۱ تیر ۱۳۸۹


Now I am looking for you or anyone like you
همه‌چیز از دیدن این ویدئو شروع شد. آهنگ لطیف رنج‌آوری راجع‌به از دست دادن است بیشتر شاید.
بعد من هی فکر کردم. فکر کردم به این‌که آدم وقتی کسی که دوست دارد به‌دست می‌آورد چه اتفاقی می‌افتد و وقتی به‌دستش نمی‌آورد چه اتفاقی می‌افتد. یعنی یک داستان همیشگی‌ست. خیلی همیشگی.
من فکر می‌کنم اغلب آدم‌های روی زمین، لااقل روی زمینی که من دیدم، یک عشق اولی داشتند. عشق اول... آخ... مگه نه؟ آره... آخ...
من نمی‌دانم چرا توی عاشقی اول آدم همه‌چیز خیلی شیرین‌تر است. هر قدر هم شیرین است بعدش تلخ می‌شود. دو حالت بیشتر ندارد دیگر. یا آدم با آن شخص می‌ماند یا نمی‌ماند. تجربه‌ی منی که دارم این را می‌نویسم نماندن است. پس اگر جانب‌دارانه می‌نویسم آدم نماند بهتر است شما بگذارید به حساب این‌که این جوری‌ست که من زندگی را بلدم. اما واقعن خیلی بدتر نیست که تمام شود از بس که با همید به‌جای این‌که یک جای شیرینی تمام شود و همیشه آن تصویر مثالی عاشقی بماند توی ذهنتان عوض این‌که تمام شود؟
نمی‌دانم. یعنی خودم هم که دارم می‌نویسم، نمی‌دانم به‌نظرم کدام بهتر است... من فقط نماندن را بلدم... آدم وقتی ضمن این‌که هنوز عاشق کسی‌ست ازش جدا می‌شود خیلی بهش سخت می‌گذرد اما یک شیرینی‌ای می‌ماند تهش وقتی دور می‌شوی و یادش می‌کنی... وقتی سختی‌ش می‌گذرد. وقتی گریه‌زاری‌های آدم برای از دست دادن تمام می‌شود، یک حس خیلی خوبِ خیلی بدی دارد... بعد می‌بینی بعدها... خیلی بعدها هنوز دنبالش می‌گردی یا دنبال یک چیزی که شبیه او بود...
من فکر می‌کنم عاشقی خیلی خوب است. عاشقی خیلی خوب است و یک چیزی خیلی شبیه عاشقی خیلی غم‌انگیز.

۲۹ خرداد ۱۳۸۹


Show angewandte 10 & gleiche Scheiße
آلبوم  یولیان و آن کپله که باهاش می‌زند و آن دافه که باهاشان می‌خواند ریلیز شده بود و پارتی بود. یازده و نیم بود که ما رسیدیم. قبلش رفته بودم اولین اولین اولین فشن شو لایو زندگی‌م را ببینم. محشر بود. توی فضای آن‌جا بودم وقتی رسیدیم و کلابی که توش بودیم به‌نظرم سیاه و تاریک بود و هنوز توی سرم کت‌واک بود با لنگ‌های دراز دراز دراز این مدل‌ها و لباس‌ها و نورها و عکاس‌ها و فرانت رو و تمام آن گلمورس شو (بقرآن اگر بتوانم یک چیز فارسی معادل بنویسم الان). (نمایش فاخر آخه؟) از نظرم محو نمی‌شد و کلابی که توش بودیم یک جای تاریک کم‌سو ناگلمور بی‌مزه بود به‌نظرم.
کم‌کم از فضا آمدم بیرون. یک پسری بود که کت و شلوار طوسی و کراوات باریک با کفش پومای سفید پوشیده بود و چسبیده بود به ما و هر جا می‌رفتیم با ما می‌آمد و من هی نمی‌فهمیدم چرا ولمان نمی‌کند با آن سر و ریختش. دوستم گفت این بیزنسش مادلینگ ایجنسی‌داشته‌بودنست و بغل ما بوده در تمام طول شو و من کورم که ندیده بودمش و حالا که آمده دیده ما هم از آن‌جا آمدیم این‌جا هیجانی شده و چسبیده به ما. نهایتن دو ساعتی طول کشید تا توانستیم خودمان را از دستش نجات بدهیم. برای این‌که کمی بفهمید چه‌جور آدمی بود همین کافی که فیک بریتیش اکسنت داشت و مدت‌ها بود در زندگی‌م آدم به این شوآفی ندیده بودم. یعنی هی می‌خواستی بزنی تو دهنش که بس کن بابا. شوآف. حالمان را به‌هم زدی بقرآن. خلاصه با اسمس و دوز و کلک و فلان آخر سر قلی که به‌تازگی نقش زورو را در زندگی ما پذیرفته، آمد و خلاصمان کرد از دست فیک‌پوما‌بریتیش‌کت‌شلوارطوسی‌کراوات‌نازک‌اکسنت.
...
ظهر بیدار شدیم گرسنه و هنگ اور و هیچ غذایی پیدا نمی‌شد. دوست ایده داد که زرشک‌پلو با مرغ درست کند و همه‌ی ما را شهید کند از خوشی. طبعن مجبور بودیم برویم خرید. طبعن باز قلی شنلش را تنش کرد و ما را سوار اسبش کرد و برد مرکور. توی خیابان که می‌رفتیم من یک خیابان را شناختم و فهمیدم کجاییم که سبب بسی فرح خاطرم شد و این فرح را که جز تابلوترین خیابان‌های شهر یک جای دیگر را هم بلدم را اعلام کردن همان و زوروبازی قلی همان که اصلن من باید تو را ببرم یک جایی که بفهمی کجایی کلن.
حقیقت این است که من اغلب زیر شهرم توی اوبان. توی سر من یک عالم اسم است که همه‌شان ایستگاه‌هایی هستند که محل عبور و مرورو رومزه‌م هستند و جز خانه‌ی خودم و دو سه تا از دوستانم و دانشگاه و دو سه تا رستوران و جاهایی که از فرط معروفی هر کسی یک‌بار توی این شهر آمده باشد بلد است، جایی را بلد نیستم. این را هم قبل‌تر گفته بودم به قلی. مایحتاج ناهار-شام را که خریدیم، دوست را گذاشتیم خانه که ما را به معراج زرشک‌پلو برساند و قلی من را برد که کمی شیرفهمم کند شهر را.
برایم گفت که یک خانه‌ای دارد توی یک مجموعه برج‌هایی که یک چیزی شبیه برج‌های شهرک غرب است. پنج‌شش تا برج حدود سی طبقه که پدرش ساکن یکی از خانه‌های آن‌جاست و خودش هم آپارتمانی دارد که اجاره داده. این‌طوری بود که من رفتم  پشت‌بام یک برج نسبتن بلند که کمی این شهر را تماشا کنم.
هوا عالی بود. دو سه تا لکه‌ی ابر تپل توی آسمان بود و به‌طرز دیوانه‌کننده‌ای همه‌چیز من را یاد رامسر می‌انداخت. پرسید که کجاها را بلدم و جاهایی را که بلد بودم از بالای پشت‌بام برج نشانم داد. رود را نشانم داد. ساختمان تلویزیون را. کلیسای معروف را و کاخ را و این‌طوری بود که فهمیدم خانه‌م شرق شهر هست و خانه دوستم غرب شهر. این‌طوری بود که فهمیدم چه‌قدر این شهر کوچک است و چرا همه‌جا این‌قدر نزدیک به هم است. فهمیدم یک شهری یک‌هشتم تهران یعنی چی. این‌طوری بود که صاحب یک نگاه از بالایی به این شهر شدم. حالا که این‌جا نشستم تقریبن می‌دانم کجائم. بعد گفت می‌برتم یک کوه که نه اما تپه‌ای که درست مقابلمان بود و آن‌وقت می‌توانم بقیه‌ی شهر را هم ببینم و پازل من آهسته آهسته دارد گوشه‌هایش درست می‌شود. آهسته آهسته... و من حواسم هست که روزهای خوبی هم هست. روزهایی که به خودم می‌گویم کار خوبی کردم که این‌جا هستم. گیرم که یاد ولنجک رفتن افتادم توی شب‌های زیاد زیادی زیادی که گذشت. گیرم که یاد "همونجا" افتادم که آن باری که کلید نداشتیم رفته بودیم و آبمیوه خورده بودیم و شهر را تماشا کرده بودیم و هی لازم نبود به هم بگوییم ئه برج میلاد. ئه تندیس. ئه فیلان. ئه بهمان. ئه خونه‌ی ما آن‌جاست. ئه خونه شما بهمان جاست. گیرم آن‌جا ساکت نشسته بودیم توی ماشین خیره شده بودیم به شهر. گیرم آن‌جا را مثل کف دست (که حالا اغراقه ولی کی به کیه؟) بلد بودم.

