.
بعد از مدتها امروز دیدم دوباره میل دارم وبلاگ بنویسم.
ننوشتنم کم و بیش از مرگ پدربزرگ قلی شروع شد. مرگ نبود. خودکشی بود. چی غمانگیزتر از پیرمردیه که چاقو رو توی سینهی خودش فرو کنه؟
.
اولین باریه که این جمله رو نوشتم. بعد از مرگش از هرچیزی که نوشتم فکر کردم چرا از این نمیتونم بنویسم و نتونستنم تبدیل شد به سد نوشتنم. انگار که هرچی بنویسی دروغ باشه وقتی چیزی که بهش فکر میکنی رو ننویسی اما چیزی که بهش فکر میکنی رو نمیتونی بنویسی چون خیلی بزرگه. خیلی غمانگیزه. خیلی دردناکه.
.
من دفعات معدودی هاینریش را دیده بودم. کلن چهار سال میشناختمش اما سریع به عنوان شخصی از خانوادهی خودم قبولش کردم. اونم منو پذیرفت. برام همراه سایر نوهها کارت پستال تولد و عید میفرستاد. تمام عذاب وجدانم را از ندیدن افراد مسن خانوادهم با دیدن اون خاموش میکردم. انگار بابابزرگ خودم باشد.
خیلی مرد خوبی بود. تا هشتاد سالگی اسکی میکرد. کلی جایزه برده بود. ورزشکار بود. مهربان بود. زندگی دیده بود. برادرش را توی جنگ از دست داده بود. زنش سالها پیش سرطان گرفته بود و مرده بود. تنها توی یک ده توی یکی از خوشآبوهواترین مناطق کوهستانی اتریش زندگی میکرد. دو سال پیش زمین خورد و مهرهی کمرش شکست. بعد از اون خیلی درد کشید. مردی که تمام چیزی که توی زندگی براش مونده بود تحرکش بود، آخرین دلخوشیش رو از دست داد. شب تولد نود سالگی خواهرش، نوهها یک فیلم ساختند با عکسهای قدیمی که چطور این خانواده سالها رو از سر گذروندند. از بچگی تا جنگ تا مرگ تا ازدواج تا نوه تا مریضی تا کهولت. همهچی. بعد از دیدن این فیلم رفته خونه و یک چاقو توی قلبش فرو کرده.
از این ماجرا بیش از یک سال گذشته. امروز یادش بودم. توی سال گذشته خیلی اوقات یادش کردم. امروز دیدم انگار میخام و میتونم دربارهش بنویسم. که این بار رو زمین بگذارم که همراهم بود تمام سال گذشته.
مرگش فقط غمانگیز بودن مرگ آدم عزیزی نبود. مرگش در عین حال قدرتمند بودن پیرمردی بود که به زندگیش، وقتی که کافی باشه براش، اینطوری خاتمه میده.
مرگش برای من نوری انداخت روی چیزی که توی زندگیم انتخاب کردم. روی اینکه با انتخاب خودم از خانوادهم دور شدم. خیلی به تنها بودن و حتی تنها مردنم فکر کردم. به این فکر کردم که خب میارزه دور از خانواده؟
نه اگر منتظرید جوابی داشته باشم برای این سوال، جوابی ندارم اما میتونم دوباره دربارهش حرف بزنم. میتونم دربارهش فکر کنم. میتونم دربارهش بنویسم.
۷ نظر:
چه خوب شد که نوشتیش.
چقدر چقدر خوشحالم که باز می نویسی و واقعا از صمیم قلب برای پایان غم انگیز مردی اینقدر قوی و سرزنده متاسفم...این چیزی که نوشتی، انتخاب دوری و مهاجرت، توی وبلاگ آیدا هم به نوع دیگه ای نوشته شده...خوندیش حتما..این مردد موندن و شک به انتخاب اینکه رفتن کار درستی بود؟
امروز سر کار یهو فکر کردم خیلی وقته وبلاگ نخوندم. فکر کنم نزدیک یه سال میشد. بعد که دیدم همین دیروز پست جدید گذاشتی یهو موهای تنم سیخ شد.
خب میگفتی!ا
چه خوب دوباره نوشتی . بارها و بارها چک کرده بودمت . شاد باشی
چه خوب دوباره نوشتی . بارها و بارها چک کرده بودمت . شاد باشی
چه سوال های سختی رو پرسیدی آخرش؟؟؟
ارسال یک نظر