یک. دیشب آمدم خانه، دیدم خانهمان شکل خانهی ارواح شده.
همخانهم تمام پوسترهاش را از دیوارهای هال کنده بود. این همه دیوار سفید. کتابهاش
را از کتابخانه جمع کرده بود. کتابخانهی من کماکان از مهاجرت رنج میبرد و خیلی
لاغر است. همین است که در واقع کتابهای او تقریبن کتابخانهمان را پر کرده بود.
نیمهی ماه میرود مصر. عاشق یک مرد مصری شد و عقلش را بهکل از دست داد. حالا
دنبال عشقش وسط میدان تحریر است. ما آخر ماه باید اسبابکشی کنیم. همخانهی
دیگرمان هم ماه گذشته یک روز بی خداحافظی رفت. ما
دو تا فکر کردیم خیلی دیوانه است چون ما معتقدیم که این اتاق وسطی را به هر
کی اجاره دادیم، حالش خراب بود. من ته دلم فکر کنم از ما بدش میآمد چون ما تولدش
را یادمان رفت.
خلاصه خانه عین خانهی ارواح است. سفید، خالی و بزرگ. من هم
اینجا تنهام. رسیدم خانه سرم توی موبایلم بود. سرم را آوردم بالا، دیدم چقدر همهجا
عجیب است. اول نمیفهمیدم چی عجیب است، بعد آمدم توی سالن دیدم چه خالیست.
زنگ زدم به قلی گفتم خانهمان شده خانهی ارواح. گفت به
جنبههای مثبتش فکر کن. میتوانیم توی سالن فوتبال بازی کنیم. هه هه.
دو. مریضم. هوا سی چهار پنج درجه است و من گلودرد دارم و
دماغم آبشار نیاگاراست. انگار که وسط زمستان است نکبت. تب هم دارم. خیلی قشنگ. سه
روز تعطیل بودم. حالا تا بیست روز آینده انقدر کار میکنم که پس بیفتم. پول پیش
خانهی جدید خیلی گران است. باید پسانداز کنم. این میان یک کاتالوگ سی صفحهای و
یک وبسایت هم باید طراحی کنم. پـــول، پــــــول، اسکروووووچ. باید پول و ثروت جمع
کنم. زنجیرها از دست و پاهام آویزان. خیلی اسکروچ، خیلی عالی.
سه. باید قرارداد خانهی جدید را ببندم. یک خانهای توی دل
وین دلم را برد. کوچک است و با دوتا همخانه اما پیاده تا سر کارم ده دقیقه. تا
دانشگاه با دوچرخه ده دقیقه. تا همهجا ده دقیقه. خوشگل و تمیز و عالی. هنوز
قرارداد نبستم. یک ذره دارم لفتش میدهم که پولدار شوم تا وقت قرارداد. بعدش بد
است. تکان نمیتوانم بخورم بعد از قرارداد بس که فقیر میشوم. مثل شترگاو پلنگ فکر
کنم تمام تابستان را کار کنم و آخرش هم پولدار نمیشوم.
چهار. یک لبخند مصنوعی هم دارم که همین دیشب مچش را گرفتم و
فکر میکنم مچ گرفتن از لبخند مصنوعی آدم اتفاقیست که به همین راحتی نمیافتد.
پشت بار کافه سرتاسر آینه است. بعد ناخودآگاه آدم سرش را که بالا میکند خودش را
تماشا میکند در حالتهایی که با آن قیافهها معمولن جلوی آینه نیستی.
رفته بودم سر یک میزی که در اعماق تهم معتقدم خیلی آدمهای
الکیای هستند. یعنی انگار همهچی این آدمها تقلبیست. از اینهایی که عینک
هیپستری میزنند کماکان. بعد یک پیراهن مردانه تن میکند و دکمههاش را جابهجا میبندد
با کفش ده سانتیمتر پاشنه. بزک دوزک حسابی، یعنی ساعتها مالیده. بعد تریپ من آدم
خیلی کره و آرهای هستم و اوه اصلن حواسم نبود. اصلن امروز نفهمیدم چی تنم کردم.
خیلی داغون. خیلی . خیلی خستهکننده.
بعد زیاد میآیند کافه، یک مجموعهای از آدمهای الکی هستند
که هر کدامشان بدون آن یکی میآید پشت سر بقیه صفحه میگذارد و کلن مهمانهای طاقتفرسایی
هستند. بعد از سر میزشان داشتم برمیگشتم پشت بار، چشمم افتاد به ریخت خودم، چنان
لبخند مصنوعی مزخرفی به لبم بود که چند ثانیه به خودم خیره شدم تا حالیم شود که کی
هستم. انگار یکی با چسب نواری گوشههای لبها را کشیده بود بالا. لبخند هم نبود.
شاید بهتر که بخواهم توصیف کنم شبیه یک آدمی بودم که با شدت در تلاش است که قیافهی
منزجر شدهی خودش را کنترل کند. خلاصه صورتم یک چیز مچالهای بود که تا حالا ندیده
بودیم هم را. خیر سر عنا این ریخت خودمان هم دیدیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر