خداحافظی
یککاری که توی ده سال گذشته خیلی انجام دادم خداحافظی بوده.
خداحافظی کردم و از من خداحافظی شده. انقدر که اگر یک خرتناقی دارد خداحافظی، برای
من تا همانجاش پر است.
جوانتر که بودم خداحافظی را تمام و کمال انجام میدادم،
یعنی یارو میخواست از ایران برود که برنگردد باهاش میرفتم فرودگاه، تا لحظهی
آخر که دور میشود پشت شیشه نگاهش میکردم، اشک میریختم، اشک میریخت. بغل میکردم،
دور که میشد اسمش را صدا میزدم که یکبار دیگر توی چشمهام نگاه کند. خون و خونریزی.
یعنی تا هرجایی که خداحافظیه میخواست فشار بیاورد، میگذاشتم که فشارم بدهد.
عدد ندارم از تعداد خداحافظیها. فاعل و مفعول بودم. میدانم
زیاد است. خیلی زیاد.
الان هیچ مایل هم نیستم همهشان را یادم بیاید. خیلی دردناک
بود.
از فرودگاه موقع رفتن کس دیگر بیزارم. همانقدر که از رفتن
بیزارم عاشق رسیدن خودم و رسیدن بقیه به مقصدم.
یعنی گِل بگیرند در پروازهای خروجی و گُل بگیرند در پروازهای ورودی از نظر من.
بعد از این همه سال خداحافظی یاد گرفتم که عزیزم که میخواهد
برود، نروم فرودگاه.
یاد گرفتم که ضربش را بگیرم و اصرار دارم که ضربش را بگیرم.
این شد که بعد از تمام این سالها با صدای بلند با قلی عهد
کردیم که همدیگر را موقع خروج به هر مدت زمانی نبریم فرودگاه. برگشت با کله اما
رفت نه.
تمام وقتی که حرف زدیم و قرار بود که برود فکر میکردم که
باید باهاش خداحافظی کنم.
این شده بود عذاب علیمم.
من متنفرم از خداحافظی. مادرم را، پدرم را، خواهر و برادرم
را بغل کردم و گفتم تا به زودی و زودم سال بعدش بوده.
الف را بغل کردم و گفتم به امید دیدار و ما هیچوقت دیگر هم
را ندیدیم. میم را بغل کردم و به امید دیدار.
خداحافظی خیلی فرسایندهست.
چنان خداحافظیدان بدنم خراشیده و فرسودهست که خیال میکردم
طاقت ندارم ازش خداحافظی کنم. یعنی احساس میکردم طاقت ندارم حتی از یک نفر دیگر
خداحافظی کنم و واقعیت این است که این باید یکی از سادهترین خداحافظیهایم باشد.
خداحافظی زماندار. ده هفته. همین.
یکبار دیگر میگویم تا خرتناق خداحافظیدانیم پر است.
یکبار رفتیم پیادهروی توی جنگل توی یک شب تاریکی و باهاش حرف
زدم. تمام خودم را جمع کردم که بهش بگویم من خداحافظی نمیتوانم حتی از یک نفر
دیگر توی زندگیم بکنم. برایش گفتم چقدر آدمها را از دست دادم و چقدر خداحافظی
پدر صاحبم را درآورده. خیلی خوب فهمید.
از آن روز مرتب یادم آورد که این سفر است و خانهش پیش من
است و پیش من برمیگردد. خیلی گفت. بارها گفت. با مغزم میدانم اما بلد نیستم گریهم
نگیرد.
امروز ظهر رفت. پام که شل است، فرودگاه نرفتم. شل نبودم هم
نمیرفتم. دم در خانهم خداحافظی کردیم. هی دو سه بار رفت و برگشت و بغلش کردم و
فشارش دادم و رفت.
یک روزی باید یک دکتری پیدا کنم، خداحافظی من را تعمیر
کند.
میترسم. میترسم که حالا که من انقدر دوستش دارم و او مرا،
یک چیزی خراب بشود.
هنوز دلم تنگ نشده برایش اما خداحافظیدانم پیر و زخمی و
خونی و فرسودهست. انگار یکی راه نفس کشیدن آدم را ببندد.
پ.ن
یک فیلمی درآمده توی سینمای آلمانیزبان، اسمش هست "بههمزن".
بعد یک آقاییست (که خیلی هم دلربا هستند)، شغلش این است که میرود با یکی برای
طرف دوم رابطه بههم میزند. من هم فیلم را ندیدم، تریلرش را دیدم، خیلی خندیدم. چون
واقعن بههم زدن خیلی کار سخت و فرسایشیای است. بلی.
بعد ورژن امریکاییش آن فیلمی بود که جرج کلونی شغلش این
بود که برود آدمها را اخراج کند. یعنی "اخراجکُن".
خواستم بگویم برای ورژن فارسیش پیشنهاد دارم "خداحافظیکُن"
بسازند. یکی باشد برود از آدمها برای هم خداحافظی کند. بس که نه فقط من که، ما
همهمان هی از هم خداحافظی کردیم. خیلی سخت است تنهایی. خیلی.
۲ نظر:
از قدیم می خواندمت.
ایران که بودی و ایران که بودم حرفهات انگار از توی دل من در می آمد. وقتی رفتی و من هنوز ایران بودم حس کردم که نه .. دیگر لاله را نمی فهمم.
حالا که من هم رفته ام باز حرفهایت شده حرفهای خودم.
خواستم بگم که آی می فهمت..
این را می توانستم من نوشته باشم. این خداحافظی که می گویند هر یکی اش اندکی مردن است ته من را هم درآورده. برادرم انقدر رفت فرودگاه و خداحافظی کرد که خسته شد و خودش هم با ما خداحافظی کرد و رفت. هی می خواست برگردد.انقدر نیامد که ۸۸ شد. حالا نمی تواند بیاید و سالی چند بار خداحافظی با این همه عزیز. تف.
ارسال یک نظر