قابلمه به سر چون کلاهخود به سر خدا بیامرز اسکندر مقدونی که منم یا ناتورالیزاسیون
یک. کلن
یکی از بهترین جملههایی که در مورد من صادق را رد کرده و چه بسا تقی است، این است که میفرماد : طرف خودش را زده به پوستکلفتی. گاهی فکر میکنم جدیترین مکانیزم دفاعیم در تمام روزهایی که رفته، روحیهی پوستکلفتی بوده و هست. چنان کرگدن عالمتابی میشوم برای خودم گاهی که خانه که میآیم پوست کرگدنیم را درمیآورم خندهم میگیرد از دست خود پرروئم که لرزان و نازک زیر پوستکلفتیِ کرگدنیم ایستادم سست بر سر ایمانم چون بید حتی.
بعد آدم توی دل خودش میداند اینجای زندگیش چهقدر در واقع پوست کلفت نیست. چهقدر روحیه لاغری هم دارد دست بر قضا. چهقدر هم پوستش نازک است اصلن. چهقدر هم زیر وزن آن کرگدن سنگین که روی خودش پوشیده، دارد خفه میشود، چهقدر مستعد است که آن ورِ نرم و نولوکش را بپوشد بخزد به آغوشی... اما خب یکجاهایی از زندگی حتی اگر آدم نمیتواند، باید بایستد. مجبور است میفهمید؟ یعنی من نمیدانم تربیتم است چیم است که همیشه فکر می کنم اگر آن کار سختتر را انجام بدهم برنده شدهم. برندهبودگی ذهنیم همیشه وقتی بوده که زره پوشیدم. که نرفتم خودم را بچپانم توی آغوشی که فلان. یعنی خب بایدی هم نیست اما آدمی که منم خوش دارد مقاومت کند که مثلن سفتم جان خودم. یعنی از آنهاش هستم که میایستم سفت و لبخندزنان مقابل همهش و بعد او چه میداند چهقدر نرمی و یواشی و لرز و ضعف و صدها بار گه خوردم هست، پشت آدم کلاهخود به سری که منم. این شیوهی دفاع و درمان موضعیم است.
دو. جزئن
بعد خندهدارش کجاست؟ یکجایی که وسط هیگار ویگاری که هست، سوراخی توی زندگی آدم پیدا میشود و چکچک می کند. بعد آدم چارهای ندارد. همانطور که کرگدنش تنش است، باید فکری به حال چکچک کند، جلدی میپرد یک قابلمهای میگذارد زیر چکچک زندگیش تا بعد فکر اساسی به حالش کند. بعد یکی همان دم از راه میرسد میگوید چهقدر قابلمه به اینجای زندگیتان میآید. بعد شما کرگدن به تن. قابلمه بهسر میمانید که این را کجای دلم بگذار خب؟ بعد کلیت ماجرا این است که من مسئلهای با قابلمه ندارم. خوب که فکر میکنم با آن رهگذر زندگانیم هم ندارم. الان هم مثلن میدانم که باید اینجای زندگیم قابلمه بگذارم اما اینکه از در تو نیامده میگویید قابلمه به زندگیتان میآید خیلی دیگر چیز است. یعنی اینکه برمیدارید قابلمه را توی زندگی آدم اصل پذیرفتهشده میدانید، خیلی خندهدار است. آخر کجای قابلمه وسط زندگی یک کرگدن عادیست؟ قابلمه یک چیزیست تصادفی در این لحظه. فکر نشدهترین چیز بشریت است. اشتباهیترین چیز است. آخر چرا آدم همهجا نظر بدهد؟ یعنی شما حتی برای قابلمه رسالتی قائل نیستید؟
۵ آبان ۱۳۸۸
از کی آدم آنجوری میشود؟
یکروز هست که میگویید همانجا، همانروز، همانبار، همانشب... و او میداند کجا، کدام روز، کدام بار، کدام شب... شما نمیدانید "همان" چهقدر کلمهی ظالمانهای میشود گاهی. شما اصلن چهمیدانید وقتی به "همان" میرسید چهقدر گاهی جای دوریست. بعد آدم الاغ است. میخندد وقتی میگوید همان و یارو میفهمد. این در حالیست که آدم عاقل گریه باید بکند وقتی میگوید همان و همان همان فهمیده میشود که باید. این آنجاست که سوار رولر کاستر هستید. نفستان حبس در سینهتان است. رسیدید بالای آنجایی که فقط میتوانید ببینید چه سراشیبی تندی جلوتان است. راه پس ندارد. پس کلن یادتان باشد که جیغ بزنید. چون الان است که دلتان بریزد. چون الان ویـــــــــژ پایین میروید در سراشیبی تند هیجانیای که روبروست. لازم نیست یادآوری کنم که بعدش پیاده میشوید دیگر؟
