یکشنبه ساعت دو بعد از ظهر سوار یه تاکسی شدم ... مسیری که می خواستم برم از مسیرهای بسیار پر ترافیک بود ( البته این روزا کجا پر ترافیک نیست ؟ ) و من خسته و گرسنه بودم و فقط به رسیدن به ماشینم فکر می کردم که یه جای دور، خارج از محدوده پارک کرده بودم و باید فورا سوار می شدم و می رفتم دانشگاه . خانم قوی و بزرگی ! سمت چپم نشسته بود و آقای هیزی سمت راستم بود ... وقتی بالاخره موفق شدم که به مرد دست راستی حالی کنم که علاقه ای ندارم پای چپش رو به پای راستم بزنه و کمی آروم شده بودم ، خانم قوی سمت چپم تصمیم گرفت به فروغ جون زنگ بزنه و شروع به شماره گرفتن با موبایلش کرد . بعد از دو ، سه بار شماره ی غلط گرفتن و هوارکشیدن توی اون گوشی کوچولو! فهمید که شماره ای که می گیره غلطه ... بنابراین با دست راستش شروع کرد به گشتن دنبال شماره تلفن توی کیفش به طوری که آرنجش دقیقا توی دهن من بود ! دو ، سه دقیقه ای گشت و شماره رو پیدا نکرد و تصمیم گرفت که یه شماره ی دیگه رو امتحان کنه ... ولی خوب یادش نبود و دوباره اشتباه گرفته بود ! دوباره دست کرد توی کیف کذاییش و همون پزیشن آرنج در دهن بغلی ! رو برای پنج دقیقه اجرا کرد و درست همین وقت بود که راننده همراه با چند تا فحش آب نکشیده که مربوط به خانم ها می شه ! زد رو ترمز و دهن من محکم خورد تو آرنج خانومه ! و همینجا بود که خانم محترم با چنان غضبی به من نگاه کرد که من دردم درد لثه هام یادم رفت ! و بعد از چند ثانیه گیجی ناشی از ضربه یهو احساس کردم دلم می خواد باهاش دعوا کنم ، حتی بزنم تو گوشش ! و خوب من اصلا از اون دسته آدمایی نیستم که از دست موتور سوارا، راننده های وحشی تاکسی یا وانت مزداهای آبی یا حتی آدم های فضول و پرحرف عصبانی بشم ... من عموما آدمی هستم خونسرد ! و تا قبل از این لحظه اگر بهم می گفت ببخشید ، کاملا با یه لبخند پت و پهن ! می گفتم خواهش می کنم که دستتون تو حلقمه ! اصلا حلق خودتونه ! ولی وقتی اون نگاه شرربار رو به من کرد ! یهو عین تام (گربهه!) دیدم دارم قل قل می جوشم و قرمز می شم ! برای خودم هم حتی این حس وحشیانه خیلی جدید بود ! ... خلاصه سرتونو درد نیارم ! من نرسیده به مقصدم از تاکسی پیاده شدم ! و در عوض بین من و اون کتک کاری اتفاق نیفتاد ! البته منطقی هم نبود ! چون حتی اگر به حس جدید گودزیلایی خودم بها می دادم کتک می خوردم !! چون گفتم که خانومه خیلی قوی و بزرگ بود ! خلاصه پیاده شدم دیگه ... کلاه کاپشنم رو گذاشتم سرم و زیر بارون مسیر بعدی رو تا دم ماشین پیاده رفتم ! و هیچ کس خونسردیم رو تهدید نکرد
حدود دو ماه پیش ، یه روزخیلی معمولی با یکی از دوستام که چهار ، پنج سالی از من بزرگتره ! روی پله های دم در دانشکده نشسته بودیم و به نظر من داشتیم حرف های " باری به هر جهت " می زدیم ! حرفمون کشید به بچه دار شدن و اون گفت تصمیم دارم قبل از سی سالگی دو تا بچه به دنیا بیارم و من براش حساب کردم که اگر بخواد بچه دار بشه و بچه اولش وسط پایان نامه ش به دنیا نیاد و فاصله ی سنی خوبی با دومی داشته باشه ، باید همون شب یا فوقش فرداش دست به کار بشن ! ... خلاصه گذشت و امتحانا شروع شد و بعدم تحویل کار و پروژه های خفن ... بعد از جریان اون خانومه تو تاکسی ، رفتم دانشگاه و دیدمش ... کلی برای یکی از استادای نق نقومون بدو بدو کردیم و بعدم حرف کارای عقب افتاده شد و استادای جدید و پرینت نمره ها و برچسب نیم سال دوم و ... و بالاخره ساکت که شدم ، با یه ذوقی گفت : " لاله من نی نی دارم ! الانم یه ماه ونیمه ش شده ! " خیلی عجیب و جالب بود برام ... اصلا درفضایی نبودم که یکی بخواد خبر مادر شدنشو بهم بده ... بعد از این که از شوک در اومدم دو تایی حسابی به لباس حاملگی پوشیدن اون با ساق های درازش و ویرگول کوچولو و زنده ای که توی دلشه خندیدیم ! و ... یکشنبه روز عجیبی بود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر