۹ آبان ۱۳۸۶

Graphis343
Q&A with Finn Nygaard

What is your work philosophy?
Form follows function!
What is your free-time philosophy?
Function follows forms!


پ.ن
من از این صفحه" کیو اند ای" توی مجله گرافیس خیلی خوشم میاد. سوال ها ساده و تکراری هستند ولی جالب . میشه جواب های هوشمندانه ای بهشون داد . سوالاتی که همه جا می پرسند و اغلب جواب دادنشون سخته و بعد از این که جواب ها رو نوشتی به خودت می گی کاش باعث برداشت غلط نشه ، کاش فلان چیز رو هم می گفتم . کاش بهمانی با خوندنش ناراحت نشه و کلی از این چیزا که سلبریتی ها توی هر زمینه ای برای جواب دادن به این سوالها باهاش درگیرن و از اون جایی که هنوز سلبریتی نشدم ( پیام پنهان این جمله اینه که بعدا سلبریتی می شم ) نمی دونم دیگه چه مشکلاتی با جواب به این سوال ها ممکنه واسه آدم پیش بیاد . مثلا یه سوالش اینه که کدوم آدم باعث الهامات شما شده؟ یا یکی دیگه اینه که کدوم هنرمند یا آژانس تبلیغاتی یا ... رو می پسندید؟ سوال هایی که هر جوابی بهش بدی ، سخته !( تو مایه های مامانتو بیشتر دوست داری یا بابات ، وقتی پنج سالمون بود) واما چرا این دو تا سوال رو اینجا نوشتم . علتش اینه که اغلب کسایی که به سوال های این صفحه جواب دادن ، اصرار فراوانی دارن که بگن فلسفه ی فری تایم و ورک ما یکی هستش و هیچ اختلافی ندارن . ولی جواب های این آدم خیلی جالب و هوشمندانه و واقعی هستش به این ها و من از ذکاوت مینیمال این آدم خوشم اومد و از اینکه جواب ها صرفا بازی زبانی نیست و معنای عمیقی پسش هست ، لذت بردم . هرکسی که دست به طراحی زده باشه ،لااقل یه باربه مرض فرمالیسم کشیده شده و ناگزیر بوده که تا دوردست های فرمالیسم بره و برگرده . فرمالیسم مثل اعتیاد می مونه که خیلی توش خوش می گذره . غرق می شیم و اون قدر خوبه که نمی خوایم بیایم بیرون . میشه سال ها توش شناور شد و چیزهایی کشف کرد که کسانی که بهش معتاد نیستند نفهمند اما میشه گذاشتش یه گوشه ( با علم به لذت بخش بودنش میشه فقط نوکشو اونقدر که لازمه بذاریم بیرون ، البته" لازم" چقدره ؟ اینم سوالیه که میشه بهش فکر کرد) و وقتی بیکار هستیم بیرون بیاریمش . نه از دستش می دیم . نه بهش معتاد می شیم . فرمالیسم مثل هیولای گرسنه ای میمونه که هیچ وقت سیر نمی شه . غذا دادن به یه موجود گرسنه خیلی لذت بخشه . فقط خوبه یادمون باشه سیر کردن هیولای فرمالیسم درونمون نباید جای همه چیز رو بگیره .این بود افاضات من درباره ی فرمالیسم و این بود ماجرای بیرون کشیدن دو تا سوال و جواب کوچولو ، مال سه سال پیش توی مجله گرافیس

۵ آبان ۱۳۸۶

بلوز یقه اسکی ، شال پشمی و کفش ساق بلند می پوشم . تظاهر می کنم پاییز خیلی سردیه ... ولی نیست . یعنی خیلی سرد نیست . یه کمی سرده . نه بارون شدیدی ، نه سوز و سرمایی . گاهی نم نمی . گاهی بادی . همین . آلرژی پاییزیم که باعث می شه همیشه دستمال به دست باشم ، کمک می کنه بتونم پیش خودم تظاهر کنم که سرمای سختی خوردم ولی نخوردم . انگشتام هم با یخ کردگی خدادادیش در تمام فصول بی تاثیر نیستند. انگشتام رو دور ماگم حلقه می کنم . عطر قهوه ی تاخیری می پیچه تو بینی م . امروز همون شنبه ایه که حوصله شو نداشتم . با خودم فکر می کنم که می شه به سبک سالوادر دالی دستهایی بکشم که چند بار دور لیوان پیچیده و حلقه شده و توی هم گره خورده . مفاصل کمی پهن تر هستند و نوک انگشت ها داره ذوب می شه . مثل پنیر آب شده روی جداره ی لیوان راه افتاده و داره می ریزه رو میز ولی هنوز نریخته . درست لحظه ای که می خواسته بریزه رو میز ، زمان ایستاده و انگشت های ذوب شده آویزون مونده لبه ی لیوان و نقاشی شده .فقط نمی دونم این بوی خوش قهوه که تا ابد توی این نقاشی باید به مشام برسه رو چه جوری حفظ کنم . پشت دستها و نیم تنه ای که دست ها مال اونه ، تا دوردست ها می شه افق رو دید که هیچ چیز هیجان آوری برای عرضه نداره . برهوت و بی زمان
قهوه ی گرم خوشبو و لاله ی سرد نق نقو با هم واسه ی بیست دقیقه ای آروم می مونن
بعد ساعت تازه ده ونیم صبحه. تا میام تمرکز کنم روی فرضیه های پایان نامه م ، کسی صدا می زنه ، کسی تلفن می زنه ، رئیس کار می ذاره رو میزم ... آخه امروز شنبه ست و من سر کارم . نه خونه ام که کسی نباشه . نه کتابخونه دانشگاه که با یک نگاه عاقل اندر سفیه !* کسی که بلند حرف می زنه ساکت بشه و همه محقند که صدام یزنند . دلخوشی امروز شنیدن لحن خوابالو و کشدارکسی است که انگار نه انگار همه جا صبح ، چهار، پنج ساعت پیش تر شروع شده . می خواد بخوابه ؟ خوب می خوابه . وااا پس چه کار کنه!؟
پ.ن
*
یادم میاد قدیما وقتی تو کتابخونه ، کسی عاقل اندر سفیه ( به معنی " ساکت باش اینجا کتابخونه س "، نگاهمون می کرد ، با خودمون فکر می کردیم این انترهای افسرده چرا خودشونو لوس می کنن . مگه چی گفتم؟ مگه بلند گفتم؟

۴ آبان ۱۳۸۶

هفته هاست که همین موقع ها به این فکر می کنم که کسی برای رفع ملال جمعه بعد از ظهر به قهوه ای مهمانم نکرده . کسی که بخواهد با من غم شنبه ای که در پیش است را شراکت کند ، دلم می خواهد غم بیخودم را تسکین دهم اما کسی را ندارم که آنقدر بی درد باشد که حوصله کند . الان دلم می خواهد سیگاری بودم و یک سیگار آتش می زدم و با آهستگی تمام لای دو انگشت باریکم نگهش می داشتم و زانوهایم را روی صندلی توی شکمم جمع می کردم و آرنج را روی زانویم می گذاشتم و کف دستم را به پیشانی ام می چسباندم و کف دستم خنک بود و یک جایی آهنگ قدیمی که نمی شناختم وز وز ملایمی می کرد . اما من که سیگار نمی کشم
...
ماجرا اینجاست که من و شما حوصله ی همدیگر را نداریم . یعنی بیشتر من حوصله ی شما را ندارم . حتی وقتی دلم می خواهد کسی به قهوه ی تلخی مهمانم کند ، در واقع دلم نمی خواهد . بیشتر برای ترک کردنتان دلایلم را محکم می کنم . دلم می خواهد از اینجا بروم . دلم می خواهد به زندگی بی سوژه تان ، از زندگی خودم سوژه ندهم . دلم می خواهد اینجا نباشم تا برای شما چیزی را توضیح بدهم و با هر چیزی که می نویسم ، دستتان به من برسد و بپرسید که چرا فلان چیز را نوشتی و یا فلان جا منظورت فلان نبود ؟ دلم می خواهد یک روز صبح ، دیگر اینجا نباشم که بوی پیپ رئیسم خفه ام کند. دلم می خواهد اینجا نباشم تا تلفنم که زنگ زد ، بخواهم کسی را دلداری بدهم . دلم می خواهد چشمانم را که باز می کنم در اتاق جدیدی باشم . دلم می خواهد چیز تازه ای در انتظارم باشد . سیرم . از اینجا سیر سیر سیرم . در خیابان های شما که راه می روم ، در موسسات شما که زبان می خوانم ، در ترافیک های شما که متوقف می شوم ، در پیاده رو های همیشه در حال تعمیر شما که قدم می زنم ، در شرکت های بیپ شما که کار می کنم ، در مهمانی های شما که می نوشم ، در دانشگاه های شما که پروپوزال می دهم ، در فرودگاه های شما که منتظر می مانم ، لای زندگی شما که زندگی می کنم ، احساس می کنم مهمانم و با کمال اطمینان از این مهمانی سیرم . دلم می خواهد از اینجا بروم . آن وقت از خودم نمی پرسم چرا هفته هاست در این ملال دست و پا می زنم و دلخوشم به قهوه ای که با هم نمی خوریم . کاش این پایان نامه ی بی پیر خودش نوشته می شد و بهمن می شد و دفاع می کردم و والسلام . مال خودم می شدم . کاش می شد از اینجای ملال انگیز کشدار زندگی ام بپرم . بپرم و به خواب هایم برسم .

