مگسیترات- ام آ سی و پنج
این اسم بالا را میبینید؟ این اسم کابوس دانشجوی با پاس ایرانی در خارجیست که من هستم. هر دانشجوی بدبختی که در اینجا میزید، سالی یکبار باید به آنجا رفته، دو هفتهای بدود. ریز حسابش را ببرد، ریز نمرههایش را ببرد، ریز بیمهش را ببرد و در همهی حوزهها ثابت کند که فقط یک دانشجوییست که قصدش ریختن پولهایش به پای کشور بیگانه و علماندوزی است و مظلومانه صبر کند تا ویزایش را برایش برای یک سال آینده تمدید کنند. یک دانشجوی با عقل کاری میکند که همان سالی یکبار که باید آنورها پیدایش بشود، کارش آنجا گیر کند. یک دانشجوی بیعقل که شست پایش مدام توی چشمش است، نه.
بنده عرض کرده بودم خدمتتان که دو ماه پیش کیف پول خود حاوی تمامی کارتهای شناسایی و بانک و غیره را گم نموده دیگر. از دو ماه پیش تا امروز که بالاخره بهم گفت پنجشنبه بیا کارتت حاضر است بگیر و شَرَت را کم کن، اقلن پنج دفعه به آنجا مراجعت نمودهام. اولین تجربهام از مگیسترات رفتن این بود که شماره گرفتم. یک ساعت نشستم منتظر (حداقل یک و حداکثر دو ساعت تا حالا در آنجا نشسته استم و عدد یک ساعت عدد نرمالیست). وارد که شدم، از آنجایی که هول شده بودم که بالاخره نوبتم شده، رفتم جلوی میز خانم مگیسترات ایستادم و گفتم امممم... خانم مگیسترات با خشانت خاص خویش فرمودند که امممم نداریم. حرفت را بزن. من زمان کوتاهی از برای تو وقت دارم. این شد آغاز پروسهی ژانر وحشت: مگیسترات.
بعد دردسرتان ندهم. رفتم از پلیس گواهی گرفتم که مدارکم گم شده و رفتم شعبهی دم خانهمان. شعبهی دم خانهمان گفت باید بروی مرکز کارت را انجام بدهی و خلاصه رفتم آنجا و آنجا دوباره پروسه از نو و در نهایت همه چیز بردم الا کپی پاسپورتم که یادم رفته بود. بعد خانم مگیسترات در این لحظه از خودش انعطاف نشان داد و گفت امشب برایم ایمیلش کن، دو هفته بعد بیا ویزایت را بگیر. بنده خوش و خرم و خوشخیال، ایمیل کردم و دوهفته صبر کردم به امید اینکه ویزا قلمبه بیاید توی بغلم. خبری نشد. بعد نگارنده در آیندهی نزدیک برنامه سفر داشته، لذا هول و ولایی به جانش افتاد که اگر ویزایم را ندهند چگونه از کشور فخیمه خارج و سپس به آن داخل شوم؟ پس دوباره ره مگیسترات به پیش گرفت. برای خالی نبودن عریضه یک عدد کپی پاسپورت هم همراه خویش برد زیرا که تجربه ثابت کرده، در مگیسترات همیشه باید دست پیش را بگیری که پس نیفتی. رفتم تو و به خانم مگیسترات گفتم خانم مگیسترات بنده مسافرم در فلان تاریخ. آیا ویزایم را میدهی (گردنِ کج). خانم مگیسترات در آخر وقت بوده و بسیار عصبانی به من گفت معلوم نیست. سعیام را میکنم، هیچ قولی نمیتوانم بدهم. برو بهت زنگ میزنم. بعد زنگ میزنم دم سال نو را شما خودت ترجمه کن دیگر. افسرده آمدم بیرون که سفرم مالیده و خاک بر سر این زندگی و من اینجا گرفتار شدم و من باید دوهفته تعطیلات سماق بمکم. دیگر هیچوقت نمیتوانم از اینجا بروم و باید خودم را اینجا خاک کنم و اصلن یک حال منفیبافی تمام عیاری.
در همین حال به ناگه یکی دیگر از نمونههای نادر شست پا در چشم را در دانشگاه دیدم و وی به من گفت، همین بلا سرش آمده و یک کاغذی بهش دادهاند که این بدبخت اجازه دارد از اینجا خارج و سپس داخل شود. ما هم شنگول شدیم که راه قانونی داریم و دوباره به سوی مگیسترات شدیم. از لحاظ دستِ پیش، یک روضهی مفصلی هم شب که میخواستیم بخوابیم، در مغزمان آماده کردیم، چرا که وقتی میخواهیم به آلمانی روضه بخوانیم که دل سنگ را آب کند باید جلو جلو بهش فکر کنیم و بدیهه سرایی بلد نیستیم. دردسرتان ندهم روضه به این شرح که آی من دانشجوی بیچاره ده ماه است خانواده ندیدهام و احتیاج به آدمی دارم که ته فامیلش منصف باشد و نتوانستم تاریخ سفر را به هیچ عنوان عوض کنم و این تنها تعطیلی من است و الان من گناه دارم، خانوادهام گناه دارند. همه گناه داریم. حالا تو بگو من چه کار کنم و تو رو خدا توی ده روز باقیمانده تا سفرم به من یک چیزی بدهید بتوانم باهاش مسافرت کنم و اینها. خیلی پر سوز و گداز ها. یعنی اینطور شرتی زرتی که اینجا نوشتم نه. روضهی مزبور در مغزم طوری بود که حین تهیهش ده بار اشک خودم درآمد.
رفتم و نشستم دلتان نخواهد از ساعت یک ربع به ده تا یازده و نیم و بالاخره آن بالا نوشت صد و چل و پنج، یورتمه کنان رفتم به اتاق پونصد و سی و هشت، قیافهی بچهگدا به خود گرفته گفتم: من یک مشکلی دارم که لطفن احتمالن به دست شما حل میشود. گفت تاریخ تولدت را بگو. گفتم ای بدبختی اصلن روضه بهش کارگر نیست. تاریخ تولدم را گفتم و اسمم را گفتم و گفت خب پنجشنبه بیا ویزاتو بگیر. یعنی یک لحظه اول ناراحت شدم که بابا من قد یک رفرات دانشگاه روی این روضهم کار کردم خب! بگذار بخوانم بعد ویزا بده! اما بعد بالاخره مغز و ملاجم موفق به تحلیل جملات شد و گفتم همین پنجشنبه؟ فرمودند بله. یعنی اصلن حال نگارنده به وصف نمیگنجد در این لحظه. انقدر در اتاق خانم مگیسترات جست و خیز کردم که خانم مگیسترات بالاخره خندهش گرفت. از خندهی خانم مگیسترات هم یاد یک معلم علوم راهنماییمان افتادم به اسم خانوم اشجعی. این خانوم اشجعی در طول یک سالی که معلم ما بود هرگز نخندید. بعد روز معلم یکی از بچهها یک شعر مزخرف خندهداری گفته بود و راجعبه او و بچههای کلاس و نخندیدنش بود و وقتی داشت برایش میخواند بالاخره خانوم اشجعی خندهش گرفت. بعد انقدر بامزه شده بود وقتی میخندید. انقدر قیافهش عوض شده بود که اصلن ما حال معنوی به خود گرفته بودیم. طبعن از آن روز به بعد ما ازش کمتر میترسیدیم چون بالاخره فهمیده بودیم فانکشن خنده هم دارد اما بههرحال بزرگترین رکورد نخندیدن مال معلمیست که میعان و تصعید و تبخیر و اینها را به ما درس داد. بعله. پرت افتادم از مگیسترات. خلاصه که به حق پنشتن احتمالن پنجشنبه که بروم آنجا، ویزایم را میگیرم.
این بود انشای من.
۸ نظر:
ینی عاشقتم ها
(چندبار واسه ت نوشتم اینو اینجا؟ ) ه زود زود آپ کن
آفرین
یه ساعت پیش زیر دوش نمی دونم چرا یاد بلاگت افتادم؛ بعداومدم دیدم آپ کردی
:)
خوش به حالت که آلمانی ت به حد روضه خوندن رسیده
خوشحالتم لالا
به توان دو
:)
خیلی خوب بود
Man az in khanande ghadimiatam ke 2,3 sale mikhunadeto shayadam bishtaro alanm umade americao iphone kharideo shaba ghable khab mikhunadet bekhabe ha.....yani mikham begam injur adamiam man ke mikhahad beguyad:
Aaaaasheghetam yani :d
Ziad benevis laleh :)
Reza
یعنی به نظر تو این پست چه چیز خاصی داشته که همه اومدن یه جور ابراز احساسات کردن؟ یعنی دقیقا یه چیزی تو ذهنم می چرخید که بیام بگم دیدم چند نفر زودتر از من گفتن. من بی خیال شدم!!
خیلی عجیبه ها!
جدن عالی بود و سه بارم خواندم
ولی خب از آنجا که میگن چه مردی بوَد کز زنی کم بوَد؟! گفتم یه کامنتی(ترجیحن انتقادی!) بگذارم که یه وخ نگی چرا !! و اون اینکه: اولش با اول شخص شروع کردی، بعد شد سوم شخص، بعدشم اول شخص جمع.. که کلن اگه همش یکی می شد قشنگتر بود .. شایدم نبود
شاد باشی
;)
هوررررررراااااااااااااااااااااا
قشنگ بیفهببا
ارسال یک نظر