اینتگراسیون. یک.
اینتگراسیون یک مرحلهی خیلی مهم مهاجرت است. مرحلهی تلاش برای پذیرفته شدن در اجتماع. برای تبدیل شدن به بخشی کارآمد در اجتماع. اینکه شخص خارجی نباشی که یک گوشه ایستاده و دیگران را تماشا میکند و با وحشت دست و پایش را تکان میدهد، ببیند چقدر جای تکان خوردن دارد. اینکه یک شخص خارجی نشسته در حباب نباشی که صبح تا شب قورمه و قیمه میخورد و ابی گوش میکند. نمیگویم که اصلن نباید اینکار را کرد. چرا نه؟ اما نه اینکه «فقط» این کار را بکند.
اینتگراسیون در تعریف عمومیش، فراموش کردن همهی ریشههای فرهنگی و ملی نیست. اینتگراسیون پذیرفتن این واقعیت است که در جامعهی دیگری زندگی میکنیم که خواستههاش با جامعهی سابق ما فرق دارد. خیلی فرق دارد. دیدن و شناختن این معیارها، تفاوتها و شباهتهاست که ما را از پیلهی خارجی بودنمان خارج میکند و به زندگی اجتماعی سوق میدهد.
این میل به شناختن و شناخته شدن را ارضا کردن، این تلاش برای یاد گرفتن و قضاوت نکردن و باز بودن برای چیزهای نو در جامعهی جدید، پروسهی اینتگراسیون است.
اغلب ما مهاجران ایرانی یک تصور مبهمی از آداب کشور مقصدمان داریم وقتی که مهاجرت میکنیم ولی این تصویر خیلی نیاز به اصلاح دارد. اینتگراسیون اصلاح این تصویر و اضافه کردن معیارهای جدید است.
قبل از آمدنم به وین مثل خیلی مهاجران دیگر، اصلن به این چیزها فکر نمیکردم. اصلن مسئلهام نبود که اروپا چهجوریست. من باید چه جوری باشم. بیشتر فکر میکردم به اینکه چی بپوشم و چی بخورم و دانشگاه چهجوریست. طبعن یک تصور عوامانهای هم از اینکه اروپایی چهطور هستند، داشتم. خیلی کمرنگ. خیلی مبهم.
توی ایران هر کس کار محیرالعقول اجتماعی انجام میدهد یا انجام میداد، بهش میگفتند که شما دیگر اروپایی شدید. هر چیزی که توی جامعه ما بهش عادت نداشتیم اروپایی بود. مثلن میآمدند میگفتند فلانی که زن و شوهرند رابطهشان سر و ته باز است. یعنی اجازه دارند حین این که با یکی مزدوجند، آدمهای دیگری را بشناسند و الی آخر. بعد در این لحظهی ملکوتی بود که یکی میگفت، بعله اینها خیلی اروپایی شدند. اروپایی شدن هم «خیلی» و «کم» داشت. بعضیها یک کمی اروپایی بودند، بعضیها بیشتر.
مثلن صراحت در ابراز عقیده، نه گفتن، دنگی حساب کردن و تعارف نکردن، خوب رانندگی کردن یا شما بخوان مست رانندگی نکردن، اینها مظاهر اروپایی شدن بود. خیلی چیزهای دیگر هم بود اما من خب همه را یادم نیست. اینها چیزهای آزاردهندهایست که خیلی بالاست و یاد این مسئله که میافتم اولین مثالهام هستند.
