Ignorant people are more likely to mistakenly believe they are brilliant while intelligent people are more likely to underestimate their abilities
یک. نا آمده بود کافه. من پای لپتاپ بودم و طبعن عینک چشمم
بود. سرم پایین بود. صدام که کرد نگاهش کردم از بالای عینک، گفت وای لاله عین بابات نگاه میکنی
که از بالای عینک نگاه میکرد، میگفت زیـــــبا! زنگ بزنیم شوکو اینا رو دعوت
کنیم؟ تا گفت عین بابات شدی، خودم را توی همان حالت فریز کردم که یادم بماند
منظورش چی بوده. بعد دقیقن قیافهی بابام یادم آمد که میگفتی بابا؟ از بالای عینک
نگاه میکرد وقتی که سرش روی روزنامه بود. میگفت جان بابا؟
حالا الان دیگر از حالت ناخودآگاهم درآمده از دیروز که
ناهید گفته. هر بار یکی صدام میکند که عینک چشمم است فکر میکنم ئه من الان شکل
بابامم.
دو. دلمه پختم با حالت عزم جزم. داشتیم تو خیابان خوشمزهها
راه میرفتیم. گفتم دلمه. گفتم دلمه جان منتظر ماست بیا تا برویم. با این حسرت
خوردن زندگی من درست نمیشود. رفتم به مادرم زنگ زدم که بپرسم مادر چی چقدر بریزم.
مادرم نبود. خودم با خاطرات دلمهای رفتم خرید کردم. فقط گوجهسبز گیرم نیامد. بعد
برگها کنسروی بود، شور بود. اولین لایه دلمهها را چیدم، بعد دستم را کردم دهنم دیدم
شوری مطلقم. برگها را شستم از لایههای بعدی. مادرم همیشه گفته مایه دلمه باید
خیلی شور باشد. چون برگها شوریش را میگیرد. بعد فکر کنید که مایه شور، برگ شور،
جهان شور بود خلاصه در ردیف اول. بعدیهاش محشر شد اما. اما هر چی به بالای قابلمه
نزدیکتر میشدم، دلمهها بزرگتر میشدند. دلمههای عمهجان خدابیامرز هرکدام یک
بند انگشت بود. یک لقمه. مال مامانم هر کدام دو بند انگشت بود. مال من آن پایینها
مثل مامانم بود ولی هر چی آمدم بالا دلمهها چاقتر شدند. خسته بودم. ده شب بود.
بعد از چه روزی؟ هشت ساعت سمینار تخیلی با بحث و ارائه و استرس. خلاصه برای خودم
جالب بود. گاهی هی آدم مینشیند حسرت میخورد که وای اگر ایران بودم، الان مادرم
برام دلمه پخته بود. گاهی هم باید فکر کنی که یک خرید میکنی، سه چهار ساعت وقت میگذاری
و به هوست میرسی. تقصیر بکس هم بود. هی نوشت اگه یه دلمه بذاری توی دست چپم، تا
بیای یکی هم بذاری توی دست راستم، دلمه چپیه را خوردم و الیالابد. همین است. من هم
فکر کردم خب منم. خب چرا من نباید به دلمه برسم. خلاصه رسیدم. خیلی به خودم مفتخر
بودم. البته یک جنایاتی هم مرتکب شد که خیلی زشت بود. نوشته بود دلمه را نپیچید.
بچینید رو هم. انگار لوبیاپلوئه! خیلی شرمآور بود. خلاصه اصلن نکنید آن کار را که
گفت. دلمه آداب دارد. هر سال هم لابد گفتم امسال هم میگویم که دلمهی شیرین هست ها! این
از فحش خواهرمادر بدتر است. این از افاضات دلمهای.
سه. آقا دوباره از این حالتهایی دارم که از شدت استرس کمخواب
و اکتیو شدم. ساعت هفت و نیم بیدار میشوم در حالی که وقتی رفتم تو رختخواب هدفگذاری
کردم که زودتر از ده صبح بیدار نشوم. این مثل اینکه از عوارض سن است. آدم کمتر میخوابد.
چهار. هوا آنجوریست که این موقعها شمال بودیم. نشستم تو
ایستگاه اتوبوس و شمالم. صدای سوت و وززز شمال توی گوشم است. هوا بوسِ شمال میدهد.
آمدم بنویسم "بویِ" شد "بوسِ" من هم ولش کردم که هوا بوس شمال
بدهد. یک گرمی خوشایندیست. گاهی باد گرمی میآید و میپیچید زیر دامن آدم. بعد
توی آفتاب میخوابی. هندوانه قاچ کرده میخوری. هلوی برو تو گلو میخوری. عرق میخوری
با پفک. هوا گرم است و تابستان است و اینجا شمال است. شب سیر است و ماهی و هرهر
کولر و تن آفتابسوخته که تب ملایمی کرده و هی خنکی ملافه را جستجو میکند. هر و
کر و تخته و پاسور. هر کی به سویی ولو است. فرداش دوباره دریا و آب شور و زیر بغلهایی
که سفید میماند و حرص آدم را درمیآورد. چه حرصی بابا؟ حرص اگر این باشد، تا باشد
آدم حرص بخورد. مگر نه؟ هوا بوی نارنج و جیرجیرک و علف و ماهی میدهد. آخر هم
نفهمیدیم چرا توی هوای شمال صدای سوت میآید. چرا توی بعضی ایستگاه اتوبوسها که
آدم باید خیلی منتظر بماند تا اتوبوس بیاید صدای همان سوت از لای علفها میآید. چرا
بالاخره اتوبوس میآید و رشته افکار شمالی آدم را پاره میکند وسط میرزا قاسمی؟
پنج. موهای من خیلی موهای احمقی هستند. هیچوقت نتوانستند
تصمیم بگیرند که صاف باشند یا فر. از فرق سرم تا ده سانتیمتر صاف است. بقیهش فر
است. نه. فر بود که خب میگفتم فر است. یه حالتهای دگرگونی از دهسانت به بعدش
بهش مستولیست. من دوست داشتم اگر موهام فر بود، از بیخ کلهم فر بود. انقدر خوشم
میآید از این دختر جنگلیها. بعد دوست دارم حالا که فر نیست صاف باشد. نیست. از
اینهایی که یک شانه میزنند موهاشان عین پرده میریزد دور سرشان. مال من اما این
نیست. مادرم بهم میگفت که بچهم موهاش حالت دارد. یک جوری هم میگفت انگار خیلی
خوب است. سوسکش بودم قربان حالت موهایم میرفت. نه لنا نه سوپی این "حالت"
را ندارند. سپهر که کره خر چنان موهای نرمِ لخت قشنگی دارد که آدم همهش دوست دارد
کلهش را ناز کند. حیوانی آن هم با موهاش دست به گریبان بود بچگی. سالهای دبستان
همیشه چتری ریخته بودند توی صورتش. یک روز بزرگ شد، ژل برداشت زد موهاش را شکل
اشعهی آفتاب درست کرد. تا یک مدتی موها اشعهی آفتابی بود. بعد هم مثل تمام جوانهای
دیگر حالت ژولیپولی را برگزید. از اینهایی که دو ساعت با موهاشان ور میروند که
طوری بهنظر بیاید که اصلن به آرنجشان هم نبوده موهاشان چهجوریست و خیلی قشنگ و
ژولیده و بلا و خوشبو است.
من اما بعد از دوسال زندگی در مملکت بدحجابی هنوز لم روزانه
موهایم دستم نیامده. یا هرکیبهسویی میشود وقتی سشوار نکنم یا خیلی صاف و چینی
میشود یا اگر عجله داشته باشم وز میشود. یک لحظههای طلایی هم هستند گاهی که
موهایم بیات میشود اغلب وقتی نمیخواهم از خانه بیرون بروم یا میخواهم بروم حمام
که موهایم خیلی قشنگ میشود و طبیعتن کسی نیست که بگوید چه موهایم قشنگ شده امروز. خیلی لحظات نادری هستند این لحظات. خلاصه که درگیرم
با موهایم.
شش. وقتی آدم با همزبانش نباشد، گاهی سخت است. از تقریبن یک سال گذشته من
اغلب اوقات به آلمانی فکر میکنم و به آلمانی استرس دارم و به آلمانی زندگی میکنم
اما امروز از آن روزهاییست که دلم خیلی فارسیست. یک ساعت دیگر باید کار کنم. لپتاپم
را آوردم توی کافه که مشق بنویسم. خدایی سه ساعت هم مفید مشق نوشتم از وقتی آمدم.
خانه که هستم مدام کارهای بیخود میکنم. مشق نمینویسم. متوجه شدم که استرس که
دارم هی خانه تمیز میکنم، لباس میشورم، پرده و ملافه عوض میکنم اما باید استرسم
را هدایت کنم. توی کافه نمیتوانم کار متفرقه (منهای این نوشتن) بکنم. این است که
مفیدترم. این است که روزانه سه کیلو لپتاپ را با خودم اینور آنور میکشم که بتوانم
لحظاتم را مفیدتر سپری کنم. سعی میکنم خانه نمانم. میخواهم چهل و پنج دقیقهی
آینده را با یک لیموناد بروم توی آفتاب بنشینم، کتاب بخوانم. کمرم درد گرفته از
نشستن.حالت طبیعی انسان لمیده است. آخ اگر این را میفهمید دوست غیر همزبان هایپراکتیو من.