یک خاطرهای هم بگم براتون. خودم هنوز یادم میافته پهنم.
کافه بودیم با مورات و سویر کار میکردیم. یک لیوانی پشت
بار داریم که توش نوشتافزاره. بعد دیلِک همکار قرتیمون توش یک عدد ریمل داره.
بعد مورات آمد ریمله را برداشت. داشت سعی میکرد با زور بازو در پیچی ریمل را
بیرون بکشد. من هول شدم فکر کردم الان انقدر زور میزند که ریملئه میشکنه. گفتم
نکن مورات این سوتین دیلکئه.
بعد اون خیلی آلمانی داغونی داره. اصلن نفهمید من چی گفتم. گفت آها. گذاشتش سر جاش.
بعد من میفهمیدم یه چیزی غلطه. نمیفهمیدم چی.
نه که من گفته بودم این سوتین دیلکئه و اونم قبول کرده
بود، یه سی ثانیهای طول کشید تا فهمیدم چی گفتم و چی شده. بعد سویر هاج و واج ما
دو تا رو نگاه میکرد. بعد من یهو فهمیدم چی گفتم بعد میخواستم درستش کنم، از این
خندههایی بهم دست داده بود که زانوهات شل میشه نمیتونی وایسی.
افتاده بودم کف بار هرهر میخندیدم، سویر هم اونور غش کرده
بود از خنده. مورات هم همینجور بدتر از ما غشغش میخندید.
بعد به مورات میگم میدونی سوتین یعنی چی؟ میگه نه. بعد
میگم پس تو به چی میخندی و سویر که اینجا دیگه پرت شده بود از رو صندلی پایین
از خنده.
خیلی خوش گذشت.
توی کلهم اینطوری بود که میخواستم بگم این یه چیزیه که
مال خانمهاست. بعد چی مال خانمهاست؟ معلومه. سوتین!
خلاصه لاله منصف هستم. پسربچه هم هستم. کلاس پنجم دبستان هم
هستم. بهم بگی سوتین از خنده غش میکنم.
۱ نظر:
تو چکار میکنی انقد خوشمزه مینویسی؟ دارم معتاد وبلاگت میشم
ارسال یک نظر