۶ فروردین ۱۳۹۴

 
تاریخ هنر با عشق و نکبت
یکی از کارهایی که پس از سال‌های سال تاریخ هنر خوندن توی وطن یاد نگرفته بودم و این‌جا اولین کاری بود که یاد گرفتم، توصیف/شرح اثر هنری* بود. توی تمام دانشگاه‌هایی که تاریخ هنر تدریس می‌شه توی اتریش، یه واحدی وجود داره به اسم تمرین در مقابل اصل (اثر هنری)**. در این تمرین‌ها آدم می‌ره توی موزه و جلوی یه کار می‌شینه و توصیفش می‌کنه. آدم باید فقط کار رو توصیف کنه. مهم نیست از چه سالیه یا منظور نقاش چی بوده یا چی سمبل یا تشبیهه یا چی. صرفن همون اثری که جلوته رو باید توصیف کنی. بعد هم نظر خودت رو می‌گی. اگر فکر می‌کنید کار آسونیه، امتحان کنید. یک راهش هم اینه که یکی پشت به تابلویی که تا حالا ندیده، می‌ایسته، طرف دوم کار رو توصیف می‌کنه و طرف پشت به تابلو اسکیس می‌زنه. این‌که ترکیب‌بندی، فرمت و رنگ چقدر شبیه اصل اثر بشه، درجه‌ی خوبی توصیف تو رو نشون می‌ده.
اونجا اولین باری بود که بالاخره فهمیدم چی می‌شه یه آدمایی ساعت‌ها جلوی یک اثر هنری می‌ایستن.
چند روز پیش توی موزه بلودر بالا بودم و نیم ساعتی از جلوی یک کار شیله نمی‌تونستم تکون بخورم. شیله آروم آروم تبدیل به یکی از نقاشای محبوب من شده. امروز هم‌چنان داشتم تمام روز به نقاشیه فکر می‌کردم. با خودم فکر کردم بالاخره داره تاریخ‌هنردان شدن در من به وجود میاد. متاسفانه تحقیق و پژوهش هنر خوندن توی ایران، هرگز من رو این‌جا نیاورده بود که حالا هستم که توی اوقات فراغتم به یک نقاشی فکر کنم. 
تاریخ هنر، یک درسی بود که استاد دیکته می‌گفت، ما می‌نوشتیم. حتی چهارتا اسلاید درست حسابی نبود چه برسه تمرین در مقابل اصل. من حتی موضوع اصل اثر تماشا کردن رو خوب نفهمیده بودم اون زمان. 
نمی‌دونم حالا چه‌جوره. سیزده سال پیش دانشگاه هنر، فتوکپی سانسور شده سیاه و سفید داوود میکل آنژ می‌داد دست ما که خدای نکرده ما دول داوود رو نبینیم مشکلی برای شهوتمون پیش بیاد.
هنوز گاهی عصبانی می‌شم وقتی یادم می‌افته، اسم اون کلاس تاریخ هنر بود. خیلی عصبانی‌تر می‌شم وقتی فکر می‌کنم هفت سال این‌طوری گذشت تا برسه و بیام از اول الفبای چیزی که فکر می‌کردم یاد گرفتم، رو یاد بگیرم.
توی ارشد هم دانشگاه الزهرا بودم که اون زمان زهرا رهنورد مدیرگروه پژوهش هنر بود. یه دختری بود برای پروژه، روی کاماسوترا کار می‌کرد با یک استادی که تخصصش تاریخ هنر هند بود. شما خودتون برید تصور کنید اسلایدهایی که ما از کاماسوترا دیدیم چه شکلی بود. گاهی دو تا کله بود. یکی بالای کادر. یکی سمت چپ کادر. حالا اون وسط چه اتفاقی برای تن این‌ها افتاده بود، اصلن به ما مربوط نمی‌شد. همه‌چیز در این خلاصه می‌شد. خیلی رقت‌انگیزه.
خیلی چیزهایی که یاد گرفتیم انگار طوری بود که ادای یاد گرفتن چیزی رو درمی‌آوردیم. نمی‌دونم شاید هم سن توی این مسئله تاثیر می‌گذاره. نگاه خود من هم این نبود که حالا هست. حتمن به بزرگ شدن هم مربوطه اما این‌که ما یک مقاله درست توی هفت سال ننوشتیم، نمی‌تونه تمامن، خالص، تقصیر خودمون بوده باشه. الان که به پایان‌نامه ارشد ایرانم نگاه می‌کنم، به نظرم واقعن شرم‌آوره و معتقدم فقط تقصیر من دانشجو نبوده. من برای پایان‌نامه‌م بیست گرفتم. بیست رو که خودم ندادم. 
نمی‌دونم. 
این‌که منم بشینم این‌جا بگم سیستم آموزشی غلطه هیچ کمکی نمی‌کنه اما این‌که نگم غلطه هم عصبانی‌م می‌کنه. 
من هم الان که نشستم این‌جا در خودم نمی‌بینم برگردم ایران به اصطلاح وظیفه خودم رو انجام بدم که توزیع دانش باشه مثلن. چون چنین ایده‌آلیستی نیستم. نمی‌دونم راه درست چیه. 
چیه کار درست واقعن؟
 