آدم خودبهخود اینها را جذب میکند چه بخواهد چه نخواهد. من هم توی سالهای سال زندگی کردنم در ایران، ناخودآگاه اینها را اروپایی شدن میدانستم بس که دیده یا شنیده بودم. مثالهای جزییتر هم هست. مثلن آدمهای اروپا زندگیکرده را که توی تهران میدیدم، مدام از خورشید حرف میزدند. آنهایی که بعد از سالها اروپانشینی، برگشته بودند. میگفتند یک دلیلش آفتاب است. برای من خیلی حرف بیخودی بود. نمیفهمیدم چرا آفتاب برایشان انقدر مهم است. به نظرم خیلی لوس بودند. به نظرم اینطوری بود که چرا توی تهران انقدر کم باران میآید؟
حالا بعد از چهار سال، یک چیزی را میدانم و آن این است که باید مرزهای موضوعی که ازش حرف میزنیم را تنگتر کنیم تا دربارهی یک چیز واقعی و تجربهمان بتوانیم حرف بزنیم. این کلیگویی را باید کنار گذاشت. این اروپاییها فلان و بهمان، شروع کردنِ غلطِ یک جمله است.
من میل دارم از پروسهی شخصیم در مواجهه با اینجای اروپا (وین، اتریش) که هستم، بنویسم. از روند اینتگراسیون برای شخص من که نه تجربهی جامع و کاملیست، نه تمام شده، نه خیلی علمی و هدفمند به اینجایی رسیده که الان هست.
منتها من فکر کردم خودم همیشه نه از روی دستورالعملها که از روی نگاه کردن به تجربههای شخصی دیگران، یاد گرفتم.
اوایل خجالت میکشیدم از هیجانی که اولِ مهاجرت از دیدن و تجربه و شناخت این همه چیزِ جدید، بهم دست داده بود. گاهی هم از دستم در رفته بود و هیجانم، شما بخوانید ندید بدیدیام را نوشته بودم. الان قبول کردم که حق داشتم هیجانزده بشوم. چه اشکالی دارد؟ علم غیب که نداشتم. ندیده بودم...
یک چیز خوبی که آدم باید یاد بگیرد این است که همهچیز را دیدن و دانستن، طبیعی نیست. اینکه ما یک چیزی را ندیدیم تا به حال و دیدنش هیجانزدهمان میکند، اشکال ندارد.
خیلی فکر کردم چهطوری باید وبلاگنویسی را ادامه بدهم. توی یک ماه گذشته که تند و تند نوشتم، یک حسی دوباره بهم برگشته. منتها باید جهتش بدهم که بتوانم ادامه بدهم.
نمیدانم من کم دربارهی اینتگراسیون خواندم یا کم در اینباره به فارسی نوشته شده است. چیزهای شخصی که من خواندهام، اغلب نوشتههای خشمگینی از سایر هموطنان است که آدمهای در مسیر اینتگراسیون را متهم کردند که خودشان و فرهنگشان را فراموش کردند و در ولایت مقصد ذوب شدند.
اگر هم مطلب به اصطلاح علمی نوشته شده، در بهترین حالت ترجمهی مدخل ویکیپدیا به فارسی و غالب کردنش به عنوان مقالهست. بعد اگر آدم به مدخل اینتگراسیون توی ویکیپدیا برود، فارسی ندارد. چرا؟ هیچکس نمیداند.
اوایلی که تدریس را شروع کرده بودم توی هنرستان، یک بار نیاز بهم گفت «زکات علم نشر است.» این را من هیچوقت یادم نرفت. حالا در آستانهی پنجمین سال مهاجرت، تصمیم گرفتم از علمم که نه، علمی نیست اما از تجربهی شخصی اینتگراسیون بنویسم.
این بود انشای من.
اینتگراسیون یک مرحلهی خیلی مهم مهاجرت است. مرحلهی تلاش برای پذیرفته شدن در اجتماع. برای تبدیل شدن به بخشی کارآمد در اجتماع. اینکه شخص خارجی نباشی که یک گوشه ایستاده و دیگران را تماشا میکند و با وحشت دست و پایش را تکان میدهد، ببیند چقدر جای تکان خوردن دارد. اینکه یک شخص خارجی نشسته در حباب نباشی که صبح تا شب قورمه و قیمه میخورد و ابی گوش میکند. نمیگویم که اصلن نباید اینکار را کرد. چرا نه؟ اما نه اینکه «فقط» این کار را بکند.
