موهام سفید شده. یک حال خاصی هم دارم که رنگشان
نمیکنم. فکر میکنم ده سال دیگر شاید اصلن قابل تحمل نباشد اگر رنگ نکنم. پس حالا
که هنوز قابل تحمل است، رنگ نمیکنم اما از هر جایی فرق باز کنم، ببندم، پشت سرم
جمع کنم، خلاصه هر غلطی کنم، چشمم فقط آن سفیدها را میبیند. بعد احساس میکنم
طبیعت دارد بهم راهنما میزند. از سر همین راهنمایی که بهم میزند شاید، رفتم فیتنس.
سارای کتابها یک پست جالبی نوشته بود که آدم وقتی متوجه میشود سنش دارد زیاد میشود
که متوجه بدنش میشود. تازگی خیلی متوجه بدنم هستم. یاد لوئیس سیکی هم افتادم که
یک استندآپ کمدی داشت، از درد پاش میگفت و اینکه رفته بود دکتر، دکتر بهش گفته
بود اینکار را بکن آنکار را بکن، بعد همهی آنکارها را که میکرد، درده خوب نمیشد
اما بدتر هم نمیشد. حالا او از چهلسالگی میگفت، من از سیسالگی میگویم. وضع
خیلی بدی نیست. یعنی حتمن در آینده بدتر میشود اما این مرحلهای که آدم متوجه
بدنش میشود مرحله عجیبیست.
کاری نمیشود کرد. باید قبول کنی. بهقول وکیل هامون:
میدونم به قلبت ریده شده ولی باید قبول کنی.
من هم قبول کردم. خودم را میکشم توی فیتنس، عرق
میریزم و قبول کردم. بدنم مواظب من نیست. من مواظب بدنم هستم.
فقط این نیست. کار هم هست. همهچیز واقعن آسان
نیست مثل بیستسالگی. چیزهای بزرگتری آدم را راضی میکند. اینکه پولتوجیبی خودت
را درآوری فقط، باحال نیست دیگر. باید خوب پول درآوری. باید بتوانی سفر کنی با
پولی که درمیآوری. استانداردهای زندگی آدم فرق میکند توی سیسالگی. موفقیت یک
معنای دیگری پیدا میکند. اینکه فقط شاغلی خوشحالت نمیکند مثل بیستسالگی. از آن
طرف درس خواندن مثل بیستسالگی آسان نیست. در عین حال وقتی درس میخوانی، میخواهی
جواب بگیری ازش. میخواهی به دردت بخورد که پول درآوری. همین جناب ما وقتی پدر، مادرمان
بهمان میگفتند بابا جان آخر میخواهی چهکاره شوی با هنرهای زیبا خواندن، جوابی
نداشتیم. مثل بز اخوش نگاهشان میکردم که آخر شما از زندگی چه میفهمید؟ برایم
عمیقن سوال بیربطی بود که میخواهم چهکاره شوم.
الان عمیقن میخواهم برگردم و شانههای خودِ بیستسالهم
را تکان بدهم که عزیزم! عزیزم!! مهم است که چهکاره شوی. مشکل این است که من روح
آزاد هنرمند فقیر را ندارم ولی در بیستسالگی فکر میکردم که خب در فقر میمیرم و
بعد که مردم، مثل ونگوگ، بله ونگوگ، بعدن کشفم میکنند که چقدر خفن بودم و همهی
طراحیهام را هم دقیقن تاریخ میزدم (و میزنم) که بعدن که خواستند کشفم کنند،
مشکلِ کرونولوژیکال با آثارم پیدا نکنند. اینطور آدمی بودم. اینقدر سادهلوح.
سادهلوح هم فحش نیست. یک حالت از لوح است. مثل شب که یک حالت از وقت است.
بهخاطر سادهلوحیم، داستان برای تعریف کردن دارم
وقتی هشتاد سالم شد اما به حساب بانکم که نگاه میکنم از خودم ناراضیام. نه که
حالا خوب شده باشم ها. نه. هنوز هم با یک عشقی رنگ و قلممو پهن میکنم و کماکان
تاریخ میزنم و سرم بالاست پیش لوح خودم اما یک آگاهیای دارم به غلطی که دارم میکنم
که دلخورم میکند گاهی. میدانم پیر که بشوم یادم نمیماند که حسابم منفی بود توی
اکتبر دوهزار و سیزده اما میدانم که فلان طرح را کشیدم اما توی خود اکتبر دوهزار
و سیزده بامزه نیست این جریان. از این چیزهاییست که باید از روش بگذرد تا آدم جاهای
بدش را فراموش کند و فقط خوبیش یادش بماند. اما اینکه میدانی بعدن یادت نمیماند
هم کمکی نمیکند که الان راضی باشی. حالا از فقر هم دارم نمیمیرم اما پولی برای
چسانفسان و خرید ندارم. هزار و پانصد تا خرج اضافه بر خرجهای فیکسم داشتم این
ماه که کشتیم را دارد غرق میکند و سیسالهی درون هی بهم میگوید که زکی! یک خوشبین
امیدواری هم همیشه حاضر است که به تخمش نیست. هه.
۳ نظر:
من ۲۶ ساله بودم که موهام سفید شد..
با حالت میتونم ارتباط برقرار کنم! منم همین حالم!
آخ که گفتی. من دارم میرم 27، دارم میفهمم چی میگی. درآمد چقدر مهمه، آخه فلسفه رفتم خوندم، به آینده فکر نکردم؟ ای خاک بر بشر نسیانگر که ان الانسان لفی خسر
من از هجده سالگی موهام شروع کردن به سفید شدن و الان هم که هجده سال دیگه از اون موقع گذشته، هنوز هیچ اصراری ندارم رنگشون کنم. آخه چرا؟! که مثلن همه فکر کنن 20 سالمه؟ نمیدونم چه فرقی به حالم ممکنه بکنه!تازه خودم که میدونم چه سنی دارم! مشکلی هم با سن و سالم ندارم آخه!ـ
اما امان از وقتی که یک «جانی دیر بیا»ی واقعی باشی و مثلن در سی و شش سالگی شروع کنی از نو به درس خواندن در مقطع لیسانس، در یک کشور دیگه و حتا همون کاری که پول توجیبیت ازش دربیاد هم پیدا نکنی! در حالیکه یه عمر قبلش کار کردی و فکر میکنی الان دیگه وقتش بود که کم کم برای خودت کسی شده باشی. نه اینکه برگشته باشی رو پلۀ هجده-نوزده سالگی و وقتی تو خیابونهای وین راه میری، به جز حس غربت و تنهایی، هی چشمت به این بیخانمانها خیره بشه و فکر کنی اگر تا یکی دو ماه دیگه کار پیدا نکردی چی؟! یعنی مثل اینا میشی؟!!! یا باید همۀ نقشههایی که برای آیندهات کشیدی رو بریزی دور و با گردن آویزون برگردی سر جات؟ تازه کدوم جا؟ دیگه پشت سر هم جایی نیست که بشه بهش برگردی! نفسم بند میاد وقتی بهش فکر میکنم...ـ
ارسال یک نظر