۱۲ آذر ۱۳۸۶

یک . تفاهم چیز سختی است . نباید تعجب کنیم ، وقتی همدیگر را نمی فهمیم . موضوع اینجاست که ما هیچ وقت دقیقا از یک چیز حرف نمی زنیم . ما فکر می کنیم که از یک چیز حرف می زنیم . حتی وقتی راجع به چیزهایی حرف می زنیم که همگی تجربه تقریبا مشابهی درباره شان داریم مثل خوردن ، مثل نفس کشیدن ، مثل خوابیدن و چیزهایی نظیر این ... باز هم تولیدات ذهنمان به طرز غم انگیزی متفاوت است . حتی وقتی کبری و قلی همدیگر را می بوسند ، در یک زمان واحد و در یک بوسه ی واحد ، تجربه و خاطره ی آن هامتفاوت است . چه برسد به مفاهیم و خواسته های پیچیده ی زنانه مان ، وقتی اصرار داریم آن ها را با مردی شریک شویم
خوبی اش این است : اتفاقی که می افتد ، واحد است . بدی اش این است : از یک اتفاق واحد ، روایت های متفاوتی تولید می شود و گاه کاملا ضد و نقیض ... چهل روز که بگذرد ، شک می کنی که کدام روایت درست است و اتفاق چه بوده و آیا روایت اصیل وجود دارد و چه و چه
...
دو . در هر بیست و چهار ساعت ، سه ثانیه وجود دارد که ما خل می شویم . سه ثانیه خیلی کوتاه است اما آن قدر هست که بتوان کار احمقانه ای کرد . گاهی در این سه ثانیه خوابیم و هیچ اتفاق بدی نمی افتد . گاهی در دستشویی محل کارمان هستیم و مشت مشت به صورتمان آب می زنیم و ریمل هایمان روی گونه مان راه می افتد و روسری مان خیس می شود. گاهی جلوی تلویزیون نشستیم و جایی که زن ومرد ماجرا همدیگر را می بوسند و روی صورت مادرمان خنده ی ملیحی نشسته ، کانال را عوض می کنیم . گاهی در حال رانندگی ، گلاب به رویتان انگشت وسطمان را به راننده ی قلچماقی که جلویمان ویراژ داده ، نشان می دهیم و از نگاه غضبناکش ستون فقراتمان تیر می کشد ومجبورمی شویم پنجره را بالا بکشیم که فحش های رکیکی را درباره ی خانواده مان نشنویم . گاهی وقتی می خواهیم به عزاداری برویم ، در سه ثانیه عقلمان را از دست می دهیم و احساس می کنیم روزی است که دلمان می خواهد لباس سرخابی بپوشیم و لحظه ای که چشممان به لباس های تیره ی دیگران می افتد ، به صرافت پیراهن سرخمان می افتیم . اما گاهی ظرف همان سه ثانیه تصمیمی می گیریم که بقیه ی عمرمان را تحت شعاع قرار می دهد . دوستی می گفت احتمالا در یکی از همین سه ثانیه ها مردم تصمیم می گیرند برای بار دوم ازدواج کنند
سه . خواهر خیلی خوب است . توی جیب آدم است . توی دل آدم است. خودش می فهمد و لازم نیست توضیح بدهی . خواهر نرم و ملوس و مهربان است . خواهر خوشگل است . هیچ بی خواهری نمی فهمد که با خواهری لازم است ... که بی خواهری غیر ممکن است و فقدان بزرگی است
چهار . ظاهرا گاهی لازم نیست سعی کنیم مدام پیشنهادهای خوب ( از نظر خودمان خوب) ، بدهیم . اگر به ما نیاز باشد خودشان می گویند. این را " دمیرشار" می گوید . دمیرشار دوست جدید ماست که سعی می کند ما کارهای احمقانه نکنیم و دلداریمان می دهد . گاهی بهترین کمک این است که ساکت باشیم و این کار اغلب از تکاپو برای کمک کردن بهتر است و کمتر انرژی می گیرد و سودمند تر است وباعث می شود عبارت " نه ! مرسی ! " را نشنویم . اما سخت تر است . مخصوصا اگر با عاشقمان طرف باشیم که می خواهیم هر طور شده (!) ، جهان بهتری برایش بسازیم
پنج . مادرعزیزم ملتفت شده هرکجا می نشینم تخم می گذارم ! کتابی ، دفتری ، دست نوشته ای ، مدادی ، پوست نارنگی خشک شده ای ، پاک کنی ، دستمال مچاله شده ای ، کلیپسی ... و او باید مدام دنبال من در حرکت باشد و تخم هایم را جمع کند . گاهی وقتی از روی مبل پذیرایی بلند می شوم تا به اتاقم بیایم ، صدایم می زند و می گوید لاله باز تخم گذاشتی ... و من قبول کردم که مادرم به همه ی اشیای من بگوید تخم ! و گاهی از جدیتش در حالی که روزنامه می خواند و ناگهان مرا صدا می زند و بدون این که سرش را بالا بیاورد ، می گوید باز تخم گذاشتی ، خنده ام می گیرد . انگار می داند که دائم تخم می گذارم اما نمی توانم رویش بخوابم و مرا همین طور پذیرفته است . واقعیت این است که دوست دارم همه چیزم را دور و برم پخش و پلا کنم و کار کنم . دوست ندارم برای برداشتن گوتا ، رنگ یا هر چیز دیگری از جایم بلند شوم . دوست دارم دستم را دراز کنم ! خوب یادم هست سر پایان نامه ی کارشناسی ، اتاقم تمام شده بود . یعنی پر شده بود و من به میز ناهارخوری مهاجرت کرده بودم . زیبای ما خوب می داند . فقط به آهستگی و به شیوه ی خودش سعی می کند کمتر ریخت وپاش کنم
شش . من شتابزده زندگی می کنم

هیچ نظری موجود نیست: