۹ تیر ۱۴۰۴

مرثیه‌ای برای یک دیدار

 نوشتن از چی؟ نوشتن از سردرگمی و پریشانی. از خفقان. بگذارید هواری بزنم. فریاد

.

قبل از جنگ و تمام این جنون و فروپاشی امروزمان، ماه فوریه دعوتنامه‌ی مامان و بابا را فرستاده بودم. در خیال خودم جوری محاسبه کرده بودم که آخر خرداد، تولد مامان وین باشند. با تجربه‌ی تمام این سال‌ها قاعدتا باید همه‌چی سر موقع می‌بود. نبود. وقت سفارت را در این سیستم نفرت‌انگیز مرکز هروی به سختی گرفتیم. دلالی رابطه با سفارت‌ها هم دکان دیگری است مشابه صدها دکان دیگری که به جای خدمات در ایران وجود دارد. سیستم بهینه‌ی تولید فشار برای مراجع و سردرگم کردنش و عدم پاسخگویی تا حد ممکن. مدل همیشگی «بیزنس خدمات» در سیستم فاسد جمهوری اسلامی. سامانه‌ی رنج افراد بازنشسته. بعد از اینکه بالاخره با بدبختی از موانع متعددی که «خدماتشان» جلوی پای ما گذاشت، رد شدیم و مدارکشان را تحویل دادند، سفارت درخواست پول و مدارک بیشتری کرد. علی‌رغم این‌که پول و مدارکی که در وهله‌ی اول خواسته بودند را جلویشان گذاشته بودیم. حساب‌هایمان را دوباره در بروکراسی اتریشی شفاف ارائه کردیم و سکه‌هامان را تا آخر دانه دانه پشت و رو کردیم و شمردیم که ارقام همه‌چیز چندبرابر حد لازم، با هم جور دربیاید و آمد بالاخره. وقتی هرکاری از دستمان می‌آمد انجام دادیم که بالاخره تولد مامان نه، ولی لااقل تابستان بیایند، باز هم سنگ جلوی پایمان انداختند؛ چون مشکلات کمی با حکومت خودمان داریم، اتریش هم خواسته بود که پدرمادرم برای سفرشان و دیدار من، مدارک زندگی خواهر و برادرم در ایران را نشان بدهند. یعنی خواهر و برادر من در ایران برای سفری که خودشان نمی‌روند، باید به سفارت اتریش مدارک زندگی و کار و تحصیل نشان بدهند که آن‌ها بدانند پدر و مادر من به خاطر گروگان‌هایشان به ایران برخواهند گشت. نفرت‌انگیز نیست؟ واقعا شما به یک سفیدپوست بگو همین کار را برای سفر انجام بدهد، ببین چه می‌شنوی. آیا چون وقاحت و دنائت از این خواسته می‌بارید، نکردیم؟ کردیم. هرکار گفتند، کردیم. کرامت انسانی.
مامان گفت اگر باز سنگی جلوی پایمان انداختند، همدیگر را در استانبول ببینیم. گفتم چشم.
همه‌ی کارها را کردیم. همه‌ی راه‌ها را رفتیم. 
منتظر.
جنگ شد. 
جنگ.
لحظه‌ی اولی که اسراییل زد، برای تولد مامان، همه‌ی خانواده از شهر خارج شده بودند. شیکسال. شاید برای همین باید مامان تولدش ایران می‌ماند؟ یافتن معنا در پوچی و بی‌معنایی.
.
سفارت در تمام طول جنگ پاسپورت‌های پدرمادرم را در کمدشان نگه داشت. یعنی اگر می‌خواستند هم، نمی‌توانستند از ایران در طول جنگ فرار کنند. باور می‌کنید؟ پاسپورت نداشتند پدرمادرم به خاطر اینکه پاسپورت‌ها را مرکز هروی به نمایندگی از سفارت‌ها از قبل قبض می‌کنند! چون مردم جز انتظار ویزا زندگی دیگری ندارند. یعنی مثلا ممکن نیست ناگهان در ایران جنگ شود و مردم مجبور به فرار از کشورشان بشوند. پاسپورتشان را مردم ماه‌ها لازم ندارند. در تئوری عرض می‌کنم: جنگ که نمی‌شود در کشوری که «قدرت اول منطقه» است. امکان ندارد. 
