۱۹ اسفند ۱۳۸۷

سرکاری ها- یک

خب. باید برایتان بگویم که من آدمی بودم که خدافظ گری کوپر را نخوانده بودم. یعنی جز خوشبخت هایی بودم که نخوانده بودم به تعبیر سارا لابد. هنوز هم دلم نمی آید تمامش کنم. هی سعی می کنم یواش بخوانم. همه ی شوخی ها را بفهمم. یک هو توی تاکسی قهقهه بزنم بس که خوب است. بعد بگویم من همین بغل پیاده می شوم و بقیه راه را پیاده گز کنم. آبرو که نداریم. بعد توی پیاده رو چنان لبخند پت و پهنی بزنم که هر کسی رد شود چیزی بار آدم کند. بس که تا لبخند به لبت است یعنی بعله! بفرما شما؟ جانم. ما هستیم. فلان این ها...

بعد این کتاب شد کتاب روزهای زوج. یعنی کتاب تاکسی ها. ون ها. شب های ولو شدن و غش توی رختخواب. از این ها که ده دقیقه می توانی کتاب را بخوانی بعد بی این که چراغ را خاموش کنی، می میری.

شد کتابی که توی تاکسی نشسته بودم و می خواندم. بعد یک هو از مغولستان خارجی غش ِ خنده بودم یا ماداگاسکار یا کارکرد چوب اسکی های محافظ و یارویی که هی قطار سوار می شد و ... گفتن ندارد به نظرم که از کجاهای دیگرش... جای جای این کتاب پر از شوخی ست. یعنی اگر یک صفحه را می خوانی، نمی خندی، بدان که شوخی ِ را نفهمیدی. این طور کتاب خوبی ست.

از این ها که دردت می آید لابد یک جا. لابد یک جایی هست که می دانی می شود گفت من آدم کشته ام که یارو دست از سر عاشقی و پابندی با تو بردارد. که من قبل تر هم می دانستم رابطه یعنی وزنه. یعنی پایت روی زمین. نمی خواهی روی زمین باشی، باید ول کنی بروی. اگر هست. اگر می دانی آخر ماه چقدر پول داری / باید داشته باشی خب پایت روی زمین است دیگر. بد هم نیست. چه می دانم... که به خودت بگویی من همین قدر، همین ِ همین ِ همین قدر احساس خاک بر سر بی وفایی دارم.

این ها را می نویسم که ننویسم از عذاب وجدان دارم به مقام رفیع شهادت نائل می شوم. که کاری هم نکردم / نمی کنم که عذاب را به چیز دیگری تبدیل کنم. حالش را هم ندارم. خابم هم می آید. می گویم آن قدر خابم می آید که حال ندارم واوش را بنویسم.

پ.ن

سرکاری ها پست هایی ست که نوشتنشان بیشتر از چهل دقیقه وقت نمی گیرد. می شود قبل از ناهار سرکاری ها نوشت احتمالن.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

خداحافظ گاري كوپر و لني محترمش. ما اين ترس‌اش را دوست داريم هميشه. و چون خودمان هم ترسو هستيم، وقت توجيه كه مي‌رسد خودمان را با ايشان طاق مي‌زنيم و باز فرار مي‌كنيم مي‌رويم گوشهِ خودمان

Yahya گفت...

من این کتابو از کتابخونه دانشگاه امانت گرفتم، یه کمی که خوندم، دیدم نه اینطوری جواب نمی ده باید بخرمش. رفتم پس دادم به کتابخونه، یادم رفت بخرم. الان یادم اومد ولی احتمالا فردا صب باز یادم میره

roozbeh گفت...

mamnoon ke goftin.. ye chanta ketabn ham hast az lahaze mo'arrefi!, az alberto moravia, tarjomehaye reza gheysariyeh.. ketabe khorshid. goftam shayad khoshetun biyaad ;)