***احتیاط: این یک نامهی سرگشادهی خونین دربارهی تاریکی و سیاهی غلیظ مرگ یک عزیز است.***
باز دست و پا میزنم چون با مرگ روبرو شدم. مرگ؟ چرا واضح نمینویسم؟ با مرگ؟ با خودکشی.
در نفهمی به سر میبرم که چرا باید خودت را میکشتی؟ باید؟ برای خودت حتما باید، وگرنه نمیکشتی.
خیلی سوال دارم و بین پرسیدن تمام سؤالها و ساکت شدن میرم و میام. حملههای گریه و سکوت و خسته شدن از گریه. بعد مشغول شدن به سادهترین چیزها و باز حملههای گریه از دیدن سادهترین چیزها که تو باید میدیدی/میشدی/ میکردی قبل از مردن. قبل از کشتن. من از دست خودت برای خودت و خودمون عصبانیام. ناراحتم. ناتوانم از مرگت. از قتلت. با اون وضعیتی که تو خودت رو کشتی. اون همه خون. چند لیتر خون توی بدن هست؟ یادم اومد دستت رو بریده بودی. خیلی بد بریده بودی. گفتی لاله باور میکنی انقدر عمیق بریدم که کارد رسیده بود به استخوان؟ گفتم چطوری این کار رو کردی ایدیوت؟ گفتی اشتباه شد چاقو تیز بود. لیز بود. امروز فکر کردم یعنی اون موقع داشتی دموی مرگت رو تماشا میکردی؟
گفتی زردچوبه رو خالی کرده بودی روی زخم و وقتی رسیده بودی بیمارستان چون به خاطر زردچوبه خونریزی بند آمده بود، خیلی دیر بهت توجه کردند. همهش فکر میکنم به موقعی که رفته بودی پیش دکتر اورژانس و زردچوبه را شسته بودند و دیده بود کارد به استخوانت رسیده. نکنه همان موقع از همه نظر کارد به استخوانت رسیده بود؟ بخیه زدند دستت رو. با بانداژ آمدی کافه. خیلی سرحال بودی. مگه میشه مرده باشی؟
گفتی «پس اگر دستت رو بریدی، چی؟ زردچوبه. دیگه الان امتحان هم کردیم و جواب داده. ببین بخیهها رو. این بریدگی خیلی جدی بود.»
نمیشد یکی پیدات میکرد که بخیه بزننت؟ احساس میکنم اگر اینطوری میشد خیلی ناراحت میشدی. اما یکی از اون سوالات افتضاحم اینه که دلم میخواست از هانا یا فردریک بپرسم تو جیبت زردچوبه بوده؟ نپرسیدم. نمیدونم چرا احساس میکنم تو واقعا میخواستی بمیری و مردی هرویگ. آدمی که میخواد بمیره رو نباید بخیه زد؟ زردچوبه زد؟
کاش هرکاری از تو یاد گرفتم، یادم بره. کاش دیگه هیچوقت عطر گرانیا وقتی دستم رو میسوزونم، نره تو مشامم. کاش دیگه هیچوقت بودویگ موزلی نخورم. کاش به درختها خیره نشم و فکر کنم، من از زندگی این درختها رد میشم و نه اونها از زندگی من. عمر اون درختها خیلی بیشتره و هزاران آدمیزاد مثل من دیدند. من میمیرم و درختها میمونند. که آب رو هدر ندم. تو مردی الان. من دوزاده دقیقه ایستادم زیر دوش و آب رو هدر دادم و باور میکنی حتی صابون نزده بودم به تنم؟ آب میریخت. شلپ شلپ توی وان دریاچه درست شده بود. فشار آب تا آخرین حد. این هم خرابکاری من بود بعد از مردن تو.
کاش نکرده بودی. احساس میکنم اون کوچهی تنگ دم کلیسا برای همیشه تاریک شد از مردن تو. احساس میکنم چراغی در قلبم برای همیشه خاموش شد. تو یک جوری بودی که اصلا فکر نمیکردم بمیری. مثل اون عزیزانی نبودی که آدم در ذهنش تمرین میکنه مردنشون رو که آماده باشه. یک جوری بودی انگار هیچوقت ممکن نیست بمیری. چه رسد به اینکه از قصد بمیری.
نمیدونم چرا به نظرم اینقدر وحشتناکه. هم اینکه مردی، وحشتناکه، هم اینکه خودت رو کشتی، وحشتناکه و هم جوری که خودت رو کشتی. ماگدالنا سعی کرد بهم نشون بده مردنت هم «هرویگی» بوده. هرویگ! من میدونم جور مردنت بهت میاد. مثل همهی کارهای دیگه که میکردی که به خاک و طبیعت و جنگل و زندگی ربط داشت. اما آخه این چه کاری بود؟ باور کن اگر سال دوهزار و دوازده بهت میگفتم تو ده سال دیگه یه شبی میری توی جنگل و رگ دستت رو میزنی، میگفتی مزخرف نگو. شاید هم میگفتی میدونم. اگر میدونستی، خیلی کفریام از دستت.
چیزهای وحشیانه و وحشتناک برای تو وحشیانه و وحشتناک نبود. رابطهت با طبیعت هم همیشه یک جنبهی حیوانی داشت اما فکر نمیکردم بخوای خونی که ازت رفته فروبره توی زمین. توی اون زمین. میخواستی خونیاری کنی؟ دیوانه.
چهار روزه تن بیخون و بیجانت که توی جنگل افتاده مثل یک پردهی نازک روی تمام چیزهایی که میبینم، افتاده. نشستم پشت میزم، تو مردی. توی سینما هستم، تو مردی. قهوه میخورم، تو مردی. هستم، تو مردی.
خیلی به اینکه با این کارت باعث شدی در دریای خون پیدات نکنند، فکر میکنم. خسته نباشی. مثلا الان این فکر خوبی بود؟ بالاخره که پیدات میکردند. وای. چه کار کردی آخه؟ فرض کن اون خون را نبینیم. تصور که میکنیم. تصور که میدونی خیلی بدتر از دیدن است.
هرچی بخوای بگی، من میگم نه. صدات توی گوشمه که میگفتی: «لاله من یه ایدهی خارقالعاده دارم.» خارقالعاده! ایدههای خارقالعادهت همیشه آت آشغال بود هرویگ. این یکی هم آت آشغال بود. حالا چون مردی که من نمیتونم نگم چقدر ایدههات آشغال بود. این هم مثل بقیه آشغال بود.
اصلا نمیدونم چه کار کنم با تن مردهت که تمام وقتی که اینها رو نوشتم، پیش چشمم افتاده توی جنگل و در واقعیت قراره آتش بزنند و خاکسترش کنند. تا امروز سوختن و خاکستر شدن بعد از مردن به نظرم انقدر وحشتناک نبود که امروز هست. کاش خودت را نکشته بودی. هرچی بگی قبول نمیکنم که باید میکردی.
نمیتونم هرویگ. نمیتونم.