مثلن؟ مثلن من یک نمونه بلدم که وقتی میخواستندهم را ببینند، طرف میگفت پنج "همونجا" میبینمت. بعد اصلن اسم جا را نمیگفتند، هر دو میرفتند "همونجا". بعد اصلن خیال برتان ندارد که "همونجا" یک جای خیلی دم دستی مثل دم چرم مشهد میدان ونک است. خیر. "همونجا" طبق اطلاعات بنده دم یک پنچرگیری بود توی یک خیابان ساکت خلوتی. از آن بدتر یکجایی بود اسمش "سرِراه" بود. یک جگرکی بود که سرِراه بود. میگفتند بریم "سرِراه". اسم جگرکی نبود. اسم خیابان نبود. به سادگی اسم آنجا "سرِراه" بود. یعنی مکالمه اینطوری بود که - بریم سرِراه؟ - بریم. بعد میرفتند سرِراه جگر میخوردند. بعد به فاصله زمانی زیاد تکرار میشد. اینجور نبود که توی یک هفته ده بار بروند سرِراه. اینجوری بود که توی سه ماه یکبار بروند اما تا یکیشان میگفت بریم سرِراه. آن یکی میفهمید یعنی چی.
برای اینکه موضوع را خوبتر بفهمید و با هم در درس "همان" یک پله جلو برویم، باید بدانید که "سرِراه" یکجور "همان" است. (اینجا نگارنده چون سابقهی تدریس دارد، به سبک معلمهایی که بهجای جالب و مهیج درس میرسند، برای تشویق و تهییج دانش آموز خودشان هم چشمشان را گرد میکنند، چشم خودش را گرد میکند. که یعنی ببینید! این جادوی تاریخ هنر است مثلن! این هم جادوی همان است) یعنی اینجور سمج و غیرقابلانعطاف نباشید که خیال کنید باید در مفهوم "همان" حتمن کلمهی همان باشد. شاید گاهی همانها مستتر باشند.
القصه که من برای شما کاری نمیتوانم بکنم وقتی توی زندگیتان دچار همان شدید یا رابطهتان همان گرفته - بر وزن گند گرفته-، چرا که کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی. فقط گفتم بدانید که کلن کجایید و به کجا میروید سپیده.
۲ آبان ۱۳۸۸
Strumming my pain with his fingers
یک حشرهای هست خیلی نرم و نازک. یک چیزیست پشهطور که با دست و پاهای خیلی نازکش روی سطح آب میایستد. یعنی چنان سبک و یواش حشرهایست که کلن فرو نمیرود در آب. آبدزدک است اسمش شاید. مطمئن نیستم اسمش همین باشد و از طرفی بهنظرم اسمش اصلن مهم نیست. مهم همان است که روی آب میماند. که فقط کمی پوستهی آب را فرو میبرد اما پارهش نمیکند. یعنی حتی تو بگو خیس هم نمیشود کرهبز.
از کرامات این حشره این است که در سطح بشریت است. بعد من شرحش دادم که بنویسم احساس میکنم یک روزگاری را دارم میگذرانم که دچار کرامتهای این مدلی هستم. که کمم. که فرو نمیروم در چیزی. که همین منِ فرورونده در چیزها و از آن فروروندهتر در آدمها، سبکوزنانه میمانم در سطح شفاف همهچیز و همهکس.
همین من بود ها! همین منِ پر از وسوسهی فرو رفتن، چنان سرخوش میمانم در سطح که خودم در عجبم. دارم تنم را هیچ نمیسایم به چیزهای دور و برم. دارم ادایش را هم درنمیآورم حتی. اینجور رودربایستی با خودم را هم کنار گذاشتم. اینجور آدم عجیب جدیدی شدم با خودم. گاهی فکر میکنم همهی نشدنهای حالایم مال خود قبلیم است که نرمالو زنی بود که شدنش فرورفتنی بود. احساس میکنم شدن را فقط فرورونده بلد بودهام همیشه. حالا دلم میخواهد شدن را یکجور دیگری بلد شوم.
اما همان نرمالو آدمی که از خودم میشناسم میگوید نمیشود. مدام میگوید باید فرو شوی! نشسته تماشایم میکند که کی درمیآیم باز که بیا فرو برویم در همهچیز. بیا فرو برویم در زندگی. من هم از رو نرفتم. چین دامنم را میرقصانم در هوا که نرم بساید به صورتش که تماشام کن. من همین دور، روی پوستهی آب ایستادم. فرو شدنم نمیآید.
تقصیر این هوای نرم تعاشقیست اما تو باور نکن
داشتم قدم زنان میآمدم دفتر، بعد دیدید یک لحظهای آدم آگاه میشود به نفسش. من هم یکهو حواسم رفت پی نفس کشیدنم. نفس عمیق کشیدم. گوش کردم به صدای خودم. همینجور که گوش میدادم یادم افتاد به او که میگفت عاشق نفستم. نه... جملهش این نبود. یک چیزی بود راجع به صدای نفس کشیدنم توی گردنش که دوستش داشت. که وقتی میگفت مرا موظف میکرد که نفس بکشم و هواییم میکرد بدجور. یعنی مرا نه فقط به نفسم، به همهچیزم آگاه میکرد. یکجورِ منآگاهکنبهخودمی بود. یکجوری بود که من دوست داشتم خودم را لای حرفهاش پیدا کنم. لای زندگیکردنش. لای تمام هستیمان.
نفس را میگفتم... گاهی هم بدجنسی میکردم. اینجور معشوقهی سربهراهی نبودم هیچوقت. حواسش که پرت میشد، توی بناگوشش نفس میکشیدم. لِمش دستم بود. یک جوری نفس میکشیدم که آن واکنش از خود بیخود شدهی لعنتیش را نشان دهد. بازی بود. بازی من و واکنشهای او. من هیچ خسته نمیشدم از نفس کشیدن برایش. او هم هیچ خسته نمیشد از اینکه هربار نفسم را دوست داشته باشد...
بعدتر بود که من عاشقش شدم. فکر میکردم کسی که عاشق نفس کشیدن آدم میشود یعنی تمام است. آدم عاشقش میشود. من هم طبیعتن عاشقش شدم. گاهی حالا که سالهایی گذشته، فکر میکنم، میبینم عاشق این بودم که عاشق من شده. اعترافم این است که من عاشق کسی شدم که به طرز عاشقپیشهگانهای رفتار میکرد با نفسم. یعنی میدانید آدم هرقدر هم سفت باشد وقتی یکی عاشق نفسش میشود، دلش یکجور لعنتیای میلرزد. حال شدیدیست. حال شدید خواستنیایست. خب حالا هوار نشوید سر من. آدمش هم مهم است. او یک آدمی بود با استانداردهای ملایم جهان هستی که عاشق نفسم بود. ما هم معصوم نیستیم دیگر. هستیم؟ دلم ضعف میرفت برای سبکی که دوستم داشت...
اما دقت کردید فعلها همه از دم ماضیست؟
تقصیر هواست. من را یاد آن کسی که بودم، میاندازد.
من هیچِ هیچِ هیچ آن آدمِ نیستم حالا...
پ.ن
خوانندهی گرامی، گاهی که مینویسم خیلی به شما آگاهم. بگذارید خودم را تصحیح کنم. بعضی از خوانندههای غیر خاموش گرامی و نه همهتان، شما گاهی وقتی مینویسم توی یک ابری بالای سرم مثل یوگیها نشستید و لازم است بدانید که گاهی سختم است.
۲۶ مهر ۱۳۸۸
تقبل الله یا جاهای خالی را با کلمات نامناسب پر نکنید
به طرز نگونبختانهای نمیتوانم ذهنم را جمع و جور کنم که یک پست بنویسم. صدها پست نصفه تولید کردم. برای نجات جان خودم میخواهم اولِ همهشان و تکهپارههایی از بقیهشان را با هم هوا کنم. بقیهش را هم سه نقطه بگذارم. وبلاگصاحاب هستم. اختیارش را دارم. الان تمام کردنم نمیآید. هوا کردنم میآید.
