کافهچی- یک
وقتی توی کافه کار کنی یک مدت طولانی، کمکم مشتریها را میشناسی،
کمکم مشتریهای ثابت که از در تو میآیند میدانی چی مینوشند، بعضیها که انقدر
قابلپیشبینی هستند که لازم نیست بپرسی. "همان همیشگی" را باید برایشان
ببری. میان کلام که آدمهای "همان همیشگی" حوصلهی من را سر میبرند. من
اگر هر روز بروم یک کافهای باید تمام منوشان را بخورم و بنوشم. ماهی یکبار
نوشیدنی مورد علاقهم که بهطور مستمر در کافههای مختلف مینوشم، عوض میشود.
دوست ندارم همیشه یک چیز ثابت بنوشم. اصلن "همان همیشگی" غمانگیز
است و برای من که کافهچی هستم ترحمبرانگیز (یا انگیزِ خالی؟) هم هست.
حالا بعد از یک سال توی خیابان که راه میروم نزدیک کافه و
آدمهای همیشگی را میبینم، بالای کلهی هرکس یک نوشیدنی هست. آقای اسپرسو، خانم
لیموناد، الکلیهای دم بیلا که بالای کلهی هرکدامشان پنج تا آبجو بزرگ است اقلن،
دختر روزنامهنگاره که یازده صبح آورنا سفارش میدهد. آن دوتایی که همیشه شراب قرمز
میخورند، انعام خوب میدهند. همینطور برو تا آخر. طبیعتن بین خودمان خیلیها را
هم مسخره میکنیم وگرنه که چهجوری امرار معاش کنیم؟
آنهایی که صد بار آب میخواهند. آنهایی که صد بار نان میخواهند.
آنهایی که سه تا یخ توی لیوانشان میخواهند، اگر چهار تا بشود حالشان خیلی بد میشود.
آنهایی که همیشه یک خواهشهای اضافه ای دارند. یک پر لیمو. به جای لیمو، پرتقال،
به جای سودا، آب، به جای پیشغذا یکخرده از غذای اصلی. یهذره نعنا، یه ذره بینعنا...
خلاصه همیشه یک خواهشی دارند. آدمهای طاقتفرسا.
صبحی کافه بودم، دو تا دختری بودند آمده بودند صبحانه
بخورند، خیلی روی روان. آب دارید؟ حالا یک بار دیگه آب دارید؟ کبریت دارید؟
روزنامه دارید؟ شطرنج دارید؟ لیمو دارید؟ نان کمتر برشته دارید؟ نان بیشتر برشته
دارید؟ قهوه دارید؟ شیر دارید؟ شیر سویا دارید؟
بالای صورتحسابشان نوشتم کارما خیلی پتیارهست. خواندند و
خندیدند و من هم خندیدم. گفتند معذرت میخواهیم. ما دو تا دیشب تا هشت صبح توی بار
کار کردیم و یکراست آمدیم اینجا. چون اینجا خیلی همه مهربانند و صبحانهش
خوشمزهست. خیلی خستهایم. بعد گفتند دیشب یک گروهی مهمانی شب قبل دامادی داشتند،
دیوانهشان کردند. تا صبح رو کلهی دوتاشان پاتیناژ کرده بودند و بعد هم حال همهشان
بالاخره بههم خورده و گند زدند به بار و رفتند. بعد گفتند ما دوتا الان آنهاییم
برای تو؟ من خنده فرمودم. نه نگفتم. خودشان پهن. گفتند بیا کارمای ما را پاک کن.
بیا. ما امشب هم سر کاریم. اگر کارما امشب یقهمان را بگیرد استغفا میدهیم، بدبخت
میشویم. من فرمودم که نه ایشالا که گربهست.
بعضی آدمها واقعن دست خودشان نیست، نمیفهمند. مثلن من
تنهائم توی کافه، دارم کافه میدهم، صبحانه میدهم. هی هر بار رد میشوم، میگویند،
ببخشید. ببخشید. ببخشید. بابا برادر. بـــــرادر! خوب خیال میکنی کرم؟ کورم؟ یعنی
اصلن چنان مقیاس جهان هستی هستند که لحظهای فکر نمیکنند بیست نفر آدم دیگری که
توی کافه هستند هم باید سفارشهاشان را دریافت کنند. اغلب هم جز آن دستهی کف آبجو
کم باشه، یخ دوتا باشه. آب تو لیوان بزرگ باشه، هستند.
خلاصه که برای خودش داستانی دارد.
از آن طرف آدمهای جالب و عجیب هم هستند. یکیش یک پسریست که با یک
خانمی با هم هستند که خانم میتواند مامانش باشد. الان پنج شش سال است با همند طبق گواسیپ منتشر شده در کافه. همیشه دو
تایی میآیند. اولین بار من خیال کردم مادر و فرزند هستند. بعد رفتم سر میزشان زبان
خانم ته حلق آقا بود، یک لحظه فکر کردم توی داستان ادیپ دارم آبجو میدهم یا چی؟
بعد رفتم پشت بار به دودو گفتم چرا؟ چرا؟ مگر مامانش نیست این خانمه؟ گفت نه
دوستند. یک مرتبهای هم خانم با دخترش آمد. یک دختری بود با سر و رو و مو و ماتیک و ناخن سیاه. خیلی
تاریک. دارک سُل و از این صحبتا. بعد مامانش و این پسره با هم شادمانی میکردند،
این بچه به حالت تهور و بیباکی تماشاشان میکرد. با پسره خوبه. با مامانش بده. مامانش
باهاش حرف میزند یک رفتاری میکند که انگار دیوار.
الان باید بروم. لابد داستانهای بیشتر خودمان با بقیهی بچه را هم مینویسم بعدن.
۲ نظر:
چقدر خوب توصیف کردی دختر! دلم خواست بیام اونجا حسابی حرصت بدم :D دم دقیقه بگم خانم! خانم! لطفا" خانم! بعد هم هی اب و نان بخواهم اول با یخ بعد نظرم عوض بشه ببینم هوا سرده بگم بی یخ! بعد به اون دودی که از سرت بلند می شه بخندم بگم بابا من خواننده وبلاگتم خواستم اذیت کنم. تو هم بگی خوب باش!!!
لاله! من نفهمیدم اینجاشو: «کارما...» این چیه؟ معنی جملهش چی بود؟ نوشتی بالای صورتحسابش؟ کلن نفهمیدم چی شد!
راستی اگه دوست داشتی، معنی بعضی چیزایی که به زبون اونجاییهاستو بنویس، ممنون میشم.
دودو؟...دقت کردی یه کم داره نوشتنت عوض میشه؟! البته هیچ منظوری ندارم؛ نه میگم بَُِده، نه خوب؛ یه جملهی خبری بدون نتیجهگیری!
و همچنان میام و میخونم.
خوش باشی.
ارسال یک نظر