این زندگی‌ست که خامنه‌ای برای ایرانیان درست کرده. فاشیسم اروپا به جای خود، اما ذره‌ای از این گناه بر گردن کسی جز ضحاک نیست.
.
دیروز  پس از هفته‌ها انتظار، بالاخره سفارت بهشان تلفن کرد و گفتند بیایید. فکر می‌کنید بهشان پای تلفن گفتند چه خبر است؟ خیر. با امیدواری گرفتن ویزاشان رفتند سفارت. وقتی رفتند آن‌جا بالاخره فهمیدند پروسه ویزا تا اطلاع ثانوی در تعلیق خواهد بود. 
من جسته‌گریخته خوانده بودم که سفارت‌ها پروسه‌ی ویزاها را معلق کردند اما امید.
.
ممنون برای هیچی.
.
از جمهوری اسلامی به عنوان یک ایرانی، هیچ راه فراری نیست. شما هرجا باشی، جمهوری اسلامی شما را پیدا می‌کند و زندگی‌ت را به هم می‌زند. خراب می‌کند. رنج و ترور و فروپاشی را در تمام ارکانت فرو می‌کند. ظلم و فساد و کثافتش را به تمام عرصه‌های زندگی‌ت که با مشقت مرتب کردی، می ‌پراکند. بدیهی‌ترین حقوق انسانی را سلب می‌کند. زیر یوغ ستمش گلوی همه‌ی ما را می‌فشارد.
وقاحت محض. 
ظالم اصلی قایم شده. هنوز ریخت نحسش را از پستو بیرون نیاورده. چه جانورانی بر سرنوشت ما حاکمند.
.
خودم هم این سر دنیا شوکه شدم. واقعا علی‌رغم جنونی که در جریان بود، فکر می‌کردم ویزاشان را خواهند گرفت. زندگی در کنار سفیدپوستان گاهی این توهم را به آدم می‌دهد که «همه‌چیز درست می‌شود». هیچ‌چیز درست نمی‌شود. تا خامنه‌ای در گور انتخابی‌ش نشسته و به ما پوزخند می‌زند و برای دنیا با خرج ما قلدری می‌کند، چیزی درست نمی‌شود. زور ما به آن‌ها نمی‌رسد. این حرفم ناشی از توقع از «دیگرانی» برای براندازی نیست. آگاهم که نه اینکه سعی نکردیم، موفق نشدیم تا امروز. 
.
وقتی خبر را شنیدم، اشک‌هام مثل فواره‌ی پارک ملت.
واقعا فکر می‌کردم تا حدی از زورگویی جمهوری اسلامی خلاص شدم اما نه. پدرمادر، خواهر و برادرم را گروگان گرفته. سال‌ها پیش نا یک بار گفت، دوست دارم از ایرانی بودن استعفا بدهم. 
.
اشک‌هام را دیروز بالاخره پاک کردم. سعی کردم به روزم ادامه بدهم. امروز مامان گفت می‌خواستیم چای بخوریم، بابات گفت کلوچه‌هایی که برای لاله گذاشتی را بیاورم بخوری؟ گفت از شنیدن این جمله انگار آواری روی سرم خراب شد. گفت انگار فهمیدم واقعا نمی‌بینیم هم را. گفت حتی وقتی بالاخره پاسپورتم توی دستم بود نفهمیده بودم. از کلوچه‌ها فهمیدم. گفت حتی پروازی نیست که در استانبول ببینمت. گفت مطمئن بودم می‌بینیم هم را. فقط مکانش را باید معین کنیم. مطمئن بودم. صدای لرزانش که مطمئن بود. صدایش سرشار از رنج است. ضمن شنیدن این جمله‌ها، عینک آفتابی سنگر من است برای اشک‌هایی که در سوپرمارکت می‌ریزد.
از فکر غصه و گریه‌ی مامان، خشم روی غم؛ نفرت روی همه‌چیز سایه انداخته. لای اشک‌ها رفتم نقشه‌ی پروازهای لایو روی ایران را نگاه کنم. روی تهران چندین هواپیما در حال پرواز بود. کوه نور و دریای نور را دارند می‌برند کره‌ی شمالی یا روسیه؟ حتی فکر فرارشان هم یک خاصیت دلداری به خود دارد که بالاخره جنازه‌ی سنگین، فاسد و کثافتشان را از روی گلوی خسته و فرتوت ما برمی‌دارند. 

دریا دریا امید، اما نه برای ما.
.
همیشه کسی هست که زندگی سخت‌تری از ما دارد. آگاهم با تمام وجود که این بدترین ناراحتی نیست که از جمهوری اسلامی نصیب کسی می‌شود. اما قصد من از زندگی، شرکت در المپیاد رنج نبوده. این فقط گوشه‌ای از رنجیست که جمهوری اسلامی برای خانواده‌ی من و خانواده‌ی شما درست کرده است. 
.
وجود داشتن جمهوری اسلامی برایم فرسایشی هرروزه شده است. نفرتم هرگز این‌قدر نبوده که الان. صلح‌طلبی‌م برای مردمان کشورم هرگز این‌قدر نبوده که الان. خشم و ناامیدی هرگز تا این حد نبوده. از این‌که هر لحظه از خواستن و بودنم را در هر سطحی سرکوب کرده‌اند، بیزارم. هر روز به شوق دیدن خبر زجرکش شدن ضحاک خبرها را باز می‌کنم. 
چشم‌اندازی ندارم.
.
مقاومت.
مقاومت، امید نیست؛ تصمیم است.
.
گاهی ماندن، دیدن و روایت، خود شکلی از مقاومت است.

۵ تیر ۱۴۰۴

پسا-آتش‌بسی شکننده

 اولین واکنشم وقتی شنیدم آتش‌بس، این بود که بازدمم طولانی‌تر شد. برادرم در بدترین شب حمله، تهران بود. ساعت دوی شب مجبور به ترک خانه شدند. کابوس وحشتناکی بود. بازدمم تمام نشده بود که گفت تو خوشحالی از آتش‌بس؟ گفتم در بحران وجودی که از این فاصله تجربه می‌کنم، اجازه دادم به خودم از این بمب نمی‌ریزند روی تهران و ایران، نفس راحتی بکشم. گفت من خیلی ناراحت شدم. گفتم حق داری.

.
روز اول آتش‌بس، دوچرخه را برداشتم و زدم به طبیعتی که برای حالی که من تجربه می‌کنم بیش از حد زیبا و فریبا و خوشبوست. از همین هم عصبانی شدم. خشم. چقدر حرف‌هایی می‌زنیم درباره‌ی جنگ هشتاد سال پیش که به هیچ‌کدامشان از منظر معاصر عمل نمی‌کنیم در این کشور «زیبا»؟
.
در کانتکست آلمان و اتریش، وقتی اسراییل را نقد می‌کنی، به ثانیه‌ای در یک قایق با آنتی‌سمیت‌ها نشسته‌ای. واقعا نشسته‌ای. می‌بینی کسی که سر تکان می‌دهد، در خانه‌ش دفتر شعر اتاق گاز هفت میلیون یهودی را قاب کرده. ما نمی‌خواهیم با این اشخاص در یک جهان معنایی باشیم. جهان فقط همین دو قطب را دارد؟ هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم که کریستین امان‌پور گفت، شما می‌توانید دوتا فکر متفاوت را در مغزت نگه داری؟ احساس می‌کنم کم‌کم بعد از هزاران کشته و گرسنه و بی‌خانمان و آواره از غزه، می‌توانی. باز باید تکستی بخوانی که هنرمندها در پیشروترین موزه‌های هنر معاصر وین کنسل شده‌اند چون زاویه فلسطینی را نشان دادند. گفته شده ما نمی‌خواهیم این تصویر یک طرفه باشد. یک طرفه هست. منتها جهت همدلی جنوساید در غزه. سکوت خیانت است.
.
اوین. 
اوین. 
هنوز به زندان اوین فکر می‌کنم. به انفجار. به ندانستن. به برداشتن گوشی و شنیدن صدای عزیزان پشت شیشه. هنوز نمی‌توانم درباره‌ی اوین، درباره‌ی اوین خودم بنویسم.
.
غم، فلج عاطفی، عذاب وجدان، خشم و ناامیدی.
.
 تماشای مردانی که عاشق حرف زدن درباره‌ی چکش نیمه‌شب در پرایم‌تایم اخبار هستند. 
.
کماکان در سوراخ موش. دو هفته است آفتاب ندیدی ضحاک. ترسوی بدبخت ویرانگر جنایتکار.
.
دیروز یک ایمیل گرفتم که فلانی قرار بود فلان‌جا لکچر بگی، نیامدی. دوبار پشت هم از روی ایمیل خواندم. تقویمم را نگاه کردم. نرفته بودم. درست می‌گفت. باورم نمی‌شد. به جای هرچیزی شروع کردم قاه‌قاه خندیدن. فکر کردم چرا زنگ نزدند؟ بعد خوشحال شدم که نزدند. اگر می‌زدند، در توانم نبود بحران را کنترل کنم. معذرت‌خواهی بلندبالایی کردم و افتخاری دیگر برای ایران و ایرانی.
.
با خودم فکر می‌کنم اگر سیزده روز جنگ صدای بمب را فقط در ویدیوها شنیدی، باید بتوانی صدای کسانی باشی که صدایی ندارند. ناتوانم. بیزارم از خودم.
.
با خودم فکر می‌کنم اگر پول مردم را موشک خریدی و اورانیم ساختی و قایم کردی و به مردم نمی‌گویی چه اتفاقی افتاده. منابع و ذخایر مملکت را به یغما بردی یا به باد دادی و کماکان با ماشین‌دروغ‌سازی، شب و روز پروپاگاندای «ما بردیم» تولید می‌کنی، باید کشور ما را ذره‌ای از جیزی که تحویل گرفتی، بهتر می‌کردی کثافت جنایتکار ویرانگر. در عوض هر صدایی را خفه کردی با زالوصفتی صدای زن زندگی آزادی را محبوس کردی در زندان‌های مخوفت. 
پانزده هزار زندانی سیاسی حداقل در زندان اوین هستند. بی‌شرف. از فاشیست‌های هشتاد سال پیش صدها قدم پیش‌تر رفتی به سوی ژرفای جنایت و کثافت. ظلم و جور به معنای واقعی کلمه. تفنگت روی پیشانی هر ایرانی.
.
زنان مملکت هوار زدند زن زندگی آزادی. کر شدی زیر خروارها خاک و بتن و تظاهر و پول‌هایی که پارو کردید از جیب مردم. چه کثافتی، چه بی‌رحمی و شقاوتی در ایرانی که ویران کردی می‌بینیم. «خون جوانان ما می‌چکد از چنگ تو». تباه‌ترین و سیاه‌ترین برگ تاریخ ایرانی. ستمگرترین ظالمان تاریخ پیش تو فرشته‌اند، خامنه‌ای منفور.

۱ تیر ۱۴۰۴

روز دهم جنگ

 صبح باز از کابوس بمب اتمی در تهران بیدار شدم. چند دقیقه‌ی اول که بیدار دراز کشیده بودم، سعی کردم خودم را آرام کنم که چیزی نیست. خواب دیدی. چیزی نشده. بین خودم و پیدا کردن ذهنم و برداشتن تلفنم. سیستمم که بالا آمد، باز یک فاصله‌ی کوچک انداختم بین خودم و تلفنم. می‌توانستم برش دارم. باز چند دقیقه تلفن را برنداشتم. چی ممکنه شده باشه دیشب؟

فرودو. نطنز. اصفهان.
.
.
.
در ساعات اولیه صبح هنوز نمی‌دانستم معنای این حمله‌ها این نیست لزوما که آلودگی تشعشعات رادیواکتیو. فکر کردم واقعا واقعا واقعا بیچاره شدیم.
خانواده را هم پیدا نمی‌کردم. با ترس از کابوس هم بیدار شده بودم، ناگهان افتادم در سرازیری با شیب تند مرگ. وحشت. ناتوانی. اشک و اشک.
.
هر ایرانی یک فروپاشی روانی.
.
به زنان نوشتم. نون بیدار بود. گفت پنیک کردی؟ زنگ بزنم؟ گفتم آره. بزن. زنگ زد و گریه کردم و به حرف‌هاش گوش دادم. گفت از سوشال بیا بیرون. فقط خبر واقعی را دنبال کن. سعی کرد بازی روانی جنگ را بهم بفهماند. سعی کرد بفهمم افسارم دست ترسم است. سعی کرد بفهمم هنوز چیزی نمی‌دانیم. 
نه این‌که حالا من در یک مکالمه تلفنی فهمیدم که روایت در مدیا چطور کار خواهد کرد یا مکانیسم سناریوسازی دیستوپیک چطور است، اما درسی که گرفتم این بود که سوشال را تخته کنم. کامل موفق نشدم. اما هربار هراس برگشت، نگاه کردم و دیدم خبر نمی‌خوانم. گفت تحلیل بخوان تا بفهمی. فاصله بگیر از واکنش‌های سطحی و احساساتی. 
سعی می‌کنم. واقعا برکت در این روزها و همه‌ی روزها، زنان.
.
تظاهرات وین طبق معمول. اگر دیده باشی، می‌دانی از چی حرف می‌زنم. منتها در کنارش همان ده نفری که با هم آشناییم را بغل کردن، که در این شرایط؛ غنیمت.
.
دوستان زیادی بهم گفتند که اصلا تصوری نداریم در چه روز و حالی. فقط برو و در کامیونیتی باش چون باقی مردم نمی‌فهمند در چه موقعیتی هستی. کاملا درست. از اینکه بعضی احمق‌ها از من ابله می‌خواهند برایشان متخصص امور خاورمیانه باشم، دیوانه می‌شم.
.
دیروز عروسی سو و جرج بود. معذرت‌خواهی کردم و نرفتیم. عکس‌های عروسی را لابلای نه به جنگ و تحلیل و گریه و زامبی روی سوشال دیدم. رقصم رو به اعماق بود. تصور چسان‌فسان برای عروسی ابزورد.
.
رفتیم لب آب. به ماهی‌ها نگاه کردم، به برگ درختان. بچه‌های بازی‌کننده در ماسه‌ها. اشک ریختم بغل دوستانم. بغض دارم دائم. روزهای پیش رو چطور کار کنم؟ چطور؟
.
تصاویر فردو خیلی غریب است. بمبی که در عمق منفجر می‌شود. چه چیزهایی را نمی‌خواستیم هرگز یاد بگیریم و گرفتیم. 
یک تصویری آمد بیرون، یک دایره سیاه که در وسطش دو دایره کوچک سفید مثل یک جفت چشم از عمق چاه به بالا نگاه می‌کند. بالایش نوشته بود خامنه‌ای. بیست سال برای برنامه‌ی هسته‌ای، زندگی ایرانیان را با قطعنامه و نفرت جامعه‌ی جهانی عجین کرد، یک معذرت از مردم نخواست. یک پیام نداد. چنین ترس مرگ. این بود دادار دودور قدرت اول منطقه. چهل سال زر زر به بهای رنج میلیون‌ها ایرانی. هر ایرانی هرکجای جهان، به نوعی. نه این‌که من ندانم چه فسادی و چه دروغ‌ها و رذالتی پشت حکاممان، اما تماشای این‌که این زوری که به ما گفتند، چقدر پوشالی و توخالی بوده، دردناک است.
.
مامانم هم خیلی گریه کرد امروز. گفت شوک شدم. مادرم. باور نمی‌کرد چنین خفتی. چقدر دروغ گوش کردیم؟ خیلی خوب که ایران در منطقه نمی‌تواند خونخواری کند، اما ذلت و خفت و رفتار کثافت‌هایی بدتر از خودشان هم تلخ‌تر از زهر. 
.
در خبرهای اتریشی، پایان نظامی و هسته‌ای ایران را گزارش کردند. معتقدند برای برنامه‌ی هسته‌ای سال‌ها به عقب رانده شده و تنگه‌ی هرمز؟ بیچارگی‌های بیشتر. یعنی دعوت به جنگ تن‌به‌تن. نه مثل ابی و لاورش. مثل جنگ واقعی. سال‌ها ظلم و سرکوب و فساد و تباهی و در نهایت خفت و ذلت در گودال. گودال‌های فردو نمی‌تواند نمادین‌تر از این باشد برای گور عمیقی که برای خودشان به بهای زندگی ما کندند.
.
خشم و نفرت و بیزاری.
.
غم.
.
یک زنی در تظاهرات برلین پلاکاردی دستش گرفته بود که Don’t woman life freedom us you murderers و واقعا در این لحظه نمی‌توانم ببینم شعارمان را هم می‌خواهند از چنگمان دربیاورند و ابزار سرکوب و کشتار و جنگ‌طلبی و جنایتشان بکنند. 
کاربرهای زیادی نوشتند: «می‌خواستیـم، می‌خواستیــم مثل این روزو نبینیم که دیدیم که.»
.
ایرانیان ساکن ایران. ایرانیان دیاسپورا.
.
بمب برای صلح دیده بودید؟
از بمب برای صلح برای من عجیب‌تر امروز گزارش پنتاگون بود. خایه‌مالی و ثناگویی ارتش برای ترامپ. برای یواشکی‌ترین و غافلگیرانه‌ترین و بزرگ‌ترین و چرب‌ترین بمب‌های سوراخ‌ساز. هلهله‌ی نتانیاهیو. شرم نیابتی از جنگ‌طلبی این مردان دیوانه. ابزوردستان.

۲۹ خرداد ۱۴۰۴

جسته‌گریخته از فرسایش جنگ

 یکی از اشخاصی که گاهی در سخنرانی درباره جنگ جهانی دوم و در کانتکست به خاطر آوردن نام می‌برم، نوجوان وینی به نام کورت متزای است. کورت یهودی بود و در زمان جنگ از مدرسه رفتن محروم می‌شود. با چندتن از دوستانش در یک زیرزمین در منطقه دو شهر وین قایم می‌شوند و چندساعت قبل از ورود ارتش سرخ به وین و پیروزی متفقین به طرز وحشتناکی سلاخی و کشته می‌شوند. کورت یک خواهر دوقلو به نام ایلزه داشته که در بمباران وین کشته شده و پدرش در آشویتش جان سپرده. تا اینجا کورت مثل صدها جوان و نوجوان وینی‌ست اما کورت یک دفتر خاطرات دارد. در دفتر خاطراتش، مثل آنه فرانک روزشمار جنگ و پنهان شدن را مکتوب کرده. یکی از خاطراتش از روزی‌ست که به انجمن فرهنگی رفته و ستاره زرد داوود را گرفته که قیچی کند و به لباسش سنجاق کند. ستاره داوود را روی پارچه در مقیاس عظیم چاپ می‌کردند و اشخاص شش سال به بالا باید ستاره را به لباسشان سنجاق می‌کردند. کورت می‌نویسد: «من ستاره را دوست دارم. وقتی ستاره روی آستینم است همه به من در خیابان خیره می‌شوند.» زندگی روزمره‌ی کورت تاریخ و خاطراتی‌ست که ما از آن روزها می‌دانیم. ننوشتن فراموشی‌ است.

 .
امروز روز هفتم جنگ ایران و اسراییل است. 
من ساکن وین هستم. خبر جنگ به اندازه وقتی که گرگ گوسفندهای چوپان دروغگو را درید برایم غیر قابل باور بود. ما هم به پروپاگاندای جمهوری اسلامی مصون نیستیم. عوضش امنیت. من باور کرده بودم که این‌ها فقط زرزر است و پس از چهل سال مرگ بر امریکا و مرگ بر اسراییل هرگز جنگ ایران و اسراییل را نخواهم دید. جنگ را دیدم. دفعه‌ی دومم است. ظاهرا واقعا ما جای «جالب» تاریخ هستیم. اگر یک چیز ما را نجات بدهد، شوخی‌های خاورمیانه‌ای با مرگ است.
.
خانواده‌ام جز آن دسته تهرانی‌های سعادتمندی هستند که خانه‌ی (فعلا) امنی خارج از تهران دارند. جنگ که شروع شده بود در آن خانه که تا پیش از این شغل اصلی‌ش تفریح بود جمع شده بودند که تولد مامان را جشن بگیرند. جشن.
روزهای گذشته مثل فیلم سوخته از جلوی چشمم رد می‌شود. موشک‌ها، پهپادها، دود، بمباران، ترافیک، بی‌پناهی، هرج و مرج. ترس. ترس. 
.
دیروز و پریروز کار کردم. هرجا شد تلفنم را بالا بردم و به صفحه‌ش خیره شدم. صدای موشک و بمب و انفجار از توی تلفن پیچیده در گوشم. دوستان سرآسیمه، سراغ گرفتن و حاضرغایب دوست و عزیز و فامیل و رفیق. لحظات غریب باور کردن ابزورد بودن زندگی که مجانین حاکم برایمان درست کردند. دلداری به دیاسپورای ایرانی. همدلی. از تلفن به روبرویم نگاه کردم. موزه سرپا، تابلوهای نقاشی، دفتر خاطرات کورت متزای و ستاره‌ش در یادداشت‌هایم که در سخنرانی بعدی حرفش را بزنم. 
هر روز فقط کارهای ضروری را انجام دادم و از موزه بیرون زدم. لحظات مختصری فقط کاری که روبرویم بوده را انجام دادم و بعد بیرون. بیرون؟ بیرون امن، زیبا، بهاری، صدای پرندگان، عطر درختان زیرفون. عکس ساختمان صداسیما. بمب‌ها در پای کوه‌ها، خیابان مدرسه‌ام زیر آب رفته. آب و آتش و انفجار واقعی. نه روی اخبار. در تهران. تهران. 
آیا خانه‌هایمان در تهران را باز خواهیم دید؟
.
با خانواده خیلی سریع به این نتیجه رسیدیم که از طرف من «خوبین؟» «کجایین؟» آن‌ها را کلافه می‌کند و از طرف آن‌ها «نگران نباش» من را. صبح‌ها می‌پرسم صبحانه چی خوردید؟ اضطراب می‌گوید، نکند نتوانم همین سوال را بپرسم بعدا چون قحطی؟ با هم شوخی می‌کنیم. هم را می‌خندانیم. می‌گویند موقع پیاده‌روی موشک دیدیم (احتمالا خورد به لویزان) موشک. موشک. موشک!
.
به حمید زنگ زدم، برای یک نمایشگاه صنعتی پاریس بود. ساکن لیسبن است. گفتم چطوری؟ گفت جسمم این‌جاست. گفت اینجا اف سی و پنج تست می‌کنند و ناگهان صدای جت در تلفن پیچید. گفت نمی‌توانم حرف بزنم. خودم از صدای هلی‌کوپتر و آژیر آمبولانس همینم. به پروانه نوشتم چطوری؟ گفت داغون مثل همه. به آفتاب. به آهو. زنان تپه‌های فرحزاد به جای خود. زنان هر لحظه. از خانواده هم خبر داریم. به اغلب دوست و رفقا نوشتم در امان باشید. دوستتون دارم. از دوستانی که از تهران خارج نمی‌شوند معذرت‌خواهی کردم که بهشان فشار آوردم که خارج شوند. پای تلفن فرسایش و عذاب و زجر.
.
لنا روز دوم یا سوم برگشت تهران. از اضطراب خاطرم نیست کی. روزها در هم ذوب می‌شود. باید به لعبت گربه‌ی شقایق رسیدگی می‌کرد. باید کارهایی در تهران می‌کرد. در راه برگشت هشت ساعت توی راه بود. راه چهل دقیقه‌ای. هر لحظه می‌ترسیدم از روی پل صدر و یا تونل نیایش یا اتوبان بابایی خبر بمب بشنوم. منطقه‌ی سه را خالی کنید. منطقه‌ی سه. گفتیم چه وقاحتی. خانه و زندگی و کار رفقا و خاطرات تهران. هنوز به قدر کافی از این عصبانی نبودیم، گفتند تهران را خالی کنید. مگر تهران خالی داریم؟ 
.
هر روز صبح منتظر خبر مرگ ضحاک. زجر ضحاک.
.
دیاسپورا در هماهنگی تظاهرات در وین می‌لنگد. همه با سر در عذاب بازماندگی و در عین حال نگرانی هر لحظه برای خانواده و دوستان. کاری که فعلا می‌کنیم دلداری به هم است. وقتی بمب به خیابان خانه‌ی عزیزان خورده، نتوورک فعال می‌شوند و سعی می‌کنند با روابط در تهران و شهرستان خبری از خانواده به دست بیاورند. 
من هم چندبار چون هنوز خانواده‌م آنلاین بودند، توانستم خبر بگیرم. به عزیزان نگران و از خانواده‌های بی‌جا شده در سرتاسر ایران. هربار موفق شدم تا این لحظه که خبر سلامتی بگیرم. امیدوارم همین‌طور در خبر سلامتی بمانم. این بهترین کاری‌ست که تا این‌جای جنگ انجام دادم. شب تظاهرات است اما خبرش زیر اخبار دیگر گم شده. باز همان دعوای همیشگی دیاسپورا که ما عقایدمان با هم فرق دارد. تصور این‌که بروم تظاهرات و کسی شعاری به نفع جنگ بدهد، دیوانه‌ام می‌کند اما می‌خواهم بروم با چشم خودم ببینم. 
.
تحلیل خواندن. 
هراس.
خبر دیدن.
اضطراب.
.
ترامپ.
نتانیاهو.
پوتین.
حتی مرتس آشغال گفت، نتانیاهو کار کثیفمان را برای ما انجام می‌دهد. این مردان این‌طور پشت هم هستند. کار کثیف یعنی بیرون کردن خانواده‌های ما. کشتن مردم. 
خامنه‌ای. 
خامنه‌ای از توی بانکر خط و نشان می‌کشد و جنایت می‌کند. درون و برون مرز. آخوندها از سطح زمین ناپدید شدند. هیچ خبر مرگشان نمی‌آید. 
.
هر لحظه یکی از مجانین سیاست برای سایرین چاقو می‌کشد. چاقویی که فقط به تن مردم می‌خورد. 
.
حرف‌های پرستو فروهر را می‌خوانم. دادخواهی. دادخواهی. زن زندگی آزادی. صدای جنگ چه انجامش و چه تحلیلش حداقل در روزهای اول پر از مردان است. صدای مردها. 
.
احساس می‌کنم در باطلاق خبر جنگ فرو می‌روم. تلویزیون روی یکی از شبکه‌های خبری خارجی‌ست، بین بی‌بی‌سی و سی‌ان‌ان و الجزیره سوییچ می‌کنم، روی لپ‌تاپ بی‌بی‌سی فارسی، روی تلفنم بین تلگرام، بلواسکای، توییتر و اینستاگرام و واتس‌اپ و سیگنال.
تا به حال روزی صدبار به کانال وحیدآنلاین نگاه کردید؟
.
نوشته‌های دیگران یا عصبانی‌ام می‌کند یا به گریه‌ام می‌اندازد. 
.
نیما می‌گوید خودم خوب بودم اما دیشب یکی از بچه‌ها حرف زد شروع کردم به لرزیدن. گفت احساس می‌کنم از درون دارم دچار فروپاشی می‌شم. فروپاشی.
.
پدرمادر س تهرانند. سفر رفته بودند و دیدار تازه کنند بالاخره پس از زن زندگی آزادی برای اولین بار. س فقط گریه. بالاخره پناهنده شدند به شمال ایران. پرواز برگشتشان کنسل شده. پرواز. نقشه هوایی منطقه را دیدید؟ آیا اتریش شهروندانش را از ایران خارج می‌کند؟ س فارسی هم نمی‌تواند بخواند. برایش سعی می‌کنم خبرها را آپدیت کنم.
من در سیاهی و ناامیدی و وحشت هستم. اضطراب. کابوس. گاهی بی‌حس می‌شوم. بی‌حسی آرامش‌بخش است. 
.
آخرین کابوس امروز صبح: در تهران بمب اتم زدند، من دنبال این هستم که ببینم تشعشعات به اَمنِستان خانواده‌ام می‌رسد یا نه؟ در خواب جغرافی‌م خوب نیست و فواصل را بلد نیستم. سرآسیمه، آشفته، گرمازده، از خواب بیدار می‌شوم. صدای موتور پرگاز از پنجره. احتمالا صدایش برای من در خواب الهام بمب اتم بوده. موتور دور می‌شود و صدای پرندگان جایش را می‌گیرد. ساعت چهار و نیم صبح است. وحیدآنلاین را چک می‌کنم. پرایم‌تایم امریکا موشک‌پرانی می‌کنند بی‌شرفان.
حاضرغایب می‌کنم. لنا هم بدخواب و بیدار است. جسته‌گریخته تکست می‌دهد. قلبم فشرده است.
به هم دلداری پوچ می‌دهیم. جان و مالمان دست جنایتکاران تاریخ است.