۲۶ خرداد ۱۳۸۹


کم‌کم... نم‌نم
تمام روز باران باریده. چشمم را که باز کردم داشت می‌بارید تا حالا. هنوز مریضم. مریضی‌م مثل اژدها می‌ماند هر سرش را که می‌زنم سه سر دیگر درمی‌آورد. ساعت دو می‌خواستم بروم یک‌جایی، دوش گرفتم. پنجره را باز کردم ببینم چه هوایی‌ست، دیدم شر شر می‌بارد. گفتم حریف این باران نیستم من. پایم را بیرون بگذارم یک هفته‌ی دیگر هم خوابیده‌ام. برگشتم زیر پتوم. فهمیدم منظورش این است که امروز خانه حبسی. گفتم می‌خواهی بپالی؟ بیا من می‌خوابم تو بپال. تمام روز توی رختخواب ماندم. حالا بهترم واقعن. یک چایی هست به اسم "گریپ تی" انگار کن که بدبوترین سبزی‌های جهان را توی یک لنگه جوراب بوگندو خشک کرده‌اند و ازش تی‌بگ درست کردند. نوشیدنی قالبم است الان.
گاهی انگار آدم باید بگذارد یک چیزی پدرش را دربیاورد. بعد تمام می‌شود. دو سه روز حالم خراب بود. همه‌چیز به گریه‌م می‌انداخت. بعد نشستم مفصلن گریه کردم. فکر کردم آدمم خب. دلم تنگ شده. آدمم خب. بابابزرگم دو روز قبل از این‌که بیایم این‌جا مرده. دوست‌هایم را جا گذاشتم. تنها‌ام. حق دارم گریه کنم. صدای تک‌تک اعضای خانواده‌م را که می‌شنوم دلم فشرده می‌شود انقدر دلم می‌خواهد بغلشان کنم.
بعد فکر کردم در عوض الان کلی زندگی تازه دارم. نگاه کردم به اتاقم که چه‌قدر از چهل روز پیش که تازه آمده بودم تویش بیشتر شبیه جایی شده که من تویش زندگی می‌کنم. دیدم آدم‌های تازه می‌بینم. درس می‌خوانم. دیدم باز یک چیز بزرگی را گذاشتم جلویم که باید مثل سگ بدوم تا بهش برسم. دیدم زندگی‌م هر چیزی که هست، هرچند که هنوز به گریه‌م می‌اندازد اما لااقل خیلی دور است از آن روزمرگی کشنده‌ای که این اواخر گریبانم را یک‌هو می‌گرفت و ول نمی‌کرد و صدبار در روز از خودم می‌پرسیدم یعنی همین؟ یعنی من یک گرافیست نه صبح تا پنج بعدازظهرم؟ حالا نیستم و حالا البته دورم از چیزی که می‌خواهم باشم هنوز.
حبیب می‌خواند:
صدای پای بارون... رو سنگفرش خیابون... صدای چیک‌چیک آب... تو کوچه و تو ناودون... وای که چه آروم‌آروم از تو برام می‌خونه... بی تو دلم می‌گیره تو این سکوت خونه...
این چیزها با هم است دیگر. منِ جوزده که باید بروم زندگی‌م را فتح کنم دلم خب برای بعضی چیزها تنگ می‌شود. برای یک بغلی خیلی تنگ می‌شود و دتس ایت. من نه اولی‌ام نه آخری‌ام. این را هی صدبار به خودم گفتم که یادم باشد که هزار تا آدم قبل از من همین‌جایی بودند که من هستم. خاص بودنش برای من این است که منم این بار نقش اول داستان خودم.
تصمیم گرفتم ناله نکنم این‌جا دیگر. به‌قول پدرم مسئولیت تصمیمش را آدم باید بپذیرد. بعله... دارم آهسته‌آهسته و با کمی گریه‌زاری عواقب تصمیمم را بالغانه می‌پذیرم و لابد شب‌تر که بشود می‌نشینیم توی یک لوکالی و می‌نوشیم به‌سلامتی آدم‌هایی که عواقب تصمیماتشان را می‌پذیرند هرچند که گاهی از شدت بلندپروازانه بودن احمقانه به‌نظر بیاید. پغوست.

