هی گفتیم بردارید ما را ببرید " کنعان" تماشا کنیم، هی دیدیم هیچ کس مارا نمی برد! ( الان که می نویسم بیست و یک بهمن است و خدا می داند با این خون به جگر شدگی فیبر نوری خاور میانه! کی پالیش کنم!) هی دیدیم دو روز مانده تمام بشود برود پی کارش! بلند شدیم خودمان خودمان را بردیم کنعان
نمی دانم چه شد که من کنعان را دوست داشتم
نمی دانم
یا من اشکم در مشکم جمع شده بود
یا دل نازک شده بودم و قوه فاهمه ام را از دست داده بودم
یا خسته بودم
یا زیاد توی صف ایستاده بودم و وارد سینما شدنم خیلی شانسی با بلیط هزار و پانصد تومانی در عوض بلیط هشت هزار تومانی رخ داده بود و احساس ظفر به من دست داده بود
یا کسی که بخواهد از همه چیز ایراد بگیرد توی سینما بغل دستم ننشسته بود
یا این عاشق پیشه هه خیلی مدل عاشق پیشه هایی که ما دوست داریم بود
یا این دیالوگ: " - حالا حامله شدن چی بود الان دم طلاق؟ - دلم سوخت براش " اثرش روی ما خیلی شدید بود
یا هی می گفت : " می خوام بندازمش ... میندازمش" و بندازمشی که می گفت پر از بی حسی بود
یا این که تمام فیلم هرجا پیش عاشق پیشه هه بود، خواب بود
یا ابروهایش که وقتی گریه می کرد شبیه من وقتی گریه می کنم با هم تشکیل یک هشت را می داد
یا این که حامله شدن را از روی حال به هم خوردن نشان نمی داد. هرچند که به قول دوستی توی فیلمی اگر ترانه علیدوستی برود آزمایشگاه کودک ناخواسته ای را باردار است
یا این که کریستف رضاعی کولاک کرده بود با آن موسیقی خوبش که انگار رابطه مسقیم با مشک ما داشت
یا گریمش با آن گودی زیر چشم هایش و" خوشتیپ شدی" گفتنش به عاشق پیشه هه خوب درآمده بود
یا یک طرفه رفتنش توی خیابان و نشستن بیخودش توی خانه ی عاشق پیشه ی ده، پانزده سال پیشش که هنوز توی زندگیش رفت و آمد می کرد و حسرت و نشدن را تداعی می کرد، برایم آشنا بود
یا جیبش که عین جیب ما پاره شده بود و نذرش کرد ... و ما که یادمان افتاد توی یک داستان خوب اگر برگی از درخت می افتد باید دلیل داشته باشد و مثلا یک نفر آن برگ را بردارد یا حتی لگد کند یا حتی به آن برگ خاص بی توجهی کند یا خلاصه افتادنش بیخود نباشد و این بود حکمت جیبی که پاره می شود و بعدتر نذر می شود و ما از این که درسمان را فهمیدیم خوشحال شدیم ! و یا حتی اصلا روغن ریخته نذر حضرت عباس!؟
یا اریژینال گریه کردنش و بغضش و بازی خیلی خیلی خوبش وقتی عکس قبر مادرش و کس و کار خواهرش را می دید که به خدا از همان جا بود که من هم متوجه شدم اشکم همگام با کریستف رضاعی و آذی و مینا در مشکم است
یا خوشگلی انگشتر مروارید شلخته اش که بیعار روی انگشت باریکش لق می زد
یا تاریکی سی ثانیه ای صحنه و صدای ناز شدگی و دلداری داده شدگی اش توسط عاشق پیشه هه و پناهنده شدن آدمیزاد به کسی که می خواهد هفته ی دیگر از او طلاق بگیرد و روشن شدن صحنه بعد با صورت مظلوم خوابیده اش و این که آدم فکر می کند گاهی عجب خلاقیتی دارند بعضی آدم ها برای نشان دادن نوازش توی فیلمشان از دست این معیارهای استسلامی بر وزن استعماری! سینمای ما و البته همگی معتقدیم که صدای خوب خوب خوب فروتن هم خلاقیتشان را خوب پرزانته می کند
یا این که آخر مگر می شود یک نفر صورتش گرد باشد و استخوان های گونه اش برجسته نباشد و این قدر مظلوم باشد؟
