یک. تهرانم.
دو. پنج روز شد. نه روز مانده. بهطرز بیرحمانهای بیخوابم.
همه میگویند که فردا خوابم درست میشود اما من فکر میکنم دو هفته یکطوری کم است
که آدم دلش میخواهد همهش را بیدار بماند.
سه. عصری توی صدر فکر کردم که چش شده این تهران که انقدر
تند تند عوض میشود انگار یک چیزی توی هواش است که میخواهد بگوید یکسال هم نباشی
که خیلی کم است باز هم از من جا میمانی.
چهار. پریروز دوستم گفت توانیر. هرچی فکر کردم یادم نیامد
توانیر از کجا میرفتیم. شرمم هم گرفته بود که چرا اسمش را خیلی هم خوب بلدم اما اصلن
یادم نیست کجاست. به لنا گفتم. گفت بابا فلانجا فلانجور. الکی گفتم آها آها. مثل
ریچل که حامله بود سونوگرافی کرده بود توی عکسه بچهش را نمیدید. هی الکی میگفت
دیدم. همان. با شما که دوروغ نداریم. تا قبر آ آ آ آ.
هنوز هم قیافهی خیابانش را یادم نمیآید. حالا فردا بروم میدانم
یادم میآید. منتها من هیچوقت توی توانیر هیچکاری نداشتم.
پنج. برگشتن داغ دل آدم را تازه میکند. یادت میآید چه زوری
(چه در اینجا منظور چگونه است نه که چه برای تاکید که مقدار زور زیاد است) میزنی
که چی یادت برود.
شش. یکطوری هم دلم میخواهد و نمیخواهد و میخواهد که برگردم.
دلتنگم.
هفت. گلدانهام آنجاست. نا. قلی.
هشت. هوای تهران سربیست. اینهایی که میگویند ما دلمان
برای هوای سربی تهران تنگ شده را من عمیقن نفهمیدم. هوا خیلی خراب است. گلو ملو جر
خورد. امامه فقط خوب است.
نه. کوفته تبریزی. دلمه. چلوکباب.
ده. اول مهر هم یادم آمد که رفته بودم کلاس اول. مامانم زود
فرستادمان که بخوابیم. گفت مامان جان فردا روز اول مدرسهت است. من دو سه ساعت توی
تختم دراز کشیدم. خوابم نمیبرد. بعد صدای پدربزرگم آمد. پاشدم گفتم ئه پدربزرگ تو
کی اومدی؟ مامانم گفت ئه تو هنوز بیداری؟ برو بچه تو فردا روز اول مدرسهته. برو
بخواب. بعد من رفتم یهکم بغل پدربزرگم. پدربزرگم هم سه روز قبل از اینکه من از
ایران برم فوت کرد. خیلی خوشتیپ بود. خوشگل و قدبلند و ماه. سلام که میکردی یکطور
خیلی دراماتیکی میگفت سلام بر تو پدر! و آدم را چلپ چلپ چهل تا ماچ میکرد. این "سلام
بر تو" را هم تا جان در بدن داشتیم همانجور دراماتیک تقلید میکردیم و هر هر
میخندیدیم با بقیه نوهها.
یازده. از کولر دیگر خوشم نمیآید. حتی از هُر هُرش.
دوازده. سوداییام. شاید از بیخوابیست. شاید از خواص
دیدار و هجران و این پرت و پلاهاست. شاید هم که دنبال بهانهام و صرفن سوداییام و
کاریم نمیشود کرد.
۶ نظر:
خوش بگذره . انگار همه مهاجرا وقتی بر میگردن همین حس و حال رو تجربه میکنن. یه جور خوشی که تهش غم هست. به هر حال سفر خوبی داشته باشی.
سلام.خوش اومدی.برو یه کم آش سید مهدی بخور گلوت بازشه(امامزاده صالح تجریش آدرس دادم گم نشی)نیگا به بزک دوزک تهرون نکن اوضاعمون خیلی درامه.باس یه ماه بمونی بفهمی چی میگم.همون 9 روز دیگه برگرد پیش قلی و نا.همین 2 هفته ایکه اومدی خیلی صواب کردی بیشتر ازین هوس نکن.تهرون شده عینهو فیلم ترسناک هم میترسی ببینیش هم دلت میخواد بفهمی آخرش چی میشه.مخلص شما بی صدا
واقعا منصفانه نیست که در پاییز تهران را ببینی و شگوه کنی اینجا باید رقصید.. گُم شد و پیدا نشد ما تا آخرِ پاییز و خودِ زمستان در آیینه نگاه نمی کنیم، بِمام که نوستالژی رفتنِ تو من را هم محصور کرده
خوشحالم که این قالبت جای کامنت گذاشتن داره. خیلی وقته که نوشته هات رو می خونم. قبل از این که بری. قلمت رو خیلی دوست دارم و امیدوارم همیشه خوشحال باشی!
همش خوبه، فقط روز آخر، از صوبحش که پامیشی تا شبش
تا میری توی جاده تهران - قم
پاتو میزاری توی اون فرودگاه لعنتی که غم تمام دنیا توشه
بعدش یه راه طول و دراز
تا این سر دنیا
اون روز آخر تا رسیدن به مقصد، اینه خود جهنمه.
دسته راستت بالای سر من دلتنگم شدید
ارسال یک نظر