۲۴ خرداد ۱۳۸۹


این‌ور آب‌ها خر است و من یک هوایی‌شده‌ی بیچاره‌م و خط نوشتم که خر کند خنده و این تایتلی با سه خر است
آمدم خانه دیدم یک کاغذ از پست توی صندوق پستم هست که یعنی بالاخره بسته‌هایی که مامان فرستاده بود، رسیده. هنوز نخوانده عزا گرفته بودم که خانه نبودم برگشت خورده و من باید بروم هفده کیلو بار را بکشم تا خانه که دیدم نوشته تحویل دادند به دفتر خوابگاه. بدو بدو رفتم آن‌جا و دو تا بسته‌ی زرد بزرگ با آرم پست جمهوری اسلامی ایران منتظرم بود. با کارد افتادم به جانشان و دِ به باز کردن و آخ‌جان این لباسم. آخ‌جان بوتم و آخ‌جان پالتوم و آخ‌جان هلن گاردنر.
توی بسته‌ی بعدی بوی آشپزخانه‌ی مامانم پیچید این‌جا. هرچه ادویه توی کابینت کنار گاز مامان پیدا می‌شد، با برچسب خط مادرم توی یک کیسه‌ی سیاه بود. با توضیح که چی را توی چی بریزم و کدام ادویه‌ی پلوست و دارچین نساییده برای چایی و امثالهم. من فقط یک ماه بود کیسه‌ی سیاه ندیده بودم. گریه‌م گرفت. کیسه‌ی سیاه گریه داره آخه؟ غذاها اصلن مزه نداشت. حالا من هم سرما خورده بودم. بله... اما واقعن هیچ چیزی مزه‌ی واقعی نمی‌داد. بعد دیدم مامانم اشتباهی یکی از مانتوهام را هم لای لباس‌ها و کتاب‌هام فرستاده. هی هار هار خندیدیم که کجا بپوشمش آخر؟ تنم کردم و قر دادم و خندیدیم. تا کردم گذاشتم ته کمد.
بعد هم با ناهید افتادیم روی لواشک‌ها و آلوچه‌ها و قره‌قوروت و تمبر هندی و انقدر خوردیم که دوتامان بی‌حال شدیم. بعد زعفران‌ها ریخته بود لای لواشک‌ها. باز من گفتم خاک‌برسر بسته‌بندی‌های ایرانی. بعد هی باز لواشک و آلوچه خوردم و گفتم آخ‌جان لواشک و آلوچه خشک‌پاک و فافا و دیش‌دیش (اسم‌ها را دارید دیگر)
حالا همه‌چیز را توی کمدها چپانده‌ام. کمدها برای وسایلم کم است. کلن جا کم دارم. بعد گفتم به‌درک. نشستم فرم‌های دانشگاه را پر کنم و موفق شدم بزرگ‌ترین گه‌گیجه‌ی یک ماه گذشته را تجربه کنم بس که نمی‌دانستم چی به چی است. خسته شدم انقدر فرم پر کردم. خسته شدم انقدر همه‌جا خودم را ثبت کردم...
نامه خوب است. نامه مخصوصن که از ایران باشد توی صندوق پست آدم بیاید خیلی خوب است. خیلی خوب است گاهی جای تمام قبض‌ها و قراردادها و پول این را بده و پول آن را بده توی صندوق یک نامه‌ای باشد. بعد رویش نوشته باشد پست جمهوری اسلامی ایران. پست جمهوری اسلامی ایران خوب است.
بعد حالا فوتبال است. جام جهانی. جام جهانی یعنی تلویزیون مال بابام. یعنی صدای این گزارش‌گرهای خرچسونه‌ی ایرانی یک‌بند توی خانه‌ی ما پیچیده. نه که من بنشینم با این‌ها توی کافه و یکی آلمانی بلغور کند و گزارش کند و آبجو هم باشد اما بابام نباشد. جام جهانی الان یعنی من تا ده دقیقه نفهمم کدام تیم چه‌رنگی‌ست عین خنگا. یعنی بابایم که دایرة‌المعارف فوتبال است پیشم نیست. یعنی من اصلن هیجانی نمی‌شوم سر بازی‌ها.
یعنی عمو جان قشنگم زنگ می‌زند و هی برایم می‌گوید که حالم خوب می‌شود و خوب درس بخوانم و خوب است که دوستم این‌جا پیشم است و هی تمام خوب‌ها را می‌شمرد. می‌دانم. اما من حالم گرفته‌ست. دلتنگم. بی‌قرارم. پی‌ام‌اس‌م.

۲۱ خرداد ۱۳۸۹


میزان نازِ بدن ملت است
از وقتی آمدم همه بهم گفتند لاله جان تو حتمن مریض می‌شوی این اول. آماده باش و ناراحت نشو. من هی می‌گفتم که نمی‌شوم. برای چی باید بشوم؟ بعد می‌گفتند هوا، زمین، زمان و اصلن زندگی تو را مریض می‌کند. یک ماه گذشت و مریض نشدم. گفتم هاه! دیدی مریض نشدم. خب همیشه همین‌طور است که وقتی می‌گویی هاه! نشدم، می‌شوی. این‌جا هوا یک‌هو گرم شد. خیلی گرم. بعد ما و نه فقط منِ تازه‌وارد که همه‌مان از دم، عین مهره‌های دومینو که یکی‌شان را می‌زنی بقیه‌شان می‌ریزند، همگی سرما خوردیم. دیشب و امروز اوجش بود. صبحی که بیدار شدم، تا آمدم حرف بزنم، دیدم آقای لاله خانم هستم. از وقتی مدرسه می‌رفتم و آن‌جا این‌طوری دومینویی سرما می‌خوردیم چنین سرماخوردگی‌ای نداشتم. همه به من وعده دادند که سرماخوردگی‌ش دو روز طول می‌کشد. اگر از اول مریضی‌م و شروع گلودردم حساب کنم، بیشتر از دو روز شده که مریضم و تازه احساس می‌کنم به اوج سرماخوردگی‌م نزدیک می‌شوم. قلی می‌گفت اوریانا از شدت گلودرد نمی‌تواند هیچ چیزی بخورد. خودش همین‌طور با شدت کمتر. نا هم همین‌طور. فلو هم لابد همین‌طور. من هم که سردسته‌ام فعلن.‌ گلویم درد می‌کند. شیر فلکه‌ی اصلی بینی‌م باز است. اوقاتم تلخ است و از صبح انقدر کارهای بیرون از خانه داشتم که جانم درآمد. دست آخر رسیدم خانه افتادم توی تختم د به عرق ریختن و تب و لرز که بالاخره دخترجان آمد و برایم سوپ پخت و لیوان بدمزه‌ترین چای جهان را که با یک من عسل نمی‌توانی بخوری را، هم داد دستم و بدو بدو رفت سر کار.
از شما که پنهان نیست، سرماخوردگی ایز ابات نَگینگ. بعد من همین‌طور تنهایی توی تختم خوابیم و دیدم هی هیچ‌کس نیست بهش غر بزنم که بریضب. دُدُرم. خسته‌اب. گلوب درد بی‌کنه. البته بدون احتساب فرنایس که ده دقیقه یک بند بهش نق زدم پای تلفن که بریضب و مامانم و لنا که این مسئله را آن‌ها هم گوش دادند. این شد که آمدم این‌جا یه‌کمی نق بیشتری بزنم. بعد همین‌طور که نق می‌زنم بی‌زحمت پشتم را بمالید و لوسم کنید. تلفن که فایده‌ای ندارد.
بچه که بودم مامانم گاهی بغلم می‌کرد. من هم هی خودم را می‌مالیدم بهش. هی می‌گفت چیه؟ نازِ بدنت کم شده؟ حالا شما را ارجاع می‌دهم به همان.

۱۹ خرداد ۱۳۸۹


مامان
دستم که نمی‌رسه بهت... تولدت مبارک.

۱۸ خرداد ۱۳۸۹


این‌ور آب‌ها و من- پنج
من که آمدم توی این خانه برای چهار روز هم‌خانه‌م را ندیدم. من می‌آمدم، او رفته بود و او می‌آمد من رفته بودم. من فقط از جابه‌جا شدن وسایل می‌فهمیدم وجود دارد. مثلن می‌دیدم توی یخجال جا باز کرده که وسایل من هم جا شود یا توی کابینت طبقه‌هایی را برای من خالی کرده. بعد یک روز ما بالاخره هم را دیدیم. من اول فقط کفش‌هاش را دیده بودم. کفش‌هایی که به‌طرز غریبی کوچولو بودند. بعد یک روز کلید را که چرخاندم یکی داد زد هالــــو و پرید جلویم که فاینالی وی مت و دستش را دراز کرد که من کریستا هستم. حقیقتش را بخواهید من هم داشتم می‌مردم از کنجکاوی که ببینمش. این‌طوری بود که ما هم را شناختیم.
انقدر دختر خوبی‌ست که گاهی اصلن نمی‌دانم چه کنم. انگار در شانزده‌سالگی یک دختری در سال هزار و هشت‌صد و نود و چهار زندگی می‌کند از شدت خنده‌های لطیف و شعردوست بودن و رمانتیک بودن و فلان. هی فکر می‌کنم چرا آخر آدم این‌همه بچه‌ی خوبی باشد؟ از این‌ها که هرچه بهشان می‌گویی می‌گویند وای سوییت. سو کیوت. معلم نمی‌دانم چی‌چی مهدکودک هم هست. راجع به دانشجوها و کارگرهای مهاجر و قوانین و روابط فلان هم دارد پیپر می‌نویسد و تمام مکالماتمان ختم به این موضوع می‌شود. از این‌ها که یک شب دیر می‌آید خانه، تا فردا شب هی خودش را سرزنش می‌کند که پیپرش مانده و این رفته پارتی کرده.
چشم‌هاش بقول این‌ها اقیانوسی‌ئه. یعنی دو دقیقه که داریم با هم حرف می‌زنیم من روانی می‌شوم انقدر آبی‌ست. هی به خودم می‌گویم سیریس‌لی چرا انقد آبیه آخه؟ بعد نگاهش می‌کنم و هیپنوتیزم می‌شوم از شدت آبی بودگی. صورتش گرد است. خیلی گرد. قدش هم فکر می‌کنم یک و پنجاه باشد. باهاش می‌شود پارچه متر کرد. حالا نه که خودم دکلم ولی پیش این خانم دکلم. هیه. حالا هرچی... (رامین و کیوان و عطا روتونو کنین اون‌ور از لحاظ پارچه متر کردن با من در مقایسه با شما دکل‌ها) شماره پایش هم سی و پنج شاید باشد. چون کفش‌های من که سی و هشتم پیش کفش‌هایش خیلی دراز به‌نظر می‌رسد. دائم هم دارد می‌گوید وزنم اضافه شده و از آن طرف چنان سس‌مالی و چرب و پنیرمالی غذا می‌خورد که بیا و ببین. وقتی مسواک می‌زند هم صدای عجیبی می‌آید تا توی اتاق من. وقتی صورتش را می‌شورد دستشویی به دریاچه تبدیل می‌شود. بعد وقتی می‌خواهد ظرف بشورد. ظرف‌ها رو