Bildbeschreibung *   
 Übung vor Originalen ** 

۴ فروردین ۱۳۹۴


بهترم. در واقع حالم خیلی بهتره شده. دوست ندارم بیام این‌جا بنویسم این فوت کرد. اون رفت. من اومدم. این شد که دو سه روزه توی مغزم وبلاگ می‌نویسم که فقط ننوشته باشم که بی‌بی‌م رفته و من هستم. 
یکی نوشته بود از بی‌بی گوهرت هیچ‌وقت توی آرشیوت ننوشته بودی اما از مامان‌مولی‌ت نوشته بودی. چون مامان‌مولی ما رو بزرگ کرده. چون ما باهاش زندگی کردیم. چون بارها چشم‌هام رو باز کردم مامان‌مولی بهم صبحانه داده. 
اما بی‌بی سال‌های سال اهواز زندگی می‌کرد، وقتی آمدند تهران، من بزرگ شده بودم. توی بچگی‌م کم دیدمش. رابطه‌مون متفاوت بود. ما به مامان‌مولی می‌گفتیم مامان‌بزرگ و به بی‌بی، بی‌بی چون می‌خواستیم وقتی می‌گیم مامان‌بزرگ معلوم باشه کدومو می‌گیم. به بابای مامانم هم می‌گفتیم پدربزرگ و به بابای بابام بابابزرگ که قاتی نشن. 
من از بی‌بی‌م کم نوشتم اما معنی‌ش این نیست که دوستش نداشتم. بی‌بی یکی از مهربون‌ترین زن‌هایی بود که من توی عمرم شناختم اما پیچیدگی‌های شخصیتی مامان‌مولی رو نداشت. کم‌حرف بود. آروم بود. در نتیجه ازش ننوشتم. خیلی آدم‌ها توی زندگی من هستند که هیچ‌وقت پاشون به نوشته‌ها باز نمی‌شه. دلیلی هم نداره همه توی نوشته‌ها باشن. نمی‌دونم. کامنت عجیبی بود برام که چون ازش ننوشته بودم، پس فلان. نمی‌دونم.
بگذریم.
این‌جا بهار شده. نه. انگار بهار حمله کرده. آفتاب می‌درخشه. صبح هوا زودتر روشن می‌شه. دیرتر تاریک می‌شه. لباسای آدم سیاه و هوا خاکستری نیست. صندلی کافه‌ها اومده بیرون و یکی در میون یه آدمی رو می‌بینی که چشماش رو بسته و سرش رو چرخونده طرف خورشید و داره لذت ناب محمدی می‌بره. نمی‌شه میون این همه زیبایی بود و بهتر نشد. نمی‌شه گل تو سبد دوچرخه نذاشت. نمی‌شه فکر نکنی که خیلی خوب شد جهان دوباره زنده شد به عشق. 
زمستون‌های وین سال‌به‌سال بیشتر عذابم می‌ده. سوسن شریعنی توی دانشگاه الزهرا استادم بود. یک بار بردم رسوندمش خونه، توی راه گفت از فرانسه فقط به خاطر بی‌آفتابی برگشته ایران. اصلن نمی‌فهمیدم اون روز چی می‌گفت. اصلن و ابدن و ابدن. خیلی ننر اومد به‌نظرم.
خیلی یاد این حرفش می‌افتم الان. یاد این‌که فکر کردم کی دلش آفتاب می‌خاد آخه انقد؟
مواظب باش چی آرزو می‌کنی.
اما خوبی اعتیادآور وین اینه: بهار که می‌شه تو وین، آدم تمام گناهان زمستون بی‌شرم رو فراموش می‌کنه. بس که بهار و تابستون زیبایی داره.
یه کاباره‌تیستی می‌گفت ما مردم ساکن اروپای مرکزی خیلی دراماتیکیم و واقعیت اینه که یک علتش هواست. این چهارفصل بودن ما رو ننر کرده.
ملت عزیز در فکر مهاجرت، از من به شما نصیحت، عمیقن به هوا فکر کنید قبل از مهاجرت. حالا اون ساکنان عزیز کانادا نیان فحش بدن که لوس ننر اتریش که خوبه سرد نیست یا شیش ماه‌تاریک نیست و فلان. من از سرما حرف نمی‌زنم من از خاکستری‌بودگی هوا حرف می‌زنم. هفته‌ها. روزها. ماه‌ها. 
شما هم برین توی وبلاگ خودتون از منفی سی درجه‌تون غر بزنید. والا. هرکی‌به‌نوعی.
پ.ن
وبلاگ کم می‌نویسم اما تو توییتر جیک‌جیک می‌کنم. نون جون مرسی منو فرستادی اون‌جا. 
خواستین بیاین.
اینم لینکم.