یک. توضیح
توضیح دادن همیشه برای من کار طاقتفرسایی بوده. همیشه دلم خواسته آدم روبروم لازم نداشته باشد چیزهایی که بدیهیات رفتار آدمی مثل من است را بپرسد...
.
یک روز آدمم را گذاشتم روبروم و برایش تمام روزهایی را که مجبور شده بودم به آدمهای پیش از او توضیح بدهم را تعریف کردم. بعد آخرش برایش گفتم من نمیخواهم وظیفه من باشد که توضیح بدهم برای هیچ رفتاریم. آن روز او در مذمت توضیح گفت. در مذمت پرسش کجا بودی؟ با کی بودی؟ گفت. در مذمت فضا ندادن به آدم گفت. در مذمت همهکارهایی که بعدن هردومان کردیم گفتیم. ما خیلی حرفهای خوبی زدیم اما خب ما به سراشیبی افتادیم علیرغم تمام حرفهایی که زدیم...
.
من معتقدم سوالهای توضیحی زمانی پیش میآید که حدی از شناخت بین آدمها اتفاق افتاده باشد. رابطه جلو رفته باشد. داستانهایی گفته شده باشد. جاهایی از معاشرتها به هم ساییده باشد. اصطکاک تنها داغ کرده باشد رابطه را. یعنی میدانید تاریخی، هرچند مختصر پشت آدم باشد وگرنه آدمِ حسابی که روز دوم از شما توضیح نمیخواهد...
.
گمانم قبلن هم گفتهام. من عکسالعملهای وحشیانه نشان نمیدهم. هیستریکترین عکسالعمل من به چیزی که نمیتوانستم بشنوم توی زندگیم این بوده که ساکت شدهام...
دو. تا کجاها برد آن موج طربناک مرا؟
تمام قسمت ترافیکی راه را با تلفن حرف زدم. خلوت که شد خداحافظی کردم، تا خانه یک آهنگ را هی تمام شد هی زدم اول. هی دوباره گوش کردم. آهنگ پرواز بود. هی رفت اول. هی من صدام را انداختم به سرم که چون به جان آیم از غربت خود بال جادویی شعر می رساند به افلاک مــــرا. حالم ترکیب عصبانیت و ناراحتی بود. تمام روز برای همهشان دلم سوخته بود و از این دل سوختنهایی بود که آدم را عصبانی هم میکرد در ضمن...
.
خانه که رسیدم، مثل بوربوریها اول یک عالم تهچین خوردم. بعد یک کاسه پسته خوردم. بعد دیدم دلم پسته و بستنی میخواهد، بعد یکعالم بستنی ریختم توی کاسه، پسته شور پوست کندم ریختم روش. حتی موز و انگور گذاشتم روش. باز خوردم. بعد نشستم باز یک ساعت تلفن حرف زدم. تمام که شد...
سه. عشقیها
بعد صدای خودشیفتهی درون که میگوید "آلردی دان" را نشنوی و هرهرکنان و زرزرچرندگویان بخندی که نه بیشتر! که سرت را بکنی توی بالشت و فکر کنی گناه دارد، داری، داریم همهمان. ولش کنم. باز دمب فلشت بزند بیرون که خب تقصیر خودش است. به من چه. که تلفن که میزند، ضمن هیه مستتر حرفهای معمولی بزنی. که همهچیز را خوب ملو نشان بدهی. که خودت بدانی چه کرم نهفتهای. چه آتشی داری میسوزانی. که اصلن گاهی باید در ضیق وقت آتش سوزاند آقا جان. بگو سه روز مانده از دنیا کلن. هوم؟...
چهار. لِم
ببینید آدم یک مدلیست که لِم خودش توی بیستوششسالگی دیگر دستش میآید. از روحیات خودش چیزهایی را کشف میکند، تکلیفش را با آن چیزها معلوم میکند. سعی میکند روشهایی پیدا کند که به خودش ضرر نزند. مثلن؟ مثلن من روشهای خودم را تعریف کردهام که حداقل آسیب را به خودم بزنم در حوزهی فراموشکاری و گیجی ذاتیم. یک سیستم یادداشتگذاری دارم که وجدانن بهش وفادارم. برای اینکه می دانم عذاب خواهم کشید اگر فراموش کنم...
.
