هنگام هیزی خوابالود نباشید یا چرا هیز موفقی نبودم؟
دیروز صبح خیلی خسته بیدار شدم. از این صبح هایی بود که آدم نمی تواند بیدار شود. خب اما نمی شود که نتوانی بیدار شوی. بیدار می شوی. من هم بیدار شدم. نه چندان بیدار اما. راندم توی ترافیک کوفتی صبح. جانم درآمد تا جاپارک پیدا کردم (همین جا توی همین پرانتز مایلم تف کنم به این که هیچ وقت دم سر کوچه ی ما جاپارک نیست). خوابم هم می آمد بدجور. پارک کردم. بعد لخ لخ داشتم خودم را می کشاندم دم نانوایی. سرم را بالا آوردم، دیدم یک آقایی از روبرویم دارد می آید. خوش تیپ بود. همین یک نظر کافی بود که بفهمم. دوباره سرم را انداختم پایین. بود که بود! خوابم می آمد خب! اما بعد دوباره سرم را آوردم بالا. خیلی آراسته بود. خیلی آراسته. فکر نمی کنم که صبح که بیدار شده بود، مثل من تا خود دم در شرکت هنوز بیدار نشده بود. خیلی هم بیدار بود. چه بسا ریش تراشیده و با حوصله لباس پوشیده و همه چی. آمده بود یک صبح خوبی را شروع کند. اقلن یک ساعت بود که کاملن بیدار است. بعد فکر کنید من لخ لخ. او شیک شیک. من لخ لخ. او شیک شیک! مثل این فیلم هایی که کلن یک خیابانی ست. بعد دو نفر توی خیابانند کلن. بعد به هم نزدیک می شوند. سرم را بالا آوردم دیدم همین جور بر بر نگاهم می کند و می آید. نگاهم نمی کرد. براندازم می کرد. بعد روبرویم که رسید پقی زد زیر خنده. یعنی از دور که می آمد من خنده را توی چشم هایش می دیدم، اما به من که رسید، دیگر کاملن خنده ش گرفته بود! غیر قابل کنترل! رد که شد من هم خنده م گرفت. دیدید با بعضی دوست ها آدم این جوری ست؟ یک خنده ی مضحکی به جان آدم می افتد گاهی. لازم هم نیست بگویی ها. همدیگر را که می بینید، می فهمید. یعنی خندهه مثلن یعنی اوه اوه چقد خوابی. یا خنگول چرا این جوری لباس پوشیدی! اما او یک مرد غریبه توی خیابان بود! همین! نمی دانم از چی من خنده ش گرفته بود. شاید دکمه هام که بعدن فهمیدم. شاید هم همین لخ لخم. نمی دانم. بعد کلن هیچ چیز نشد ها. هیچ چیز. یعنی او رفت. من هم رفتم. اما روزم را ساخت. با نیش باز رفتم نانوایی. خلوت بود. زنگ در را که زدم، گفتم سلــــــــام! چه صبح قشنگیه! چه طورین؟ چه طورم؟ چایی حاضره صبونه بزنیم؟ یعنی می خواهم بدانید که قشنگ ماجرامان بیدارم کرد!
بعد می دانید رد که شد، من هی فکر کردم چرا من هم لبخندم را که تا پس پشت عضلات صورتم آمده بود، نزدم. چرا رد که شد، تازه برگشتم نگاهش کردم که داشت در کمال برازندگی با قدم های بلند دور می شد؟ بعد هم از نانوایی که به سمت شرکت می رفتم، با کمال میل برگشتم ته کوچه را نگاه کردم، بلکه هنوز ایستاده باشد آن جا لبخند بزند، خب اما نبود!
بعد من حس کردم چه آقای خوبی بود ها! بعد دیدم کاری از دستم بر نمی آید این شد که گفتم بنویسم آقایی که در کوچه ی ناهید به خانمی خوابالود که بعدن توی شرکت دید دکمه هاش را جا به جا بسته است و یکی ش را نبسته است (چرا صبح ها مانتوها این همه دکمه دارد؟) و مانتوی رنگ سربازی تنش بود با جین تیره و کیفش را که آن هم جین تیره بود انداخته بود روی شانه ش و دسته های کیف را گرفته بود کف دست راستش (شما فکر کن آن طوری که داش مشتی ها کتشان را می اندازند، منتها جای کت، کیف). به هر حال من آن خانم هستم و شما به نظرم خیلی لبخند خوب بی غرض مناسب سر صبحانه ای به من زدید که خیلی خوب بود من هم جوابی در همان حد به شما می دادم و من هم اکنون نادم و پشیمانم که لبخندتان را پس ندادم. این شد که گفتم بنویسم که اگر باز سه شنبه ای بود و کوچه ناهید بودید، بدانید ما کوچه پایینی ایم! نانمان را هم از دو کوچه بالاتر می گیریم صبح ها! بفرمایید صبحانه دور هم باشیم! چقدر بهت می آمد شلوارت و پیرهنت و همه چیزت خب! چقدر خوش تیپ بودی ناکس! کاری که حالا از دستم بر نمی آید! پس می بوسمت! خدافض!
پ.ن
وسط صدتا کار می روم دست هام را صابون می زنم. برای مثال از یک کاری فلان گیجه گرفتم، بعد پا می شوم فقط به قصد صابون زدن دست هام. منی که وقتی کار دارم تا مغز و ملاج نیاز به دستشویی دارم، نمی روم مگر این که بار بخوره (یعنی مثلن وقت ناهار بشه که برم دستشویی تو مسیر ناهار.یعنی به اون بهانه بلند می شم)، پا می شوم و می روم خیلی بی دلیل دست هام را صابون می زنم، می آیم می نشینم. نگران خودم شدم از نظر وسواس. این جا نوشتم که حواسم باشد. این پانوشت کارکرد دیگری ندارد جز دختر جان وسواس نباشد این کارت.