۲۴ اسفند ۱۳۹۳

مرگ امسال یک جوری آمد و چسبید به زندگی ما. 
امروز بی‌بی گوهرم از دنیا رفت. بی‌بی کوچولوی مهربون. خیلی کوچولو بود. شاید به زور یک متر و پنجاه سانت بود. بهش می‌گفتیم که می‌شه باهاش پارچه متر کرد از بس قلفتی بود.
بابای ماری شش سال پیش از سرطان فوت کرده، ماری بهم گفت وقتی پدر و مادر آدم می‌میرند، وقتی پدربزرگ و مادربزرگ هم نداشته باشی، احساس می‌کنی که مرگ بهت نزدیک شده. احساس می‌کنی مرگ باهات دو نسل فاصله نداره. فکر می‌کنی که توی ردیف جلو و نزدیک به مرگ هستی. کسی از تو مقابل مرگ محافظت نمی‌کنه. 
بعد یواش یواش یاد می‌گیری با نزدیک بودن به مرگ زندگی کنی. 
امروز یاد حرفش بودم. 
همه‌ش فکر کردم مامانم نه بابا داره دیگه نه مامان.
نمی‌دونم چه‌کار کنم. 
بی‌بی‌م مامانِ مامانمه. مامانم باهام تلفنی حرف زد اما بیشترش گریه کرد. بعد خواهرش از در اومد تو و گوشی رو داد به بابام و رفت بغل اون گریه کرد. منم خداحافظی کردم از بابام. بازم زنگ زدم به مامانم یه خاله‌ی دیگه گوشی رو برداشت. مامانم داشت تلفن می‌کرد. فکر کردم برم خرما و گردو درست کنم. اما یکشنبه‌ست همه‌جا تعطیله. نمی‌شه خرما خرید. بعد هم نمی‌دونم کجا پخشش کنم. احمقانه‌ست. 
شاید برم شله‌زرد بپزم و روی همه‌ش با دارچین بنویسم بی‌بی گوهر. 
نمی‌دونم چه‌کار کنم. 
قلی گفت بیا بغل من. 
گفت می‌خای به مامانم زنگ بزنم بیاد این‌جا؟
دلم مادر خودم رو می‌خاد.
اصلن نمی‌دونم چه‌کار کنم.
اصلن بلد نیستم الان باید چه‌کار کنم.