اینتگراسیون در تعریف عمومیش، فراموش کردن همهی ریشههای فرهنگی و ملی نیست. اینتگراسیون پذیرفتن این واقعیت است که در جامعهی دیگری زندگی میکنیم که خواستههاش با جامعهی سابق ما فرق دارد. خیلی فرق دارد. دیدن و شناختن این معیارها، تفاوتها و شباهتهاست که ما را از پیلهی خارجی بودنمان خارج میکند و به زندگی اجتماعی سوق میدهد.
این میل به شناختن و شناخته شدن را ارضا کردن، این تلاش برای یاد گرفتن و قضاوت نکردن و باز بودن برای چیزهای نو در جامعهی جدید، پروسهی اینتگراسیون است.
اغلب ما مهاجران ایرانی یک تصور مبهمی از آداب کشور مقصدمان داریم وقتی که مهاجرت میکنیم ولی این تصویر خیلی نیاز به اصلاح دارد. اینتگراسیون اصلاح این تصویر و اضافه کردن معیارهای جدید است.
قبل از آمدنم به وین مثل خیلی مهاجران دیگر، اصلن به این چیزها فکر نمیکردم. اصلن مسئلهام نبود که اروپا چهجوریست. من باید چه جوری باشم. بیشتر فکر میکردم به اینکه چی بپوشم و چی بخورم و دانشگاه چهجوریست. طبعن یک تصور عوامانهای هم از اینکه اروپایی چهطور هستند، داشتم. خیلی کمرنگ. خیلی مبهم.
توی ایران هر کس کار محیرالعقول اجتماعی انجام میدهد یا انجام میداد، بهش میگفتند که شما دیگر اروپایی شدید. هر چیزی که توی جامعه ما بهش عادت نداشتیم اروپایی بود. مثلن میآمدند میگفتند فلانی که زن و شوهرند رابطهشان سر و ته باز است. یعنی اجازه دارند حین این که با یکی مزدوجند، آدمهای دیگری را بشناسند و الی آخر. بعد در این لحظهی ملکوتی بود که یکی میگفت، بعله اینها خیلی اروپایی شدند. اروپایی شدن هم «خیلی» و «کم» داشت. بعضیها یک کمی اروپایی بودند، بعضیها بیشتر.
مثلن صراحت در ابراز عقیده، نه گفتن، دنگی حساب کردن و تعارف نکردن، خوب رانندگی کردن یا شما بخوان مست رانندگی نکردن، اینها مظاهر اروپایی شدن بود. خیلی چیزهای دیگر هم بود اما من خب همه را یادم نیست. اینها چیزهای آزاردهندهایست که خیلی بالاست و یاد این مسئله که میافتم اولین مثالهام هستند.
آدم خودبهخود اینها را جذب میکند چه بخواهد چه نخواهد. من هم توی سالهای سال زندگی کردنم در ایران، ناخودآگاه اینها را اروپایی شدن میدانستم بس که دیده یا شنیده بودم. مثالهای جزییتر هم هست. مثلن آدمهای اروپا زندگیکرده را که توی تهران میدیدم، مدام از خورشید حرف میزدند. آنهایی که بعد از سالها اروپانشینی، برگشته بودند. میگفتند یک دلیلش آفتاب است. برای من خیلی حرف بیخودی بود. نمیفهمیدم چرا آفتاب برایشان انقدر مهم است. به نظرم خیلی لوس بودند. به نظرم اینطوری بود که چرا توی تهران انقدر کم باران میآید؟
حالا بعد از چهار سال، یک چیزی را میدانم و آن این است که باید مرزهای موضوعی که ازش حرف میزنیم را تنگتر کنیم تا دربارهی یک چیز واقعی و تجربهمان بتوانیم حرف بزنیم. این کلیگویی را باید کنار گذاشت. این اروپاییها فلان و بهمان، شروع کردنِ غلطِ یک جمله است.
من میل دارم از پروسهی شخصیم در مواجهه با اینجای اروپا (وین، اتریش) که هستم، بنویسم. از روند اینتگراسیون برای شخص من که نه تجربهی جامع و کاملیست، نه تمام شده، نه خیلی علمی و هدفمند به اینجایی رسیده که الان هست.
منتها من فکر کردم خودم همیشه نه از روی دستورالعملها که از روی نگاه کردن به تجربههای شخصی دیگران، یاد گرفتم.
اوایل خجالت میکشیدم از هیجانی که اولِ مهاجرت از دیدن و تجربه و شناخت این همه چیزِ جدید، بهم دست داده بود. گاهی هم از دستم در رفته بود و هیجانم، شما بخوانید ندید بدیدیام را نوشته بودم. الان قبول کردم که حق داشتم هیجانزده بشوم. چه اشکالی دارد؟ علم غیب که نداشتم. ندیده بودم...
یک چیز خوبی که آدم باید یاد بگیرد این است که همهچیز را دیدن و دانستن، طبیعی نیست. اینکه ما یک چیزی را ندیدیم تا به حال و دیدنش هیجانزدهمان میکند، اشکال ندارد.
خیلی فکر کردم چهطوری باید وبلاگنویسی را ادامه بدهم. توی یک ماه گذشته که تند و تند نوشتم، یک حسی دوباره بهم برگشته. منتها باید جهتش بدهم که بتوانم ادامه بدهم.
نمیدانم من کم دربارهی اینتگراسیون خواندم یا کم در اینباره به فارسی نوشته شده است. چیزهای شخصی که من خواندهام، اغلب نوشتههای خشمگینی از سایر هموطنان است که آدمهای در مسیر اینتگراسیون را متهم کردند که خودشان و فرهنگشان را فراموش کردند و در ولایت مقصد ذوب شدند.
اگر هم مطلب به اصطلاح علمی نوشته شده، در بهترین حالت ترجمهی مدخل ویکیپدیا به فارسی و غالب کردنش به عنوان مقالهست. بعد اگر آدم به مدخل اینتگراسیون توی ویکیپدیا برود، فارسی ندارد. چرا؟ هیچکس نمیداند.
اوایلی که تدریس را شروع کرده بودم توی هنرستان، یک بار نیاز بهم گفت «زکات علم نشر است.» این را من هیچوقت یادم نرفت. حالا در آستانهی پنجمین سال مهاجرت، تصمیم گرفتم از علمم که نه، علمی نیست اما از تجربهی شخصی اینتگراسیون بنویسم.
این بود انشای من.
۸ نظر:
خیلی فکر خوبیه. فقط من نفهمیدم که همه صحبتت راجع به اینتگراسیون، همین پست ایندفعه بود، یا اینکه منظورت اینه که می خواهی نوشتن در این باره رو یک روال بکنی توی وبلاگت. اگر حالت دوم باشه که خیلی خوبه و کلی آموزنده هست.
لطفا فونت رو هم یک کم درشت تر کن اگه میشه. الان خیلی ریزه. چشمم دراومد تا خوندمش.
راضی بُود استاد من؛ همچنین دوستان من!
کار خوبی می کنی خانم. خئلی خوب!
جالب بود
آخ آخ که حرف دل منه! من الان بعد دو سال وسط این پروسه ام و در این مرحله واقعا از اون ذوب شدنه میترسم. جوری که دارم فکر میکنم که برگردم ایران و اینجا ذوب نشم بهتره با چی؟ :(
این که ما آدم های طبیعی نخواهیم بود شکی نیست ، اما خوب؟ منتظره ادامه هستم
انتگراسيون همانا كورنر استون شاد زيستن در محيط جديد است. فكر مي كنم حتي باعث مي شود خاطرات خانه مزه تازه خودشان را حفظ كنند و ادم دچار نشخوار مداوم گذشته نشود. نشخواري كه رنگ و بوي خاطرات را مظمهل مي كند ( نمي دونم ديكته مظمهل درسته يا نه :/) س
مضمحل :-)
منتظریم ها
ارسال یک نظر