۱۸ بهمن ۱۳۸۷

ستاره های آسمان چند بچه خیاط؟

یک. مهم نیست یک کاری را چقدر خوب انجام می دهیم، مهم این است که چقدر احساس خوبی داریم وقتی انجام می دهیم. این یکی از جمله های کلیدی جهان است برای خرابکاری هایی که باید بشود. مثل همان ها که برنامه ش را دارم.

دو. چرا آدم باید دیوانه نباشد؟

ببین یک داستانی هست که همه شنیده اند لابد از فرط ایمیل. همان که یارو دم دیوانه خانه پنچر می شود و پیچ های چرخ می افتد توی جوبی جایی و یارو می ماند مستاصل و بی پیچ. بعد دیوانه هه از بالا راهنمایی که از هر چرخ یک پیج و به این ترتیب چرخ چهارم هم سه پیچ و برو شاد زی. بعد یارو درمی آید که تو که دیوانه ای از کجا می دانستی؟ بعد دیوانه هه جواب می دهد که من دیوانه ام اما احمق نیستم!

حرفم این است که مهم این است که آدم احمق نباشد جدن.

سه. یک ماجرایی شد که من فکر کنم برای ثبت در خاطرات استخرهای زنانه تهران لازم است نگاریده بشود. ما توی استخر میم بودیم. (چرا میم؟ از نظر حفظ امنیت آن استخر! اگر دارید از فضولی می میرید ایمیل بزنید اگر بشناسمتان لو می دهم کدام بود) مایو به تن و خرامان می رفتیم سمت کمدمان. یکهو یک پسری در استخر را باز کرد! تمام این ماجرا پانزده ثانیه نشد. ما ایستادیم. پسر به ما نگاه کرد. ما به پسر نگاه کردیم. من و دنزی تیمزی باز شدن تدریجی چشم ها، مردمک و از حدقه درآمدنش را کاملن دیدیم. بعد من گفتم ای وای! بعد پسره گفت اوه! رفت بیرون. حالا چطور تا دم استخر خانم ها رسیده بود خدا عالم است. این اتفاق پانزده ثانیه ای ما را به چنان غش و ریسه ای انداخته بود که بی اغراق تمام مدتی که دلستر هامان را با نی هورت می کشیدیم راجع بهش حرف زدیم و تحلیل کردیم که او چه دید و ما چه بودیم و ما چه دیدیم و این ها. که تیمزی گفت اه چرا گوش هام این شکلی از کلاه زده بود بیرون و چرا اصلن برای من عجیب نبود که آمد تو. گفتم گوش های من از تو هم بدتر بود خب! آن یکی یک چیز دیگه می گفت. بعد دنیا گفت که تو که این قدر محفوظ (منظورش همان ماخوذ بود خب بچه) به حیا نبودی که لاله! برای همان ای وای ای که مطرح کردم! که این ها را نه به حالت انسان هایی که حرف می زنند ها. به حالت انسان هایی که از فرط خنده تمام امعا احشاشان درد گرفته، می گفتیم. خلاصه همین. راستی آقاهه اگر این جا را می خوانی، دنزی گفت چقد خوب بود پسره! لوت دادم دنیا. حالا اگر پسره بلاگر باشه که وامصیبتا. هیه. راستی حکمش یک نظر حلال و این ها؟هیه(بازگشت خنده های دل درد آور!) آبرو نداریم که در هفت سر اینترنت. این هم شد داستان. نمی شد بنویسم یکی از دوست هامان این طوری شد! آن طوری آبرودارانه تر نبود. به سبک بلاگرهای ایرانی که مسائلشان را سوم شخص می نویسند؟ (الان بهترم که این را گفتم. لابد خودم هم استثنا نیستم دیگر)

چهار. تا زانو توی برف خوب و لازم است. راه رفتن خرت خرت توی برف سفید پانخورده ی مانده خوب است. گاهی ناگهانی تا زانو فرو رفتن خیلی خوب است. ملنگ زیر کرسی واقعی خیلی باحال است. با آدم هایی که کم سن ترینشان چهل و هفت هشت دارد، نوشیدن جالب است. فردا شنبه نبود خوب تر بود است. واقعن شنبه چیز بی رحمانه ایست کلن.

پنج. بدجور دلم می خواهد نامه ی سرگشاده ای بنویسم برای یک بچه خیاطی که... که بگویم چی آخر؟ من را می شناخت و حالا فراموشی پیدا کرده؟ بگویم من فکر می کردم من را می شناخت؟ بگویم فکر می کرد من را می شناسد؟ بگویم چی آخر؟ بگویم خیلی نرم بود صدایش مثل مخمل بود توی گوشم که باعث می شد گوش ندهم چه می گوید، فقط صدایش را گوش می کردم؟ شما چه می دانید من از چه حرف می زنم... هنوز مقاومت می کنم. هنوز صبرم بچه خیاط. هنوز هی می گویم لابد یک چیزی شده. اما خودمانیم شاید نامه ای بدهکاری. خوب نگاه کن توی یادداشت هات. ببین جایی از قلم نیفتادم؟

۲ نظر:

ناشناس گفت...

بعضی از مواقع آدم چیزهایی بر زبان میراند که عمرا پی نمیبرد این سخن از کدامین سلول خاکستری مغزش ساتع شد. اما سلول مذکور خود خوب میداند که چه کرده.در این مورد, گرچه امر جز بر سلول زیرک، بر کسی روشن نیست اما میتوان گمان زنی کرد که:
ای وای! تو هم؟! یا
ای وای! حالا چی کار(ش؟) کنیم؟! یا
ای وای! بر من!( ما؟ ماوشما؟ هیچکدام؟) یا
ای وای!+سا کجا حالا؟! یا
ای وای! ای داد! ای هوار! ویا
ای وای! دم در چرا؟ بفرمایید ویا
ای وای! خاک تو سر بی ناموست!!
...

ناشناس گفت...

نسخه دو:
اوه! آره؟!
اوه! اوه!اوه!
اوه! خدایا شکرت.
اوه!حالم به هم خورد!!! (نیش باز :دی)
اوه!بقلیه رو!(بازم :دی)
اوه!یکی طلبت حسن! از فردا شدیم جغجغه محل رفته!
اوه!ایول! شدم خدای یوتیوب!
اوه!اوه.. اوباما؟؟؟!!!