۲ آبان ۱۳۸۶

خوابم کنید ولی شما بیدار بمونید ....آره ...همین خوبه ... خوابم کنید و بیدار بمونید و به گوشم از کرامات قورمه سبزی بگید . من گوش خوب خوابی می شم براتون . من توی خوابم می شم مارکوپولو ... من کی خوش خواب ترین دختر جهان بودم؟ ... سه هزار سال پیش؟ هفت هزار سال پیش؟ ... یادم نیست . من یادم نیست داشتم دنبال چی می گشتم که یهو یادم رفت ... بعد که خودمو نگاه کردم ، دیدم شدم دن ژولانت . دلم خواست بخوابم و تو خواب بشم مارکوپولو. شدما ...ولی مجبور شدم برم یو سی ال ای که پژوهش هنر بخونم وتوی سه ماه پایان نامه سر هم کنم . شدا ...یعنی شدنیه ها ...ولی الان بیشتر نمی فهمم اون موقع که خوابم ، دن ژولانتم و اون موقع که بیدارم، مارکوپولو یا برعکس؟ یا شاید مثه کنکورهای سال های شصت و هفتاد ، هر دو و هیچ کدام توی گزینه های من هست
پ.ن
دن ژولانت= دن ژوان+ من+ دن کیشوت
اگر به جای این مزخرفات یه خورده دن خوان داشت ، خوب بود. خیلی خوب

۱۱ مهر ۱۳۸۶

چرا بین عجیب ترین و سنگین ترین معایب عصر ما از سکوت باید نام برد؟
...
ما ساکت بوده ایم. ساکت بوده ایم ، به خاطر اعتراض و از سر خشم. ساکت بوده ایم تا به والدینمان بفهمانیم که کلمات سنگین آنان دیگر به درد ما نمی خورد. ما کلمات دیگری در کیسه داشتیم . ساکت بودیم؛ لبریز از اعتماد به کلمات تازه ی خودمان. آن کلمات تازه مان را می بایست خرج کسانی می کردیم که آن ها را می فهمیدند. از سکوتمان سرشار بودیم .اکنون از آن شرمساریم و اندوهگین و کم ارزشی آن را می فهمیم . از آن هرگز رها نشده ایم. آن کلمات سنگین کهنه که به کار والدینمان می آمدند، سکه های غیر رایج اند و هیچ کس قبولشان ندارد. و کلمات نو را هم متوجه شدیم که ارزشی ندارند و جیزی با آن ها نمی شود خرید. به درد برقراری ارتباط نمی خورند. سست ، سرد و بی حاصلند . به دردمان برای نوشتن ، برای وابسته نگاه داشتن شخص عزیزی به خودمان و نجات یک دوست نمی خورند.
....
دو نوع سکوت وجود دارد: سکوت با خود و سکوت با دیگران. هر دو شکل به طور مساوی رنجمان می دهد. سکوت با خودمان تحت حاکمیت انزجار شدیدی است که از بی ارزشی برای روحمان گریبان خودمان را گرفته است.
...
معمول ترین وسیله برای رها شدن از سکوت ، رفتن نزد روانشناس است.
لاینقطع صحبت کردن از خود برای شخصی که گوش می کند و پول گرفته است تا گوش کند . برملا کردن ریشه های سکوت خود. بله، این شاید موقتا خاطر را آ سوده کند. اما سکوت ، جهانی و عمیق است. به محض خروج از در اتاق آن شخص که برای گوش کردن پول گرفته است و گوش می دهد ، سکوت را دوباره می یابیم. دوباره بلافاصله در آن می غلتیم. بنابراین آن آسودگی خاطر یک ساعته به نظرمان سطحی و بیهوده می رسد.سکوت روی زمین است، این که فقط یک نفر از ما برای یک ساعت از آن رهایی یابد ، به درد همه نمی خورد.
...
ابزاری که برای رها شدن از سکوت به ما عرضه شده است دروغین است. به ما القا می شود که با خودخواهی در مقابل نومیدی از خود دفاع کنیم. اما خودخواهی هرگز هیچ نومیدی را چاره نکرده است.
...
سکوت همچون تن آسایی و همچون هوسبازی ... است ... میوه تلخ عصر ناسالم ماست
پ.ن
نقل خراب شده به مضمون از ناتالیا گینزبورگ