می‌ریزد توی ظرفشویی و آب می‌بندد رویشان و مایع ظرفشویی می‌ریزد روی این ترکیب گندِ گولی و بعد با یک دستمال خیلی گل‌فس‌طور این‌ها را آب‌مالی می‌کند. در نهایت لای تمام چاقو چنگال‌ها خرده‌ی غذا هست و توی بشقاب‌ها پنیر تست شده و خشک شده چسبیده و آه حضار که منم. در عوض وقتی من با ماشین بسیار پیچیده لباسشویی در واش‌کوخه مواجه شدم و برای اولین بار در زندگی‌م لباس‌هام را شستم، وی آن‌جا بوده و به من حالی کرد چی چطور کار می‌کند. عوضش وقتی کوییکم کار نمی‌کرد هنوز، یک کارت داد به من که روی کوییکم پول بریزم که بتوانم لباس بشورم. عوضش امروز کتاب پونصد و یک ورب آلمانی داده بهم که بخوانم برای امتحانم. عوضش یک‌جور سوییتی هی هر شب می‌گوید اسلیپ تایت لالا. ها. این را نگفتم. با پدر مادرش که روی اسکایپ حرف می‌زند هوار می‌کشد. همیشه هم تمام که می‌شود می‌آید می‌گوید ببخشید هوار زدم و تعریف می‌کند که امروز چی شد. مثلن امروز مامانش این‌ها دکوراسیون خانه را عوض کرده بودند و داشتند لپ‌تاپ را توی تمام خانه می‌چرخاندند که این توری را در خانه‌ی دکوراسیون عوض شده داشته باشد. (در این‌جا نگارنده قلپی از لیوانش می‌نوشد و می‌زند روی شانه مخاطبش و می‌گوید "آه این امریکایی‌ها" و سعی می‌کند موقع گفتن این جمله کول به‌نظر بیاید و شما نفهمید این اولین امریکایی‌ست که هم‌خانه‌ش شده. ضمنن موقع ادای جمله‌ی "آه این امریکایی‌ها" شانه‌اش را بالا می‌اندازد و با دستش چیزی را توی هوا جابجا می‌کند و دهانش را  کج می‌کند که شما قشنگ بفهمید منظورش چیست و یک‌طوری زیر پوستی شما را در این جنرالایز کردن امریکایی‌ها شریک جرم می‌کند و شما فکر می‌کنید که نظر خودتان هم راجع‌به آن‌ها همین است)
گذشته از چرت و پلاهایی که می‌نویسم، حالا می‌شناسمش کمی. می‌دانم کی عذاب وجدان می‌گیرد و می‌رود فیت‌نس روم. می‌دانم دوشنبه‌ها و جمعه‌ها با بچه‌ها کار می‌کند. می‌دانم شنبه‌ها عصر مست که نه اما شنگول می‌آید خانه و با یک لبخند بی‌نهایت احمقانه‌ای می‌گوید شراب خورده و بعد مدام آب می‌خورد و هی می‌گوید که سردرد دارد. می‌دانم می‌آید از من می‌پرسد چه کفشی را با چه دامنی بپوشد یا برای پوستش که لبو شده چه کرمی بزند یا فلان غذا را چطوری بپزد یا بستنی می‌خورم یا نه که شریک جرمش باشم یا می‌رود حمام داد می‌زند که اگر جودیتا آمد در را باز کنم برایش و سرش را گرم کنم تا بیرون  بیاید و این‌جور چیزها.

