تصمیم گرفتم این زمانی که هنوز گرفتار این وضعیم رو پیش
خودم سال پندمی بخوانم هرچند که بیش از یک سال باشه. سال واحد بزرگ زمانیه که الان
به نظرم مناسب این حاله. متوجه شدم وقتی میام توضیح بدم که الان چه وقتیه، برای من
وقتیه که هنوز پندمی سراپامون رو گرفته. الان نمیتونه سال بعد باشه. الان هنوز
همون سال پندمیه.
حالا اینو گفتم که بگم این سال بیپایان با من چه بود و چه کرد نادرشاه.
چیزی که کرد در وهله اول این بود که فهمیدم کنترل دست من نیست. از کنترل سلامت تن خودم و عزیزانم دستم نیست که نزدیکترین چیز به منه الی کنترل کار و دانشگاه و سفر و خوشی و معاشرت و دلتنگی. هر آنچه که بنیان زندگی آدم رو میسازه، دیگه نبود. یه تئوری قدیمی (دههی نود) هست که سالهاست رو تکرار، دارم درس میدم وقتی که با جوونا (سرفهی پیر دانا) کار میکنم. یه تئوری خیلی ساده و قابل فهمیه دربارهی هویت از پتزهولد. به صورت ساده اینهکه میگه هویت پنج ستون داره:
یک. تن آدم (سلامتی جسم و روان)
دو. روابط اجتماعی (خانواده، دوستان، همسایهها و همکاران)
سه. کار و بهرهوری (موفقیت و به رسمیت شناخته شدن توانایی)
چهار. امنیت مادی (مالی، کیفیت زندگی)
پنج. ارزشها و آرمانها (آنچه مجاز یا غیرمجازه، مراسم آیینی، مذهب، اخلاق)
توی این تئوری میگه اینها ستونهاییه که با هم تعادل روحی رو میسازه. وقتی این پنج ستون محکم ایستادند، شما به عنوان فرد میتونی محکم بایستی. هر کدام از اینها رو از خودت بگیری یا ازت گرفته بشه، باعث میشه که رنج هویتی بکشی. یه راه برای اینکه هویت خودت رو ارزیابی کنی اینه که جلوی هر کدام از این ستونها منابعی که ازش اون ستون رو تغذیه میکنی بنویسی تا بفهمی کجای کاری.
حالا سال پندمی چه کار کرد؟ به تمام اینها حمله کرد. انگار که لرزش مدام بیفته به تمام ارکان هویت آدم. تاکید میکنم به تمامش. تن و روان، نزدیکی با دوستان و خانواده، کار و بهرهوری و امنیت مادی و تمام ارزش و آرمانها لرزیدند.
دردناکی از این بود که این خطردر وهله اول به خاطر معاشرت و نزدیکی با تنهای دیگه پیش میآمد که یعنی چی؟ ستون دوم بخاد به ستون اول یعنی سلامتی تن و روان حمله کنه. درباره موجهای بیکاری که لازم نیست من چیزی بگم. دربارهی بحران اقتصادی که هر شب تو اخبار دارین میخونید هم چیزی نمیگم اما درباره کار هم مسئله کم پیچیده نبود. کار کردن، اگر شخص کاری براش باقی مونده بود و بیکار نشده بود، چند حالت داشت. اولی ایزوله شدن در هومآفیس برای مشاغل مختلف بود. یک جنبه قضیه این بود که باعث میشد ستون سوم به ستون دوم یعنی روابط اجتماعی شخص حمله کنه. از اون طرف شکاف عظیمی که بین کارمندان زن در هومآفیس و مردان پیش آمد خیلی بزرگ بود. زنانی که بچه داشتند به شدت تحت فشار بودند و هستند موقع کار و هرآنچه سالها براش تلاش شده در مورد حقوق برابر به سرعت مورد حمله واقع شد. دومین حالت این بود که اگر آدمها در حوزهی مشاغل ضروری بودند، از یک طرف بچههاشون بدون مدرسه در معضل بزرگی بودند که در نهایت کیفیت زندگی و آرمانهاشون رو به خطر میانداخت و یا باز ستون سومشون به ستون اول حمله میکرد یعنی شما اگر میری هر روز سرکار، تنت رو در معرض ناسلامت شدن قرار میدی. اگر نری روانت رو در معرض ناسلامت شدن قرار میدی. برای مشاغل دستهی سوم یعنی اون دستهای که من با شوخی و جدی بهش میگم مشاغل عبث (خودم رو عرض میکنم. شما رو نمیگم)، مشکلی که پیش آمد این بود که ستون سوم به ستون پنجم حمله کرد. مثلن منی که بخش اعظم عمر کاریم تاریخ هنر خوندم و نوشتم، احساس کردم که خب که چی؟ معنای زندگی اصلن چیه؟ چه سودی داره آدم تاریخ هنر بنویسه؟ یعنی منی که توی یه گالری کار میکردم اون زمان، ناگهان احساس کردم که عبثتر از نوشتن و طراحیکردن نمایشگاه کاری نیست و واقعن اون زمان، عبث و نشدنی بود.
بعد همون موقع دور و برم آدمایی بودن که چون یه روزی تصمیم گرفته بودند مشاغلی مثل پزشکی و پرستاری یا از اونور مشاغل اجتماعی داشته باشند، ناگهان در صف مقدم مردن قرار گرفته بودند و من حتی مثل بسیاری از مردم دنیا ذرهای تمایل نداشتم نون بپزم یا خونهم رو سامان بدم یا ورزش کنم یا کاری بکنم جز تماشا کردن ساعتها اخبار. این اگر حمله به هویت نیست پس چیه؟
برای من خیلی طول کشید تا بفهمم چه بلایی به سرم میاد. قصد من از نوشتن این متن آنالیز سطحی هویت و پندمی نیست. صرفن مشاهدهی سوبژکتیو خودم با کمک ابزار و ساختاریه که مربوط به هویته. یعنی سادهتر اگر بخام بگم میخواستم بفهمم چرا انقد حالم بد بود و هست. نه فقط من. در اطراف من حال همه به طرز محسوسی بده. بحران پشت بحران و اگر هم موفق شدیم بحران بزرگی نداشته باشیم، جدال مدام برای اینکه با بحران مواجه نشیم پدر همهمون رو درآورده.
هر طرفی که سرت رو برگردونی، یک آدمی هست که قطعن از تو ناراحتتره. قطعن بیشتر در عذابه. این خستگی حادی که فقط انرژی مواجه با ضروریترینها رو داریم، بخشیش هم برای اینه که چیزهایی که از دست دادیم توی سال پندمی رو اطرافیانمون هم بدتر از ما از دست دادند.
من میدونم کجا نشستم. میدونم در یکی از امنترین جاهای دنیا نشستم و این پندمی رو تجربه میکنم. میدونم جز درصد خیلی کمی از مردم دنیا هستم که امنیت اجتماعی، سیاسی، مالی و عاطفی دارم. اما اینکه من اینجا نشستم، هیچ کمکی بهم نکرد وقتی مامان و بابای خودم توی تهران کرونا گرفتند. فقط پارادوکس رو بدتر فرو کرد به چشم من. وقتی عموم که همیشه با شوخی میگفت من خیلی سالمم و فکر کنم از اینایی بشم که صد و بیست سالشون میشه، جلوی چشممون از دست رفت، دیگه از اینجا نشستن، چیزی بدتر نبود. باز هم میدونم که قربانیان پندمی صدها تجربهی بدتر از من دارند. در عین حال این رو هم میدونم که سال پندمی تمام ارکان هویت من رو لرزوند و کماکان میلرزونه. اینکه فهمیدم به کجای کنه بودن و هستیم حمله شده به خاطر تجربهش، چیزی بود که احساس میکردم، باید بنویسم. چون تمام این سالها که گذشته، فهمیدم نوشتن این وبلاگ در کمال عتیقگی که الان داره، ابزاری بوده برای اینکه خودم رو تماشا کنم و جهانم رو بفهمم و بعدها راهی داشته باشم که بفهمم در گذشته، ویترین احساسات و عقایدم چه بوده.