تاریخ هنر با عشق و نکبت
یکی از کارهایی که پس از سالهای سال تاریخ هنر خوندن توی وطن یاد نگرفته بودم و اینجا اولین کاری بود که یاد گرفتم، توصیف/شرح اثر هنری* بود. توی تمام دانشگاههایی که تاریخ هنر تدریس میشه توی اتریش، یه واحدی وجود داره به اسم تمرین در مقابل اصل (اثر هنری)**. در این تمرینها آدم میره توی موزه و جلوی یه کار میشینه و توصیفش میکنه. آدم باید فقط کار رو توصیف کنه. مهم نیست از چه سالیه یا منظور نقاش چی بوده یا چی سمبل یا تشبیهه یا چی. صرفن همون اثری که جلوته رو باید توصیف کنی. بعد هم نظر خودت رو میگی. اگر فکر میکنید کار آسونیه، امتحان کنید. یک راهش هم اینه که یکی پشت به تابلویی که تا حالا ندیده، میایسته، طرف دوم کار رو توصیف میکنه و طرف پشت به تابلو اسکیس میزنه. اینکه ترکیببندی، فرمت و رنگ چقدر شبیه اصل اثر بشه، درجهی خوبی توصیف تو رو نشون میده.
اونجا اولین باری بود که بالاخره فهمیدم چی میشه یه آدمایی ساعتها جلوی یک اثر هنری میایستن.
چند روز پیش توی موزه بلودر بالا بودم و نیم ساعتی از جلوی یک کار شیله نمیتونستم تکون بخورم. شیله آروم آروم تبدیل به یکی از نقاشای محبوب من شده. امروز همچنان داشتم تمام روز به نقاشیه فکر میکردم. با خودم فکر کردم بالاخره داره تاریخهنردان شدن در من به وجود میاد. متاسفانه تحقیق و پژوهش هنر خوندن توی ایران، هرگز من رو اینجا نیاورده بود که حالا هستم که توی اوقات فراغتم به یک نقاشی فکر کنم.
تاریخ هنر، یک درسی بود که استاد دیکته میگفت، ما مینوشتیم. حتی چهارتا اسلاید درست حسابی نبود چه برسه تمرین در مقابل اصل. من حتی موضوع اصل اثر تماشا کردن رو خوب نفهمیده بودم اون زمان.
نمیدونم حالا چهجوره. سیزده سال پیش دانشگاه هنر، فتوکپی سانسور شده سیاه و سفید داوود میکل آنژ میداد دست ما که خدای نکرده ما دول داوود رو نبینیم مشکلی برای شهوتمون پیش بیاد.
هنوز گاهی عصبانی میشم وقتی یادم میافته، اسم اون کلاس تاریخ هنر بود. خیلی عصبانیتر میشم وقتی فکر میکنم هفت سال اینطوری گذشت تا برسه و بیام از اول الفبای چیزی که فکر میکردم یاد گرفتم، رو یاد بگیرم.
توی ارشد هم دانشگاه الزهرا بودم که اون زمان زهرا رهنورد مدیرگروه پژوهش هنر بود. یه دختری بود برای پروژه، روی کاماسوترا کار میکرد با یک استادی که تخصصش تاریخ هنر هند بود. شما خودتون برید تصور کنید اسلایدهایی که ما از کاماسوترا دیدیم چه شکلی بود. گاهی دو تا کله بود. یکی بالای کادر. یکی سمت چپ کادر. حالا اون وسط چه اتفاقی برای تن اینها افتاده بود، اصلن به ما مربوط نمیشد. همهچیز در این خلاصه میشد. خیلی رقتانگیزه.
خیلی چیزهایی که یاد گرفتیم انگار طوری بود که ادای یاد گرفتن چیزی رو درمیآوردیم. نمیدونم شاید هم سن توی این مسئله تاثیر میگذاره. نگاه خود من هم این نبود که حالا هست. حتمن به بزرگ شدن هم مربوطه اما اینکه ما یک مقاله درست توی هفت سال ننوشتیم، نمیتونه تمامن، خالص، تقصیر خودمون بوده باشه. الان که به پایاننامه ارشد ایرانم نگاه میکنم، به نظرم واقعن شرمآوره و معتقدم فقط تقصیر من دانشجو نبوده. من برای پایاننامهم بیست گرفتم. بیست رو که خودم ندادم.
نمیدونم.
اینکه منم بشینم اینجا بگم سیستم آموزشی غلطه هیچ کمکی نمیکنه اما اینکه نگم غلطه هم عصبانیم میکنه.
من هم الان که نشستم اینجا در خودم نمیبینم برگردم ایران به اصطلاح وظیفه خودم رو انجام بدم که توزیع دانش باشه مثلن. چون چنین ایدهآلیستی نیستم. نمیدونم راه درست چیه.
چیه کار درست واقعن؟
Bildbeschreibung *
Übung vor Originalen **