۱۰ مهر ۱۳۸۶

هنوز خواب بودم وقتی از خونه راه افتادم ... توی اتوبان که دستم به فرمون بود ، دیدم هنوز رد ملافه ها و بالشم روی دستمه ... تو آینه ی لاغر روی شیشه خودمو دیدم و سلام دادم ... همونم ... چشم های همیشه گود افتاده ... از گریه یا از گرسنگی مخفیانه که مرض جدیدمه ...نمی دونم ... خود توی آینه به سلامم اعتنا نکرد ... چشم دوخت به ماشین ها که بی ترتیب ترافیک زشتی درست کرده بودند . می رسم ؟
عزاداری و لباس های سیاه و چشم های غمگین و اشک آلود بلتوبیا یادم میاد ... من ایستاده بودم و هیچ کاری از دستم بر نمی اومد ...
یکی از سخت ترین بخش های مرگ عزیز آدم ، گذاشتنش توی خاک سرده ... همونی که روی مبل جلوی تلویزیون می نشست ، شام می خورد ، بانک می رفت ، عصبانی می شد ، می خندید ، کنار ما بود ، زندگی می کرد ... دیگه نیست و باید لای یه ملافه ی سفید ، گذاشتش تو خاک و ازش ، از تن خوب عزیزش برای همیشه خداحافظی کرد . آدم اون لحظه فکر می کنه الانه که منم بمیرم ... دیگه طاقت نمیارم که این رو ببینم ... ولی تحمل می کنه ... به طرز عجیبی تحمل می کنه
از عزاداری با بوق ممتد یه پرشیای سیاه میام بیرون ... فکر می کنم اون به نظرش کارش مهم تر از دیگرانه و من نمی تونم قانعش کنم که منم می خوام برسم به کارم و حالم از این که می پیچه جلوم که پنج متر بره جلوتر ، به هم می خوره
مثل همیشه عقبم از کارهایی که انتظار دارم از خودم که انجام بدم ... مثل همیشه ... پایان نامه؟ کار؟ پرچ؟کاتالوگ تبریز؟قرض الحسنه؟ طرح فیروزه؟ رویش ؟ ...ول کن بابا ... هیچ دلم نمی خواد برم دانشگاه ...چند روز در هفته می رم سر کار... خیلی ملو ... چیزهایی رو یاد می گیرم که یاد گرفتنشون رو همیشه پشت گوش انداخته بودم ... حسنش فقط همینه
این ترافیک بی پیر تمام نمی شه ... با سرعت مورچه ای که باری هم وزن خودش می کشه ، دارم می رم جلو . می رسم ؟
سوپی (سپهر) رفت سمنان ... سوپی که دیروز داشت بازی می کرد با اسباب بازیاش ... سوپی که با آهنگ خلیج ابی زار زار گریه می کرد و می چپید توی بغل مامان ... سوپی که جرثقیل می دید ، می گفت مثلق ! حالا رفته سمنان که عمران بخونه ! که تنها زندگی کنه و دیگه اینجا نیست ... ما خیلی تنها شدیم ... یه نفره ولی یه نفری که توی خونه ی ما اون فقط شلوغ می کرد بعد از لنا ... لنا که رفت خونه ی ما خیلی یواش شد ... آخه خواهرکم همیشه جیغ جیغو و پر سر و صدا بود ... و حالا سپهر هم رفته ... خونه ی ما انگار میوت شده ... با مامان و بابا نشستیم و هیچ کس کنترل رو بر نمی داره که تند تند کانال عوض کنه دنبال جدیدترین آهنگ ها بگرده یا دنبال خوشگل ترین داف ها ! ما سه تا ساعت ها اخبار نگاه می کنیم ... به هم نگاه نمی کنیم و همه مون می دونیم که اون یکی داره فکر می کنه الان اگه سوپی بود چی می گفت ؟ چه کار می کرد ؟ چی می خورد !؟
همینه دیگه ... و من هنوز نرسیدم ... یواش یواش دارم به قطعیت می رسم که نمی رسم ! شایدم برسم ... می رسم ؟