یک کتاب آلمانی هست که سال دوهزار و هشت توسط شارلوت
روشه نوشته شده به اسم سرزمین خیس. حالا منم ترجمه کردم مثلن دیگر. عنوان هم طبعن
متافور است. بعد دربارهی یک دختر هجدهساله است که تمام مدت دربارهی تجربهش در
مواجهه با بدنش حرف میزند. بعد یک روز صبح در حال تراشیدن موهای باسنش، خودش را
میبرد. بعد چون بواسیر دارد قضیه حاد میشود و مجبور میشود توی بیمارستان بستری
شود تا جراحی شود. یک دختر پر انرژیِ غریبِ تجربهگراییست. یکجاهایی هم حال آدم
را بههم میزند بس که تا ته میرود.
کتاب بهطرز غریبی پرفروش شده برای اینکه خیلی نگفتههایی
را میگوید که همهمان تجربه کردیم و فکر کردیم توی این تجربهها خیلی تنهاییم.
بعد طبعن الان فیلمش را ساختند. مثل تمام کتابهایی که میخوانی و فیلمش را میبینی،
فیلمش بد است اما اگر تنها فیلم را ببینی، اصلن بد نیست. اما خوانندههای عصبانی
کتاب به فیلمش پنج ممیز دو دادند، بهنظر من بیانصافیست.
بدیش این است که فیلم به آلمانیست که شاید برای خیلی
فارسیزبانها اپتیمال نیست. شاید با زیرنویس باشد. نمیدانم.
حالا همهی این رودهدرازیها را کردم که بنویسم یکجایی
توی بچگیهاش توی فیلمه، رفتند مسافرت بعد مینشیند بغل باباش، بالهی کمکی شناش
را میدهد باباش که بادش کند، بعد خیلی باباش را دوست دارد توی آن حال. بعد توی
بیمارستان که بستریست یک روز باباش میآید با یک بالن شکل صفر که برای بواسیر خوب
است که آدم بنشیند روش که دردش نگیرد. بعد به باباش میگوید که بادش میکنی؟ بعد
باباش بادش میکند، طبیعتن مای بیننده یادمان به بچگیش میافتد که همین صحنه بود.
بعد گریهش میگیرد.
{بعد خب جناب ما هم همینطور. از آنجای فیلم گریهمان
گرفت چون دلمان مهربانیهای نرم معمولی روزمرهی بابامان را میخواهد و دوریم و تا
وقتی که رفتیم بخوابیم هی ریز ریز گریه فرمودیم. جوری که دوستپسرمان مجبور شد
خیلی محکم بغلمان کند و لابد با خودش فکر کند چه آلتپریشی نصیب ما شده.}
حالا بماند که بعد دکتر میآید بالن را توی دستش میبینند
و میگوید که بچهجان نشین روی این. دوباره بواسیرت میزند بیرون. این برای کسانیست
که عمل نکردند . تو عمل کردی این به دردت نمیخورد.
{بعد هی آدم گریهش میگیرد و از آن حالهاست که
انگار پترس دستش را از توی سوراخ اشکهای تو کشیده بیرون، بعد تو هی گریه میکنی و
اشکها تمام نمیشود. انقدر که خودت هم با تعجب فکر میکنی بابا من انقدر گریهم
میآمد؟ چهطور متوجه نبودم؟}
بعد باز همهی اینها را نوشتم که بنویسم، دلتنگی
برای من خیلی اینطوریست. من هر روز چراغقوه نمیاندازم، تماشا کنم ببینم چقدر
دلم تنگ است. روزمره خیلی گرفتار و پرتم. هر و کری. سرمشغول. بعد گاهی حواست که نیست، یک مورچه از آنجای دل
آدم رد میشود و همان مورچه بس است که احساس کنی وزن همهچیز درست روی تن و روان توست.
که فکر کنی خاک برسرت. چهارصد روز است عزیزانت را ندیدی. اصلن ندیدی.
فرداش هم که امروز است این را نوشتم، دوباره خاموش
است. اگر فکر کنید یک قطره اشکم آمد که این را بنویسم، باید بگویم که نیامد. خشکِ
خشک! همین است که هست.
حالا اقلن لنا را سه روز دیگر میبینم وگرنه کولیتر
از این حرفهام گاهی.
۴ نظر:
آخ که ما هم بدجوری دلمان مهربانیهای نرم معمولی روزمرهی بابامان را میخواهد
همین کم مونده که چراغ قوه هم بندازیم مایی که دوریم.همینجوری در حالت عادی هم هرروزاون مورچه ی کوفتی میاد که گاز هم میگیره و تو کاری نمیتونی بکنی جز احساس سوزش.
heiii khahaaaaaaaaaaar...
هی لاله لاله چقدر شبیهیم گاهی
ارسال یک نظر