یه همچهشبی بود. سر و کله میزدم با قیافهش انقد که از نیمه گذشت، شد سال دوهزار و هفت. وقتی میساختمش پارسالش بود، پستش را که هوا کردم سال بعدش بود. اینطوری من صاحب وبلاگم شدم. سهسالش شده آچغالی. سهسال یکجور عددیست که نه کم است، نه زیاد است. سهسال است.
قربون دست و پای بلوریش برم. هیه.
ضد اختشاش فرمایشی – دو یا سرژیک خون که از حد بگذشت رانندگی کن و آواز بخوان بلند بلند
آب را دیدید چه آرام برای خودش راه میگیرد؟ شلنگ توی حیاط افتاده. نمه آبی هم میرود. نگاه میکنی یک دایرهی بزرگی درست شده. یکجایی بهبعد باید برای خودش راه بگیرد یکطرفی برود. قبل از آن لحظهای که بالاخره آب تصمیمش را بگیرد که راه بیفتد را دیدید؟ در زمینهای بهظاهر بیشیب، هرقدر دقت میکنید هم نمیفهمید نهایتن به کدام طرف میلغزد. به خودتان میآیید، میبینید لای تمام درزها خیس است. راه افتاده به یک جهتی که هرقدر زور میزدید، نمیتوانستید پیشبینی کنید. بعد هم دیگر راه افتاده، کاری نمیشود کرد. بهقول عمو عبی توطئهی خزنده. میلیزد و مینرمد و میخیسد و میرود. هیچکاری - لیترالی هیچکاری- هم از دستت برنمیآید. بنشین تماشا کن که لای تمام درز سنگفرشهای یکوری از ماجرا تیره میشود. که آب شاخه شاخه میشود. تا از منبع شلنگ نیمهباز تامین است، همینطور میلغزد. شتابش فقط کم و زیاد میشود.
بعد میبینید لای تمام روزهاتان داستانی لغزیدهست. تجربه نشان داده چیزهای نرم و لیز و روان توی مشت آدم نمیمانند. دلت باید خوش باشد که بمالامالش کردی. که از لای انگشتهات که داشت میریخت، آن یکی دستت را گرفتی زیرش، کمیش ماند. دوباره... دوباره... دوباره... آدم چه بخواهد چه نخواهد یک روزهایی در زندگیش نرم و لیز و روان است. بدیش این است که نمیشود یک چیز نرم لیز روانی را محکم بغل کرد، یکجوری که آن چیز نرم لیز روان بفهمد که در دنیا چیزهای سفتی هم هست. چیزهای سفتی هم بود. که بیقرار نبود. که آدم را زندگی یککمی دلداری بدهد که لابد بالاخره یکروزی یکجایی یک باقراریای منتظر آدم است. که آدم لازم نیست از لابهلاش لیز بخورد، لازم نیست لای تمام درزها سر بخورد از سر شوخطبعی جبری.
۸ دی ۱۳۸۸
ضد اختشاش- یک
بعد خوشم میآید توی ماشینت که میرانم خوابت میبرد. خوشم میآید تو قدر من منقبض نیستی. که از دستت نمیتوانم خودم را برسانم اول، بس که مطمئنم نمیتوانی رانندگی کنی وقتی بیدار میشوی. بس که خوب میخوابی. بس که چنان نرمی که نگو. پس؟ پس چارهای نیست. تو را میرسانم. چشمت را باز میکنی که تو پارکینگیم؟ که خوابالو میپرسی تو چی؟ که من میخندم که بیخ ریشتم عزیزم. که وقتی توی پارکینگیم میپرسی میدونستی ریموت در کجاست؟ که من فکر میکنم که خب الاغ اگه نمیدونستم چهطور ما تو پارکینگیم الان؟ که میگی مرسی. باز دوباره میخوابی. که میگویم رسیدیم. پاشو. که میگی هان؟ باشه باشه. باز چشمهات را میبندی. که ما همینطور توی پارکینگ میمانیم کمی. بعد بالاخره راضی میشوی بیدار شوی. میدانی همیشه من به اینکه تو بلد بودی از خودت بیخود بشوی و من بلد نبودم غبطه خوردم. همیشه تهش خودم را سفت نگه داشتم. همیشه توی ماشین خوابم نبرده. همیشه کنار راننده که نشستم میشن خودم دانستم که تمام راه جلو را نگاه کنم (سلام دنزی). همیشه لایهی کوفتی آگاهم نشسته کنارم. چشم باز. نگاه به روبرو. شنگول؟ بهکرات. مست؟ تا حالا نبودم. من خیلی وقت است خودم را رها نمیکنم. یعنی توی نرمترین آغوش جهان هستی هم که باشم، نیمخیز میمانم. که یادم هست که این رها کردنِ کار خوبی بود. یک حالی بود که مثل این بود که آدم کار خوبی کرده، بعد این جایزهی آدم بود. من؟ هه.
۵ دی ۱۳۸۸
چون مرض داریم
باز آمدم تز بدهم. من را که میدانید. من کلن آدم تماشا کردنم. آدم تماشا کردن و ورور نوشتن. بعد در زندگی و حیات و هستی خودم عاشق این هستم که از ترکیب این دیدهها و کردهها و نکردههام تز بدهم.
رابطهای که در حال شدن است، را دیدید؟ همیشه یک بازی این میان در جریان است. از زد و خورد غرور و ناکسی و مهربانی و خریت دوتا آدم. بارها و بارها با رفتارمان آدمی را از خودمان میرنجانیم تا دسته. میترسانیمش از نبودنمان. میپریم. آدم تازه میبینیم. میگذاریم بداند که آدمهای تازهای میبینیم. بارها کاملن از خودمان ناامیدش میکنیم. بارها و بارها توی دلش ما را میبخشد. میبخشد که چشممان دنبال کس دیگریست. رویش هم نمیشود که بگوید میبخشمت. دلیلی ندارد که ببخشد یا نبخشد. اصلن در حوزهی حقوقش نیست که همچین چیزی بخواهد. چیز قابل آویختنی نیست که بهواسطهش برای خودش این حق را قائل باشد که از تو بخواهد آدم تازهای را نبینی. یا حتی آدمی که باهاش گذشتهای داشتی را نبینی. نمیتواند این را بخواهد. نمیتواند این را نخواهد. مرض این بازی همین است.
بعد آدم بهکرات توی این موقعیت قرار میگیرد. بهکرات توی این موقعیت طرفش را قرار میدهد و این بازی، بازی بارها و بارها امیدوار شدن و ناامیدشدن است. تا یکجایی که آدم تسلیم میشود. تسلیم شدن هم اینطوریست که یا تسلیم میشود که برایش آدم روبروش مهم است. که توضیح میدهد. که راضیش میکند. که دلش نمیآید دلخورش کند یا نه... تسلیم میشود که تیر خلاص بزند. که به او بفهماند هیچ قصدش را ندارد که راضیش کند. که موش و گربهبازی را تمام میکند. که میرود جای دیگری بازی کند. بعد من فکر میکنم از بهترین جاهای رابطه، اگر رابطهای ماند بعد از بازی، همینجاش است. مهمترینش شاید. مهمترین تصمیمات دربارهی اینکه یکنفر چهطور آدمیست را همینجا میگیریم. ناکسی هم هست. بس که بعدن از توش شوخی درمیآید. بس که آدم باید بعدش هزار تا بوسه بدهد برای رفع کدورت. بس که زدی ضربتی، ضربتی نوش کن است. بس که وحشیانهترین پینگپونگ رابطهست. بس که جایش همیشه درد خواهد کرد. میدانید که یک دردهایی هست که آدم دوست دارد. که آدم مرض دارد و دوست دارد. گیرم گاهی هم درد ملایمیست. میدانید که حتی وقتی همهچیز خوب پیش برود، عشق یکجور رنج ملایم خواستنیست (سلام آقای آلن).
۳ دی ۱۳۸۸
ما گیلاسیم یا هیه یا وقتی پابلیش میکنی بعدش سنگر بگیر یا خودت را گم کن
همین بالا اعلام میکنم که من دارم برای چند نفر آدم محدود این را مینویسم که یک خاطرهی قدیمی ایوانی با بالهای کبابی شناور در یک سس خوشمزه را زنده کنم و تنها قصدی که تا پایان نوشته دنبال میکنم همین است. این است که اگر دلتان خواست پایین نروید که درنیایید نفهمیدیم چی نوشتی. چرا نامفهومی فیلانی...
قبل از همهچیز باید بگویم که من آدمی نیستم که اطلاعات سینمایی داشته باشم. من کمی بهطور تصادفی فیلم تماشا کردهام. فیلمها هم میانشان چیزهای افتضاح بوده تا شاهکارهای سینمایی. یا اقلن آنطور که همهجا مینویسند چیزهایی که همه بهشان میگویند شاهکار سینما. درمورد سینمای ایرانی هم کمتر از آنچه که فکر کنید میدانم. چیزهای بسیار بدیهی را هم نمیدانم. شرمسار هم نیستم زیاد. دروغ گفتم! بعضی جاها واقعن شرمنده میشوم که بعضی فیلمها را ندیدم یا مثلن بعضی اسمها را مردم میگویند جوری بدیهی که تو حتمن باید بشناسی اما بارها و بارها شده که من اصلن نمیدانستم دارند از چه چیزی دقیقن حرف میزنند. کسی که میگویند معاصر است؟ زنده است؟ مرده است؟ نویسنده است؟ هنرپیشه است؟ کارگردان است؟ چی است؟! این به کنار.
دیلینگ ماجرا از آنجا خورد که آقای هـ دو چشم برای من یک ایمایلی نوشت یکبار که هی فلانی، آقای ح یک چشم دربارهی نوشتههات فلان را گفته. برو شاد زی. آقای ح یک چشم آن روزها اسمش توی گوشم بود. خوشحال بودم از دستش. بیشک به عنوان نویسنده یادش بودم. گفتم که. اطلاعاتم ناقص بوده و هست در این حوزه همیشه. با خودم گفتم هیه. چه باحال و هیجانی که منم. طبعن آقای ح یک چشم برای من یک اسم و یک آدم پیر مهمی بود و هیچ به مغز و ملاجم خطور نمیکرد که غیر از اینها باشد.
بعد گذشت تا یکروز که آقای هـ دو چشم ما را دعوت کرد بهصرف معاشرت با آقای ح یک چشم. خب نگارندهای که من باشد، از در رفت تو. دید دِ یک آقایی نشسته آنجا که بهطرز غیرعادیای قیافهش آشناست. تنها آدم ناآشنای جمع هم همان آقا بود. ما که ماییم و اصولن در گیجبازیهای خود فروتر روندهایم و گاهی در هرچه گیجتربازیست موفق و بلاییم، فکر کردیم که خب ایشان هم دعوتند دیگر. آقای هـ دو چشم خواسته دو نفر آدم هیجانی دعوت کند تا ما بسیار خوشحال بشویم و هیچ بعید نیست الان از در بقیه دستاندرکاران فلان ماجرا هم بیایند تو. طبعن من منتظر بودم که آقای ح بیاید. یعنی علیرغم اینکه آقای چهرهآشنا جالب بود، من بیشتر دلم میخواست آقای ح بیاید. طبیعتن تمام اینها در فاصلهی مانتو درآوردن از ذهن من گذشت. بهطبع کسی تلاشی نکرد که آن آقای آشنای بیاسم را به من معرفی کند. بس که بدیهی بود لابد. من هم منتظر یک فرصتی بودم که کسی را گیر بیاورم، اسم او را بپرسم و بعد لبخند پت و پهنم را بزنم که خب بعله آقای فلانی دیگه چهطورید؟ چهقدر خوب عصبانی میشدید وقتی از الکی داشتید عصبانی میشدید دم ویلا. تا فهمیدن این که آقای آشنا همان آقای ح یک چشم است خیلی طول نکشید. یعنی به فاصلهی اینکه آقای هـ دوچشم لیوانی داد دستمان و یک ماجرایی تعریف شد توسط آقای آشنای بیاسم که تمام و کمال برمیگشت به اثرات مخرب نوشتههایم، پس از این که بر اثر خوش شانسی من آقای چهره آشنا شروع به صحبت کرد و یکی دوبار آقای هـ دوچشم او را صدا زد و به همان نامی که من منتظر نبودم و خود او چیزهایی گفت که کد داد به من، به ناگه صدای فرو افتادن دوزاری بر کف مخزن تلفن سکهای نگارنده شنیده شد. اینجا بود که من گفتم جلالخالق این آقاهه هم اینه هم خودشه هم اونه! خیلی لحظهی معنوی و خاصی بود و بالای سر من یک لامپ بزرگی روشن شده بود و بهشدت میدرخشید و حالا حالاها قصد خاموش شدن نداشت (سلام سیمین دانشور ال سووشون ال زری). شایان ذکر است که آن جناب حتی اصلن هم پیر و فرتوت و اینجور چیزها نبودند. (تاکید روی پیر است. اصلن من نمیدانم چرا فکر میکردم باید پیر باشد. یعنی الان که آقای ح چسبیده به شلوار جیبجیبی، اصلن نمیتوانم بفهمم من پیر را از کجا آورده بودم) خیلی هم شادمان بودند. خیلی هم ریش نداشتند. خیلی هم لازم نبود باهاشان جدی و موقر باشیم. خیلی هم شب خوبی شد از آن بهبعد که دو نفر آقای ح نویسنده و آقای ح مالتی تسک با هم یکی شدند. خیلی هم خندیدیم. انگار صدسال بود هم را میشناختیم.
اما درسهایی که ما از این داستان میگیریم:
یک. اطلاعات عمومی داشته باشید توی زندگیتان که مجبور نشوید متن اعترافاتتان را یک شبی اینطوری تنظیم کنید.
دو. یککمی تودار باشید و چنین خنگولآبادگریای را که درآوردهاید و تا حالا زبانتان را قرص نگه داشتید، کماکان قرص نگهدارید که فردا رویتان بشود توی صورت بقیه نگاه کنید. یعنی وقتی سالاد خور پیژامهپوشید، داستانهای یواشکیتان را تعریف نکنید که چه گیج عظمایی بودید برای پانزده دقیقه که نمیدانستید آقای نویسنده علاوه بر نویسنده چیزهای دیگری هم هست. که شیرتان نکند آن یکی پیژامهپوش که بیایید آبروی خودتان را بریزید اینجا.