بیدار می شم نه پنج و چهل و پنج دقیقه و این یعنی این که می تونم دو ساعت و ربع بیشتر بخوابم
شش . خوبم
هفت . به دوستم ، تزم در مورد مردها رو گفتم (تزم این بود که مرد ها دو دسته اند ؛ دسته ی اول : مردهای هیز ، دسته ی دوم : مردهای هیز- مخفی! ) جواب داد : زن ها یک دسته اند : هیز
هشت . شیخ می گه : " سی دی از سی دی فروشی ، قاب سی دی از قاب سی دی فروشی " ! این یعنی هر چیزی رو باید از جاش خرید ! نه این که اگه سی دی فروش ، قاب سی دی هم بفروشه ، آدم بره و به جای این که قاب سی دی رو از قاب سی دی فروشی بخره ، هول کنه و از سی دی فروشی ، قاب سی دی هم بخره !! اینو بگیر ، برو الی آخر! ... مثال های شیخ به نظر من هایکوهای ایرانیزه شده ی معاصره
نه . گاهی آدم باید یادش بیاد چرا داره یه کاری رو انجام می ده
ده . من روزی ، سی تا عطسه می کنم
یازده . این شماره ها در ذهنم حداقل تا چهل می ره ، اما نوشتن رو هم به خواب می فروشم
...