۱۴ خرداد ۱۳۸۹


عصر جمعه
جغرافی من هیچ‌وقت خوب نبوده. اطلاعات عمومی‌م در مورد جغرافی حتی اگر در حد همان اطلاعاتی که توی مدرسه به ما می‌دادند، بود هم من راضی بودم اما خب اطلاعات من خیلی کمتر است. همیشه جغرافی را با حافظه‌ی سطحی یاد گرفتم و امتحان دادم. همین است که این روزها که هی به نقشه‌ی جهان نگاه می‌کنم و گوگل‌مپ شده صفحه‌ای که همیشه لای برازرها باز است، خیلی همه چیز برایم تازه است. یعنی می‌خواهم بگویم هرگز از این بچه‌هایی نبودم که اسم کشور را بگویی، من اسم پایتختش را بدانم. یعنی حتی گاهی شهرهای معروف را هم نمی‌دانم توی کدام کشور است.
حالا چرا این‌ها را دارم می‌نویسم؟ که بگویم خیلی بی‌سوادم؟ نه.
وقتی به نقشه نگاه می‌کنم خیلی احساس خوبی می‌کنم. هی حساب می‌کنم از کجا چه‌قدر دورم. به کجا چه‌قدر نزدیکم. باز می‌کنم نقشه را و می‌بینم دو ساعت است محو تماشا شده‌ام. هی می‌برم عقب، می‌برم جلو. فواصل را چک می‌کنم. بلیط‌های قطارها و هواپیماها را چک می‌کنم. هر شهری برایم یک آدمی‌ست. فکر می‌کنم اااا فلانی این‌جاست‌ها. بهمانی این‌جاست‌ها. پس این‌ها غرب فلان‌جا هستند. پس مرکزند شاید و می‌خواهم بدانید همه را هم یادم می‌رود دوباره. یعنی خیال نکنید این‌ها در خاطرم می‌ماند اما خیلی تسلی خاطر پیدا می‌کنم وقتی می‌بینم خیلی چیزها از من دور نیست.
نقشه تماشا کردن شده یک چیزی مثل عادت جدول حل کردن که هرچند این عادت را هم نداشتم هرگز اما یعنی می‌خواهم بگویم یک فضای بی‌ضرر کم‌انرژی‌بر آن‌طوری بهم می‌دهد تماشا کردن‌ش. که فلان‌جا چقدر بزرگ است. چه‌قدر جمعیت دارد. کجاهاش را باید دید. با قطار اگر بروم چه‌قدر خوب است و چه مناظری می‌بینم احتمالن و این‌طوری ساعت‌هایی از روز ناپدید می‌شود. نگاه می‌کنم می‌بینم هفت شب شده و من هی اسکرول کردم و فرو رفتم توی یک کشوری و هی اسکرول کردم آمدم بیرون.
عصر جمعه است. همه‌شان امامه‌اند. با هم حرف می‌زنیم. همین‌طور که حرف می‌زنیم، روی نقشه می‌روم روی تهران و باز می‌روم جلو می‌برم روی امامه. همه‌شان آن‌جا هستند. گرم است هوا حتمن. لنا از جم شیرینی گرفته شاید. از خواب عصر بیدار شدند لابد. کم‌کم می‌خواهند بروند تهران. اسکرول می‌کنم. دیگر امامه را نمی‌بینم. نقطه هم نیست. می‌روم سمت چپ یک کمی بالا. بعد یک دریای سیاه هست. بعد دوباره زمین خدا. خب رسیدیم. فکر می‌کنم دور نیست که. چهار ساعت و نیمه. چهارهزار و اندی کیلومتره همه‌ش. تازه تو گوگل مپ در صد و نوزده پله برایم نوشته که اگر بخواهم با ماشین بروم از کجاها باید رد بشوم. راهی نیست...
اما می‌خواهم بدانم حکمش چیست؟ این‌طور مواقع آدم نباید یک سیگار روشن کند؟

تفریح سالم وارده
فارسی حرف زدن بچه‌های نسل دوم مهاجرت وقتی خیلی احساساتی می‌شوند موقع حرف زدن و تته‌پته‌های فراوان و در آخر ساختن جملاتی نظیر این:
من ...مممم... به خودم...ممم... بی‌اهمیت نمی‌کنم... به عشق اون.
بخدا اگه من بفهمم یعنی این‌که الان گفت معنی‌ش خوبه یا بده و من باید خوشحال باشم براش که به خودش بی‌اهمیت نمی‌کنه عشق اونو یا نه.