بابابزرگم، ما که بچه بودیم یک قصهای برامان تعریف میکرد که درباره مردی به اسم «جُلفاجِراحمد» بود. این جلفاجراحمد آقا هی میرفت خرید که چای، برنج، بنشن و روغن بخرد، بعد روباه گولش میزد و خریدهاش را میگرفت یا مرغش را میخورد و زن جلفاجراحمد باهاش دعوا میکرد. بدبختی اینجاست که هرچه به مغزم فشار میآورم که قصهی جلفاجراحمد یادم بیاید، یادم نمیآید. نمیدانم آخر جریان روباه چی میشد. یک خرسی هم شاید توی قصه بود. نمیدانم روباه چهطوری گولش میزد. قصههه توی ذهنم انسجام ندارد.
اواخر عمر بابابزرگ، یک مرتبه بهش گفتم که قصهی جلفاجراحمد را دوباره بگو. یادش نیامد. قاتی کرده بود. آلزایمر داشت.
هفتهی پیش رفته بودم توی سوپرمارکت ایرانی، برنج، چای و لپه بخرم. این اقلام را باید از مغازهی ایرانی خرید و آدم قیمهپلوش که بگیرد بالاخره هم میکشد و میرود.
از آمدن نام برنج و چای و حبوبات کنار هم، توی مغازه ناگهان مثل جرقه یاد جلفاجراحمد افتادم. چون لیست خرید جلفاجراحمد دقیقن همینها بود همیشه.
خیلی عجیب بود برایم که از ناکجا آباد مغزم این قصهی بیسروته یادم آمده از لیست خریدم. بدتر اینکه از کل قصه اسم یارو و لیست خریدش و یک روباهی را یادم بود فقط ونخی که اینها همه را بهم وصل میکند، پاره شده و رابطهی من با این کلمات مثل یک تسبیحی که از دستم در رفته و پاره شده و مهرههاش پخش و پلا شده، میماند.
باز هرچی زور زدم یادم نیامد قصهی جلفاجراحمد چی بود. اسم جلفاجراحمد خیلی اسم غریبی بود برای من توی بچگیم. هیچکس را نمیشناختم یا نمیشناسم که اسمش جلفاجراحمد باشد. هنوز هم خیلی عجیب است.
به دلایل نامعلومی من همیشه فکر میکردم جلفاجراحمد زشت و پخمه است. خانهش هم یک جایی تو بیابانها بود. زنش هم همیشه از دستش عصبانی بود. با این وجود بارها از بابابزرگ میخواستم که قصهی جلفاجراحمد را تعریف کند. جوری هم که بابابزرگِ تُرک من جلفاجراحمد را تلفظ میکرد هم، لابد نقش در عجیبی این نام داشته.
قصههه کلن شاید هم کمی خشن بود الان که فکر میکنم. اما یادم نیست چرا. آنلاین یک جستجوی مختصری هم کردم که ردی از این قصه پیدا کنم. هیچی. شاید خود بابابزرگ قصه را ساخته بود. هیچ معلوم نیست. دست من هم به هیچجا بند نیست که ته و توی قصه را درآرم. بابابزرگ چند سالیست که زیر خاک خوابیده. مامان مولی هم دیگر حواس سابق را ندارد.
جلفاجراحمد هم مرا ول نمیکند. گاهی صبح چشمم را باز میکنم و اولین کلمه جلفاجراحمد است. انقدر ولم نمیکند که مجبورم دربارهش بنویسم، بلکه کسی پیدا شد که جلفاجراحمد را میشناخت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر