این یک نامه بود اما حالا یک پست است به این دلیل ساده که نگارنده همیشه آدمی ست غیرمستقیم
ببین من بارها فکر می کردم نباید این ها را بنویسم. در تمام این مدت هی فکر کردم این ها را به غیر مستقیم ترین وجه ممکن به تو بگویم برای این که این ها دیوانگی های من است و به کسی مربوط نیست اما تو داری در دیوانگی های من، در روند من، در خلوت من، حتی در خودِ من اخلال ایجاد می کنی. من مجبورم این ها را بنویسم. مجبورم بنویسم که بدانی. با این که گفته بودم شاید.
من آدمِ رسانده شدن نیستم. من آدمِ رساندنم. این را چند صدهزار بار دیگر بگویم؟ من آدمِ این نیستم که بخواهی کسی باشی که مواظبم باشد. من خوشم نمی آید از این نقشی که تو خوشت می آید برای من بازی کنی. که مواظبمی. که امروز گرم است و زوج است و ماشین ندارم – و قبلن سرد بود و زوج بود و ماشین نداشتم- و شاید حتی یک کمی غمگینم، پس تو فرشته ی نجاتم هستی. من خودم مواظب خودم هستم. من خودم آن قدر خودم را دوست دارم که شدیدن مراقب خودم هستم. می دانی؟ من هیچ بدم نمی آید وقتی گرمم است، وقتی از یک روز طولانی و کارفرمای گل درشت خسته ام، بنشینم توی یک ماشینی و رسانده شوم خانه زیر باد خنک دریچه های مربع ماشین شما. با موزیک های خوب شما. اما اگر شما، شمایی هستی که حوصله ش را ندارم، حاضر نیستم علی رغم این آرامش تا خانه ام با کسی حرف بزنم. من ترجیحن تا خانه می پزم و با کسی حرف نمی زنم. من از مورد مواظبت واقع شدن مثل تمام انسان ها لذت می برم اما وقتی بیس رفتار تو این است که مواظبمی، کلافه م می کنی.
بعد اگر احیانن بخواهی مرا ببری کافه ای جایی که بیشتر حرف بزنی حتی، باید بدانی که من نمی خواهم. من دلم می خواهد امروز بروم مامان مولی م را ببینم که سه هفته یا حتی بیشتر است که ندیدم و می روم. شما مانعش نمی شوی. این که منتظرم ماندی، خیلی ممنون. لطف کردی اما نمی خواهمش. این که من از در دفتر بیرون بیایم و تو تلفن بزنی که اِهِم سمت راست! و از ساعت پنج توی ماشینت نشسته باشی که من بیرون بیایم و خواستی مثلن کار هیجان انگیز بکنی، دلیل نمی شود من هم از این حرکاتت خوشم بیاید. من حوصله این غول مهربان بازی ها را ندارم. اصلن می دانی من حوصله مهر بی حد و حصر تو را ندارم وقتی بلد نیستم یک منم ساده بگویم به دلم برایت تنگ شده بود یا دوستت دارم یا هرچیز دیگری که می گویی. من ترجیح می دهم از یکی خواهش کنم که یک کاری را برایم انجام بدهد تا همیشه حواسم باشد که این لطف است. اما این چیزی که شما به من می دهی سرویس است و من به تجربه بلدم که از کسی نباید سرویس بگیرم. من حوصله ندارم که بعدن یکی بیاید به من بگوید نامردِ فلان و بیسارم. جای همان قبلی درد می کند هنوز. این ایده هایت را کلن کنار بگذار. من اصلن آن مدل آدم نیستم. من یک سر دیوانه ی جدیدی هستم. من گفتم مرد عاشق پیشه دوست دارم. دوست دارم هنوز. یعنی فکر کنم که دوست دارم. منتها یک عاشق پیشه ی ساکت دوست دارم. یکی که خودم سعی کنم بفهمم کجایش عاشق کجایم است. (البته کلن که زرشک) اما خب بگذار بی انصاف نباشم. تو پرحرف نبودی هیچ وقت. منتها یک عشق لعنتی ای به آدم داری که هیچ راه نفس کشیدن نمی گذاری. الان عصبانی هستی که این ها را دارم می نویسم؟ شرمنده ام اما بخوان لطفن. باید بدانی. من بلد نیستم این ها را توی صورتت بگویم. من اگر بلد بودم توی صورت آدم ها حرف بزنم پناهنده ی نوشتن نمی شدم.
اگر می خواهی اقلن دوست بمانیم دست از این مواظبت کردن هات بردار. من حالم خوب است. مواظب خودم هستم. هاری هایم را می کنم دوباره از نو. کارم را پیش می برم. تکلیف درسم را دارم معین می کنم. محیط کارم را دوست دارم. غذا خوب می خورم. شنا می کنم. غذا می پزم حتی. راه می روم. زندگی می کنم. چای می خورم. چند نفر دور و برم دارم که برایم مهمند. کم می خوابم. کم می خوانم. می نویسم مثل وحشی ها. به او فکر می کنم گاهی هنوز. گاهی یک شب می شود هنوز که صدبار از خودم می پرسم یعنی همین شد؟ همین؟ چه کار می کند؟ زنده ست؟ بعد به خودم می گویم آره. حالش عالی ست. بی خبری خوش خبری. بخواب. می خوابم. بعد فردا سرحال بیدار می شوم. با همکارهام شوخی می کنم. به همه می گویم آچغالی. با لنا حرف می زنم. با دنیا حرف می زنم. به نیاز که باهام قهر کرده فکر می کنم. به فربد نق می زنم و ور ور توی وبلاگم می نویسم و می فهمیم که من بیشتر از "هستن" دارم زندگی می کند و این نسبت به زندگی نباتی شش ماه گذشته ام خوب است.
بعد تو هی می خواهی یادم بیاوری که یک روزی شکست عشقی خوردم و باید مراقبم بود؟ با تمام باری که عبارت شکست عشقی دارد؟ بله خوردم و تمام شد. به درک. حالم الان آن قدر خراب نیست. می دانی من نمی خواهم بدانم همیشه ی همیشه ی همیشه زورم به یکی می رسد. دوست دارم این بازی را. اقلن بازی ست. اقلن یک برد قراردادی نیست. با تو من همیشه برنده ام. می دانی که تاب بازنده شدن را ندارم البته. اما بازی ای که نتیجه ش را می دانی هم لطفی ندارد...
عصری رفتم پیش مامان مولی. دلم نرمی ش را می خواست. طبق معمول تا نشستیم تعریف کشید به دوپیِس و کلاس خیاطی ش و تصدیق خیاطی دادنش به بچه ها و دیکته نوشتنش از کلیله و دمنه و گنجه و گوشت و عسل و روغن حیوانی و منزل پا و راه آهن و بابا. گفت می دانی من خیلی زن خوشبختی هستم. گفت من آرزویی نداشتم که بهش نرسیده باشم. گفت حسرت هیچ چیز را ندارم. سفر، زندگی، کار، شوهر، بچه ها، عشق... گفت من اشباعم. بعد گفت من شصت و دو سال با بابا زندگی کردم. می دانی شصت و دو سال یعنی چی؟ من فکر کردم یعنی اشباع دیگر...
می دانی بابابزرگم تصدیق رانندگی نداشت اصلن؟ همیشه مامان بزرگم رانندگی می کرده. توی همه ی سفرها. بابابزرگم همیشه می نشسته کنارش. مثلن فکر کن فیلم سیاه سفید: مامان مولی شوفر ماجرا، بابابزرگ وردست، لوکیشن: جاده اراک مثلن. این ها را گفتم که بگویم من تقریبن نوه ی مامان مولی ام. من آدمِ این نیستم که بخواهی مرا ببری بیاری و خوشحال باشی که بهم سرویس دادی. ما ذاتن آدم های فاعلی هستیم. آدم هایی هستیم که منتظر نمی مانیم. بردن و آوردن را همین بردن آوردن نگیر. گفتن ندارد. می دانم. بردن آوردن یک مفهوم رفتاری توست.
همان مامان بزرگم وقتی تصدیق گرفته آمده خانه و هیجانی بوده کلی از تصدیقش. بعد می بیند هیچ کس خانه نیست تا شادمانی کند باهاش و توی حیاط یک آدم برفی بوده، رو کرده به آدم برفی گفته: "آدم برفی من تصدیق گرفتم!" همین. بعد هم با هر و کر برای همه تعریف کرده که من به آدم برفی گفتم من تصدیق گرفتم. بعد می خواهم بهت بگویم گاهی این وبلاگ برای من همان آدم برفی ست. یعنی می خواهم بدانی ما این طوری از پس تنهایی برمی آییم. یعنی روشمان این طوری ست. ما آدم های این نیستیم که بنشینیم تا مردی بیاید به ما عشق بورزد و ما را نجات بدهد. نه که فکر کنی چیزی از معشوق بودن نمی دانم. می دانی که می دانم اما من به نظرم این روشت فقط دوستی مان را - اگر داریم- خراب می کند. من خودم مواظب خودم هستم عزیز من. برای مواظب من بودن نیا.
باز هم ببخشید. درشتی بود نوشتنشان شاید. اما می شناسی م. کلن همینم.
۹ نظر:
az oonja ke midoonam bara man nis nemikhoOnam, ama fek konam bedoonam vase kiye ~
Lala, nemidonam chand nafar mesle man in postet ro ye nafas khoondan... faghat mitoonam begam wow. nemidonam manam roozi mitonam inghadr biniaaz basham ya na, vali ejalatan faghat wow, baraye khodet o maman moulit
:)
بعدازظهرهای سگی زوج و فرد نمیشناسند
با توجه به این نیشخندی که کنج صورتم چسبیده بعد از خواندن این پست! باید بگم که عزیزم! تا به حال دیدی مژه مصنوعی بگذارد؟ ناخن هایش انقدر بلند باشد که سلام را سثلغاغمخ تایپ کند؟ مگر ندیدی خیلی وقتا رژ لبش پاک شده وعین خیالش نیست. مقنعه ی کج و مووجش را مگر ندیدی. توجه نکردی هیچ جای لباس هایش یاشلوارش یک گلدوزی بنفش و صورتی زرق و برقی نیست. بستنی قیفی نخوردین با هم ببینی چطوری آن را لیس میزند؟ اگر هر کدام از اینها غلط بود، دوتایی باهم یک به یک دوره فشرده دوستیابی در 20 دقیقه احتاج داریم. (اگر می خواهی اقلن دوست بمانید دست از این مواظبت کردن هات بردار) مگرنه البته کلن که زرشک)
منم فکر میکنم همین روزا مجبور شم یکی از این نامه-پست ها بنویسم! اگر احیانن یه جاهاییش شبیه این شد که احتمالش نزدیک به صفره اما هست منو ببخش! چون خیلی تحت تاثیر فرار گرفتم ترسیدم این اتفاق بیفته!!!دقیقا از یک هفته قبل از تولدت اینجا میام!
بعدا" اگر حوصله کنم شاید چند جمله در مورد این پست بنویسم، که البته از همین الان میدانم تایتلش این است:
«گاهی دیدن نیمه پر لیوان با چشم غیرمسلح ممکن نیست»* یا «چرا بیضایی باهوشه»
در مورد محتوای چیزی که هنوز ننوشتهام پیشداوری نکنید، که قریب به یقین ره به خطا میبرید
* جمله فوق عاریتی است از یک نویسنده که نامش را فراموش کردهام. حقوقش برای او محفوظ
كاملا منصفانه است!
من نمیدونم این برآورد شما از خودت چقدر در زندگانی دوام خواهد داشت...اما خودم هم باورم نمیشد که اینقدر موضوع دغدغه های رابطه های آدم ها یکسان و محتوی و نتایج از رابطه ای به رابطه دیگه متنافر! باشه.من به عنوان یک مرد به شدت فهمیدم چی میگی و به شدت شگفت زده شدم که مگه ممکنه یک زن همچین چیزی بگه...بانو لاله به شما ارادت دارم اما واقعا" مطمین نیستم این پست برآوردی واقعی باشه از شما.من فکر میکنم این روز ها خیلی حال شما خوبه و با تقریب خوبی به همه چیز خودت کنترل داری.خواستم بگم من شک دارم این سلطنت جاودانه بماند با توجه به پست هایی که از شما خوانده ام.جسارت رو ببخشید لطفا
چقدر حرف دل من هم بود اين نوشته
من هم همينطوريم اين آدم ها هر وقت به من مي خوان اينجوري نزديك بشن ناخوداگاه من ازشون دور مي شم
ارسال یک نظر