همهچیزهایی که برایشان باید پاسخگو باشم را یادداشت میکنم. بعد خب بله اعتراف میکنم سیستمم سوراخهای خودش را هم دارد. لزومن همیشه خروجی یادداشت کردنهام، آن چیزی که توی مغز و ملاجم موقع یادداشت کردن بوده، نیست. چرا؟ چون گاهی آدم در عجلهست. گاهی در مراجعه است، گاهی در معاشقه است، گاهی در معالجه است حتی. گاهی نمیتوانی یادداشت کنی به خاطر یک امر مفاعلهای، بنابراین کد مینویسی و بله من اعتراف میکنم گاهی که یادداشتهای هلهلی خودم را دیدم، هیچ سر درنیاوردم منظورم فلان موقع از فلان چیزی که نوشتم چی بوده. همین است که میگویم بههرحال سیستمی را آدم تا بیستوششسالگی برای مبارزه با ضعفهای خودش طراحی میکند اما اینکه لزومن این سیستم در بیستوفلانسالگی بیسوراخ میشود یا نه، چیزی نیست که در تجربهی من باشد. چه بسا که میان شما کسی باشد که در پانزدهسالگی سیستم خیلی بیسوراخ خودش را ساخته است و به ریش من و شما میخندد...
پنج. نوک زبونمه
بعد مثلن این مشکل من توی اسمها کمتر است. نمینویسم که نشده یک آدمی را ببینم و بشناسم اما هرچه به خودم فشار بیاورم، نتوانسته باشم اسمش را یادم بیاید اما خوبیم این است که معمولن یادم میآید زود که توی چه کانتکستی میشناختمش و خب وقتی بدانی از کجا میشناسی بلدی حال چیزهای مشترک را بپرسی و سوتی نشود که یادت نیست. بعد مثلن وقتی آمده گفته که خب تلفن جدیدم را سیو کن و من شماره را که نوشتم ماندم توی اسمش چی بزنم. حالا یا خودش خیره بوده به مانیتور تلفنم و من مجبور شدم اعتراف کنم اسمش را نمیدانم یا من از این اسمهای مندرآوردیم نوشتم براش. مثلن "تپلِ کلاس زبان" یا "شبیهِ آقای مقدم" یا انواع و اقسام اسامی شامورتی این مدلی که خودم خیلی خوب یادم میماند کدام است، وقتی اینطوری مینویسم. یعنی میخواهم بگویم از این آدمهایی نیستم که کسی را ببینم و به رویش بیاورم که اسمش را نمیدانم مگر مجبور بشوم. ...
.
من اعتراف میکنم که سعی نکردم خودم را درست کنم اما سعی کردم همیشه وقتی یک آدمی را میبینم که با آن گیجی ته چشمهاش من را نگاه میکند، خودم را معرفی کامل کنم به هر بهانهای. یعنی خب سعی کردم آدمهای مثل خودم را لااقل نجات بدهم از دست و پایی که دارند پس پشت هر جمله میزنند برای یه یاد آوردن چیزهای بیشتر. لابد گاهی هم پیش آمده وسط معرفیم ته فامیلم را گفتند. که بابا منصف یادمان هست. چون فامیل من یکطوریست که ناخودآگاه یاد آدم میماند. بههرحال دنبال این نیستم که الان به شما ثابت کنم برای دیگران آدم درکیای بودم (ولی بودم. هیه)…
۲۴ مهر ۱۳۸۸
نوشتههای تاریخگذشته جهت عدم حفظ اسرار یا این را که ده روز پیش نوشتم و پابلیش نکردم، پابلیش میکنم برای همین خبری که زیر برف راه میرفتی و دادی...
من نشستم با حوله توی حمام لوسیون میمالم. دوست دوش می گیرد.صبح یکشنبهست. ما به سوی سراشیبی آخر هفتهایم. شیشههای حمام بخارگرفته. هم را نمیبینیم. از این مدلهایی هستیم که افتادیم به کرکر. کرکر خلخلی مدل قدیمی. مدل سال هشتاد که دوتامان هجده سالهمان بود. که تازه رفتهبودیم دانشگاه هنر. او ویولن میزد. من طراحی میکردم. ساختمانهامان کنار هم بود. میرفتیم کلاسهامان را. بعد وسطهاش قل میخوردیم تا سلف. چرت و پرت میگفتیم. نه کاری، نه شغلی، نه نگرانی... پسرهای خوشگل را دید میزدیم و میرفتیم اداره آمار که یکی از دخترها بود و میگفتیم تقی،- اینجور مثل شما نبود که نمی دانید تقی کیست - جد و آبای تقی را برات میگفت و ما میفهمیدیم کی به چی است. یا حتی میگفتیم اون پسره که موهاش دیروز تا کمرش بود اما امروز موهاش کچل است و باز او زیر و بالای پسره را میدانست. بعد ما شادمان میشدیم که میفهمیدیم دکی خانهشان فلانجاست و بیسار است و هرهر و کرکر بیخودی میکردیم یا مثلن دختر چشم سبز مجسمهسازی باهاش چایی خورده یا هرچی و تا شب سر همین مسخرهبازی درمیآوردیم. بعدتر بود که من با جوجه معمار آشنا شدم او با جوجه گیتاریست و تفریحمان بعد از دانشگاه موزهرفتن و اینور آنورکردنهای مثلن فرهنگی بود چهارتایی. بعدتر بود که شب تا صبح با هم از چیزهایی که تازه تجربه میکردیم حرف میزدیم. از حسها، حرفها، بوها، مردها، عشقها... همهچیز...
من لوسیون مالان میخوانم: "اونی که میخواستی تو بخارا گم شد!" و شادم که خب شعر من به بخار حمام ربط دارد و من بامزهام. او زیر دوش شلپشولوپ میکند. غشغش میخندیم بیخودی. راجع به انترسانهای دیشب حرفمیزنیم. میگوید: آره بخار... غبار... همون که تو میگی.... من میگویم: من نیستما! من پای هیچکدام از حرفای دیشبم نیستم. بعد میگویم ولی خوب بود فلانیها. او هم همانجور زیر دوش آمار مختصر فلانی را میدهد و تهش میگوید تو غلط کردی از فلانی خوشت بیاد. آب میپاشد به من. من مشت دو دستم را پر آب یخ می کنم از لای شیشه حمام دستم را میبرم تو، میپاشم روش. جیغ میزند. فحش میدهد که من نامردترم که آب سرد میپاشم. میخندیم. یادم افتاده به زندگی هشت سال پیشمان. ما بهطرز دیوانهکنندهای هم را میفهمیم و این چیزی بود که من یادم رفتهبود در زندگیم. نه که رفته باشد اما در زندگیم کمرنگ شده بود.
خیلــــی مهم است یکی آدم را بفهمد.
خیلی آدم باید خوششانس باشد که یک دوستی پیدا کند که از بکگراند مشابه فرهنگی بیاید. که آدم را عمیقن بفهمد. که همیشه در حال توضیحدادن سوتفاهمها باهاش نباشی. که نخواهی از یکِ یکِ یک برایش بگویی تا تو را بفهمد. که وقتی برایت میگوید داستانش را، واقعن نخواهی قضاوتش کنی. واقعن نخواهد قضاوتت کند. یعنی باهم حرف بزنید نه که سوشالایز کنید. حرف بزنید واقعن. یعنی من یادم رفتهبود چه باهم عمیقیم. آنباری که آمد تهران، حرفزدیم و دوتامان گفتیم که از وقتی او آمده اینجا، فقط سپریکردیم با دوستهایی که شناختیم. میدانید میخواهم بگویم بهعنوان یک زن آدم همیشه میتواند مردهای جدیدی توی زندگیش پیدا کند اما پیدا کردن یک دوستدختر، کار سختیست. آدم به یک دوستدختر احتیاج دارد که یادته فلان؟ یادته بیسار؟ های کهن باهاش داشته باشد. که برگردد به موقعی که راهنمایی بودند یا دبیرستان یا دانشگاه... که باهم گندهای مفصلی زدهباشند. که یادشان که بیاید آنقدر بخندد که نتوانند غذا را قورت بدهند. که نتوانند برای بقیهی معاشرین توضیح بدهند که آنروز توی پارکینگ دانشگاه چیشدهبود که ما از یادآوریش داریم اینهمه میخندیم...
میدانم که الان خندهمان نمیگیرد خیلی. اینها را آن صبحی که از رختخواب سهتاییمان پا شدم و شما دوتا هنوز خواب بودید، نوشتم. من که دوش گرفتم و خشک شده بودم، تو تازه پاشدی. چشمت را باز کردی، گفتی نرو تهران... کجا میری؟ مینویسم که بدانی حواسم هست. که زود من آنجام. که کمی صبر کن.