یا دلنشینی عاشقی مرتضی با آن موهای جوگندمی
یا گذشته از همه چیز خوب درآمده بود واقعا
نمی دانم چه شد که من کنعان را دوست داشتم
نمی دانم
یا من اشکم در مشکم جمع شده بود
یا دل نازک شده بودم و قوه فاهمه ام را از دست داده بودم
یا خسته بودم
یا زیاد توی صف ایستاده بودم و وارد سینما شدنم خیلی شانسی با بلیط هزار و پانصد تومانی در عوض بلیط هشت هزار تومانی رخ داده بود و احساس ظفر به من دست داده بود
یا کسی که بخواهد از همه چیز ایراد بگیرد توی سینما بغل دستم ننشسته بود
یا این عاشق پیشه هه خیلی مدل عاشق پیشه هایی که ما دوست داریم بود
یا این دیالوگ: " - حالا حامله شدن چی بود الان دم طلاق؟ - دلم سوخت براش " اثرش روی ما خیلی شدید بود
یا هی می گفت : " می خوام بندازمش ... میندازمش" و بندازمشی که می گفت پر از بی حسی بود
یا این که تمام فیلم هرجا پیش عاشق پیشه هه بود، خواب بود
یا ابروهایش که وقتی گریه می کرد شبیه من وقتی گریه می کنم با هم تشکیل یک هشت را می داد
یا این که حامله شدن را از روی حال به هم خوردن نشان نمی داد. هرچند که به قول دوستی توی فیلمی اگر ترانه علیدوستی برود آزمایشگاه کودک ناخواسته ای را باردار است
یا این که کریستف رضاعی کولاک کرده بود با آن موسیقی خوبش که انگار رابطه مسقیم با مشک ما داشت
یا گریمش با آن گودی زیر چشم هایش و" خوشتیپ شدی" گفتنش به عاشق پیشه هه خوب درآمده بود
یا یک طرفه رفتنش توی خیابان و نشستن بیخودش توی خانه ی عاشق پیشه ی ده، پانزده سال پیشش که هنوز توی زندگیش رفت و آمد می کرد و حسرت و نشدن را تداعی می کرد، برایم آشنا بود
یا جیبش که عین جیب ما پاره شده بود و نذرش کرد ... و ما که یادمان افتاد توی یک داستان خوب اگر برگی از درخت می افتد باید دلیل داشته باشد و مثلا یک نفر آن برگ را بردارد یا حتی لگد کند یا حتی به آن برگ خاص بی توجهی کند یا خلاصه افتادنش بیخود نباشد و این بود حکمت جیبی که پاره می شود و بعدتر نذر می شود و ما از این که درسمان را فهمیدیم خوشحال شدیم ! و یا حتی اصلا روغن ریخته نذر حضرت عباس!؟
یا اریژینال گریه کردنش و بغضش و بازی خیلی خیلی خوبش وقتی عکس قبر مادرش و کس و کار خواهرش را می دید که به خدا از همان جا بود که من هم متوجه شدم اشکم همگام با کریستف رضاعی و آذی و مینا در مشکم است
یا خوشگلی انگشتر مروارید شلخته اش که بیعار روی انگشت باریکش لق می زد
یا تاریکی سی ثانیه ای صحنه و صدای ناز شدگی و دلداری داده شدگی اش توسط عاشق پیشه هه و پناهنده شدن آدمیزاد به کسی که می خواهد هفته ی دیگر از او طلاق بگیرد و روشن شدن صحنه بعد با صورت مظلوم خوابیده اش و این که آدم فکر می کند گاهی عجب خلاقیتی دارند بعضی آدم ها برای نشان دادن نوازش توی فیلمشان از دست این معیارهای استسلامی بر وزن استعماری! سینمای ما و البته همگی معتقدیم که صدای خوب خوب خوب فروتن هم خلاقیتشان را خوب پرزانته می کند
یا این که آخر مگر می شود یک نفر صورتش گرد باشد و استخوان های گونه اش برجسته نباشد و این قدر مظلوم باشد؟
یا دلنشینی عاشقی مرتضی با آن موهای جوگندمی
یا گذشته از همه چیز خوب درآمده بود واقعا
یا ... یا ... یا ... هر چه که بود من کنعان را دوست داشتم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر