چرا نمینویسم؟
چون لنا نشسته جلوم. از نشستنش جلوم خیلی خوشحالم. کار خاصی هم داریم نمیکنیمها اما خوش میگذره. لنا مدام دارد با تهران تلفن کاری میکند. دیروز رفتیم موزهگردی، توی تمام عکسهایی که ازش گرفتم، دارد تلفن میکند.
الان نشستیم توی آشپزخانه. از هر سه جملهش دو تا را نمیفهمم. حرف پیچیدهی کاری میزند. میشنوم که بالک و ریدامپشن و هشتصدهزار تا و دو میلیون و هشت میلیون و پنل و فایل و غیره. کاری که میکند یک شغلی مثل چندلر است. من دقیقن نمیفهمم دارند چهکار میکنند و کی به کی است اما میدانم که همه باید دم به دقیقه باهاش تلفن کنند و صدهزار چیز را باهاش چک کنند. گاهی یک غر لایتی میزند که مثلن من توی تعطیلاتم ها. چرا این تلفنبازی تمام نمیشود اما ته چشمهاش یک ذوقی میبینم که اینجور سخت و شدید باید کار کند. لنا همیشه عشق این بود که خیلی مهم و کاری و مهم و مهندس و رئیس باشد که حالا همه را هست. مهم دوبار.
صبحی داشتم دو تا کار آنلاین همزمان انجام میدادم. بعد میخواست باهام حرف بزند و نمیفهمیدم چی میخواهد بگوید. چون داشتم روی یک کار دیگری تمرکز میکردم. کلی مسخرهم کرد که اصلن بلد نیستم مالتیتسک باشم.
همین چیزهاش خوب است. کنار آدم که هست مدام آدم را نقد میکند و بعد یک مدل خیلی لنایی دارد که شرمندهت میکند اما بهت انگیزه هم میدهد که خودت را سریع عوض کنی.
روز سوم است.
تا امروز فهمیدم که مثل بابام شدم و وقتی میخواهم یکی را ببرم تفریح کند، هی بهش میگویم که زود باش. بعد آن آدمی که قرار است تفریح کند، در این کیس یعنی لنا، استرس میگیرد.
این را که گفت تمام مسافرتهای شمال و کوهنوردیهای خانوادگیمان آمد جلوی چشمم که توی همهشان باید صبح خیلی زود ار خواب بیدار میشدیم و بهطور خیلی فشردهای تفریح میکردیم و ما مدام به این سیستم اعتراض داشتیم و بهمان خوش نمیگذشت.
خیلی عجیب است که آدم که سنش بالا میرود چهطور به پدر مادر خودش تبدیل میشود.
امروز دارم تمام سعیم را میکنم که بهش نگویم زود باش برویم تفریح کنیم.
سخت است.
۶ نظر:
:(
الان نمیدونم اون باشم یا این
:)
اما آره
منم منتقد کارای بابام بودم
از خونسری
از تنبلی
از کارایی که میتونست بکنه و من فکر میکردم نکرده
و حالا
گاهی دقیقا خودم رو نمیبینم،
بابا رو می بینم
عزیزم چشمت روشن که خواهرت اومده پیشت. خیلی خوش بگذره بهتون :)
خیلی از نوشته هاتون لذت بردم امیدوارم تقاضای تبادل لینکمو بپذیرین
با بهترین ارزوها
یک روز هم که می رویم مرخصی و قرار نیست ساعت 6 از خواب بیدار شویم زنگ می زندد که آن انبردستی که دیروز دستت بود را کدام قبرستانی گذاشته ای
معمولا خیلی خیلی خیلی خیلی ناخودآگاه آدم کپی مامان و باباش میشه. خوبه که این بخشش برات خودآگاه شده.
من این بلا رو همیشه سر خودم میارم هروقت میخوام برم بیرون هی به خودم میگم زود باش ؛)
ارسال یک نظر