۳۰ فروردین ۱۳۸۶

یک . از روزی که به تقویم امسال نگاه کردم و دنبال تولدم گشتم و دیدم افتاده دوشنبه ، می خواستم بنویسم :"صفحه ی کهنه ی یادداشت های من ، گفت دوشنبه روز میلاد منه" ! اما وقت نشد ! مگه چند بار تولد آدم می افته دوشنبه؟
دو . من ، این هفته ، جمعه م رو هم که می شد به بطالت بگذرونم ، فروختم
سه . من نسبت به سال هایی که سنم زوجه احساس خوبی دارم . مثلا بیست و چهار
چهار . شیخ رفت مسافرت ... دلم اصلا براش تنگ نشده ... جاش خالی نیست . ذات شیخ با ماست
پنج . از ساعت نه به بعد ، جمعه م رو فروختم . پس ، فردا ساعت هشت بیدار می شم نه پنج و چهل و پنج دقیقه و این یعنی این که می تونم دو ساعت و ربع بیشتر بخوابم
شش . خوبم
هفت . به دوستم ، تزم در مورد مردها رو گفتم (تزم این بود که مرد ها دو دسته اند ؛ دسته ی اول : مردهای هیز ، دسته ی دوم : مردهای هیز- مخفی! ) جواب داد : زن ها یک دسته اند : هیز
هشت . شیخ می گه : " سی دی از سی دی فروشی ، قاب سی دی از قاب سی دی فروشی " ! این یعنی هر چیزی رو باید از جاش خرید ! نه این که اگه سی دی فروش ، قاب سی دی هم بفروشه ، آدم بره و به جای این که قاب سی دی رو از قاب سی دی فروشی بخره ، هول کنه و از سی دی فروشی ، قاب سی دی هم بخره !! اینو بگیر ، برو الی آخر! ... مثال های شیخ به نظر من هایکوهای ایرانیزه شده ی معاصره
نه . گاهی آدم باید یادش بیاد چرا داره یه کاری رو انجام می ده
ده . من روزی ، سی تا عطسه می کنم
یازده . این شماره ها در ذهنم حداقل تا چهل می ره ، اما نوشتن رو هم به خواب می فروشم

...




۲۴ فروردین ۱۳۸۶

توی یه ذوزنقه ی آفتابگیر که روی تختم درست شده بود ، ولو شدم ... کتاب خوندم ... گاهی که یه لکه ی ابر سایه کرد ، سرمو از کتابم بلند کردم و از لای پنجره به آسمون تمیز نگاه کردم ... باز آفتاب شد ... و من هیچ فکر نکردم که هنوز چقدر کار دارم ... مثل یه تکه چوب که می دونی زمان درازی روی آب نمی مونه ولی میشه یه لحظاتی بهش آویخت تا کمی نفس تازه کنی و دست و پا نزنی ... به جمعه آویختم ... و حالا تکه ی چوب کم کم زیر آب می ره و هوا تاریک میشه و فردا باز منم و همه ی قول هایی که دادم ، منم و کارهایی که باید انجام بدم ... منم و پروژه های ناتمام ... منم و غیبت های پر شده برای همه ی کلاس ها ... منم و این هوای بهاری که دلت می خواد مثل پرنده به دنبال جفت خویش باشی ! ولی نشستی و داری ایمیل های بینال رو چک می کنی ... نشستی و داری به هیزی این جماعت هنرمند فکر می کنی ! نشستی و داری میتراییسم ترجمه می کنی ... نشستی و داری برای دکتر "ر" دلیل میاری که چرا کارتو دیر تحویل دادی ! نشستی و به وراجی آدمی که نباید بهش بگی هیس ! گوش می دی ... نشستی و به پوسترهای خوب فرنگی ها نگاه می کنی ... نشستی سر کلاس و امتحان می گیری ... رانندگی می کنی از تهران تا کرج ...از کرج تا تهران ... داری هر روز ناهار ساندویچ می خوری ... هر روز هستی ... و بد هم نیست ... گاهی جمعه ای هست که به بطالت می گذره ... گاهی دوستی هست که باهاش به همه چیز می خندی ... گاهی یه عصر پنج شنبه که داری با شیخ می ری شهر کتاب ، دو تا دوست قدیمی رو می بینی و دو دقیقه باهاشون گپ می زنی و از دیدنشون خوشحال می شی ... گاهی دو ساعت از زندگی رو می دزدی و با سرخوشی تلفش می کنی ... گاهی باد خنک بهاری به اتاقت می وزه ... گاهی ساعت دو بعد از ظهر می ری سینما ... گاهی تصادف می کنی و مقصری و وقتی پیاده می شی می بینی ماشینت خط برنداشته وماشین طرف مچاله شده وپلیس یادش می ره جریمه ت کنه ! ... گاهی از بس خسته ای پای تلفن خوابت می بره ... و هزار تا گاهی کوچولو ... " گاهی" هایی که آدم رو وادار می کنه با جهان بمونه ... بد هم نیست ... هست؟

۱۸ فروردین ۱۳۸۶

شخصی ترین آرامشم ، پخش شدن آفتاب ملایم صبح روی تخت خوابم است و باد خنکی است که از پنجره ی نیمه باز ، به اتاقم می وزد ... و نگاه کردنش و ... سکوت

۱۴ فروردین ۱۳۸۶

یک . زنی که روزی یک نامه ی چهار صفحه ای برای معشوقش می نویسد ، جنون نوشتن ندارد ، فقط زنی عاشق است . اما دوست من که نامه های عاشقانه اش را زیراکس می کند تا شاید روزی بتواند آن ها را چاپ کند- دوست من جنون نوشتن دارد . شوق نامه نویسی ، خاطره نویسی ، یا نوشتن تاریخچه ی خانوادگی ( برای خود یا خانواده ی بلافصلمان ) جنون نوشتن نیست ؛ شوق نوشتن کتاب (برای پیدا کردن خواننده های ناشناس) جنون نوشتن است. به این معنا راننده تاکسی و گوته در شور و برانگیختگی واحدی با هم شریکند . آن چه گوته را از راننده ی تاکسی متمایز می کند نتیجه ی آن شور و برانگیختگی است ، نه خود آن . (میلان کوندرا / خنده و فراموشی)
دو . کسانی که دانش واژگانی وسیع تری دارند کمتر به افسردگی مبتلا می شوند و من این مطلب رو از خودم در نیاوردم ! بلکه این یک تحقیق میان رشته ای زبان شناسانه و روان شناسانه در انگلستان بوده ! که به دلایل استراتژیکی ، من ازش آگاه شدم ! و دلیل واضح این موضوع اینه که افرادی که لغات بیشتری می شناسند ، بهتر و راحت تر می تونن خودشون رو بیان کنن ! برای درک بهتر این موضوع سعی کنید روز اول که به یک کلاس زبان جدید رفتید رو به یاد بیارید و فکر کنید که یک عمر از بی وکبی ! نتونید حرف بزنید ! خوب افسرده می شید دیگه
سه . شکسپیر دویست هزار واژه بیش از یک انسان معمولی می دونسته ! و به هر موضوعی که فکر می کرده ، می تونسته به نظم یا نثر اونو بنویسه
چهار . اوه

۱۳ فروردین ۱۳۸۶

با خواهش و تمنا دم دکتر "ر" رو دیدیم که بیست فروردین پروژه ی ترم پیش رو تحویل بدیم . همون روز بچه ها بهم گفتن : لاله نذاری سیزدهم شروع کنیا ! خندیدم ! ولی خوب عملا همین شد ! درست توی فاینال کانت داون ! (دیری دیم دیم دیری دیم دیم دیم ... ایتس فاینال کانت داون ... با صدای یوروپ ! ) کامپیوتر من خراب شد . طفلکی هر بار که روشنش می کردم ، می گفت من دارم خراب می شم ! من دارم می میرم ! ولی من به روی خودم نمی آوردم و با بی شرمی فقط از چیزهای عشقی ! و چیزهایی که به پروژه های این ترم مربوط بود بک آپ گرفتم و درست کردنش رو به تاخیر انداختم و آخر هم در پرتو بی توجهی های من (یا شاید در ظلمت بی توجهی های من ! ) خراب شد و البته اغراقه اگر بگم که خراب شدنش باعث عقب موندنم شد و می شه گفت فقط توجیه بهتری شد ، چون اگر خراب نمی شد هم ، من عقب بودم ! با خجسته دلی مسافرت رفتم ، مهمونی رفتم ، مهمون اومد برام ، عید بازی کردم ، تار زدم ، کتاب بی ربط خوندم ، با بلتوبیا خوش گذروندم ، خیال بافی کردم ، دوستامو دیدم ، خرید رفتم ... و خلاصه همه کاری کردم جز کاری که باید می کردم ! و این روزا اگر بلتوبیا و لطف همیشگی ش نبود ، شاید باید از خیر نمره ی این ترم می گذشتم ... ولی من الان دوباره این سعادت رو دارم که توی اتاقم که می تونم همه کاری رو لفت بدم ، نشستم ودر کمال مسرت پی سی ( به معنای اصیل کلمه ! ) دارم و این نگرانی رو ندارم که دارم بیت المال گرافیک مملکت رو خرج منصفانه می کنم ! و باور کنید سخت ترین کار اینه که بخوای هرطور شده از انجمن گرافیک و در حالی که کارهای بینال تلنبار شده پست بذاری و وقتی همکارت یه لحظه به مانیتور نگاه کنه حس کنی یه غریبه در حموم رو باز کرده ! و بعدا که دوباره پست رو می خونی به خودت بگی :" مزخرف نوشتم ! " و الان که با یه آفیس دوهزار و هفت خوشگل و سکسی توی اتاقم تنها شدم اینو بهتر می فهمم ! ... و دست آخر همه ی این حرف ها برای این بود که یه کم حال و هوام عوض بشه و با طبع طنز رقیقم و به قول سپهری : " با یه قاشق اغماض" حال خودمو بهتر کنم ! و به خودم دلداری بدم و خیال ببافم که کارام تموم می شه و همه ی این وقایع ، چیزهای خنده دار هستند نه چیزهای ناراحت کننده ! ولی آیا واقعا ؟