از یک جاهایی اواسط آگوست خوش گذشت تا الان. از ترس اینکه لنا ویزا نگیرد و نیاید و من در انتظارش خیلی بهم بد بگذرد، به هر برنامهی پیشنهادی بله گفتم تمام تابستان. دلم نمیخواست نه بگویم، بعد لنا هم نیاید، بعد بمیرم از ناراحتی. این شد که همه را انجام دادم، لنا هم آمد.
تا جان در بدن داشتم سفرهای کوتاه کردم. سالزبورگ رفتم. زوریخ رفتم، مایورکا رفتم. الان که خدمت شما نشستم، خیلی خوبم. به هیچ تفریحی نه نگفتم جوری که همیشه هستم. کار عقبافتاده هم دارم تا دلتان بخواهد اما ناراحتم نمیکند.
از اسپانیا که برگشتم احساس نمیکردم بهم خیانت شده که میخواهد پاییز بشود. خودم را آماده کردم که زشت و تاریک و سرد باشد و هنوز که هنوز، گوش شیاطین کَر، نبوده.
پاییز هم تا اینجا دلخورمان نکرده. آفتاب توی آسمان هست. راه که میروی توی خیابان بهترین رنگها را میبینی. مردم لباسهای قشنگ میپوشند. هی همهجا بلوط و کدوحلوایی هست.
از هفتهی دیگر هم دانشگاه شروع میشود.
به حساب بانکیم هم نگاه نمیکنم تا زمانی که از این وضعیت رقتانگیز خارج شود. شهریه هم هست. بعد از اینکه چند بار ورشکسته شدم از پرداخت شهریه در سالهای گذشته بهطوری که انگار تبر خورده بود وسط زندگیم، یک حساب پسانداز باز کردم که شش ماه تمام، پول واریز میکنم بهش، که آخر شش ماه که خوب چاق شد و احساس کردی بهبه با این پول میتوانم یک کاری بکنم، همه را بریزم به حلق دانشگاه. زندگی همین است دیگر. دفعهی اول و آخرم نیست. غیراروپایی که باشی توی دانشگاههای اروپا و از سوریه و عراق اینها نباشی که مناطق بحران هستند و شهریه آرنجی شامل حالشان نمیشود، باید دوبرابر هر اروپایی، شهریه بدهی. لااقل دهات ما که اینجوریست.
اما الان اینجا را باز نکردم که غر شهریه بزنم. بگذریم.
زندگی خوب است اگر منصف باشم. جز غرهای ریز ریز که چرا خانهمان طبقهسوم است اما آسانسور نداریم وقتی من برنج ده کیلویی خریدم؟ چرا جَهجَنَوار تیشرت فشنگهم را خورد تو کمد و سوراخ کرد با اینکه صدجای کمد گلولههای خوشبوی ضد جَهجَنَوار گذاشتم؟ چرا در گنجه باز است و یا چرا دُم خر دراز است؟، ملالی نیست.
برنامهم هست که با همان روال قبلی دربارهی اینتگراسیون بنویسم. دوست داشتم چهار تا آدمی که با تجربهتر هستند هم یککمی در این باره مینوشتند.
عنوان این پست از مایورکا آمده. توی ساحلِ زنهای گوشتالودی با یک جعبه یخ پر از هندوانه و آناناس و نارگیل راه میروند اغلب و مدام با یک لحن تنبل و کشداری این جمله را تکرار میکنند. دوست داشتم صداشان را ضبط میکردم، بس که نرم و چاق و عشقی بود. مثال اگر بخواهید که چه شکلی بودند، خیلی شبیه زنهای گوشتالو و نرم فرناندو بُتِرو بودند.
تا جان در بدن داشتم سفرهای کوتاه کردم. سالزبورگ رفتم. زوریخ رفتم، مایورکا رفتم. الان که خدمت شما نشستم، خیلی خوبم. به هیچ تفریحی نه نگفتم جوری که همیشه هستم. کار عقبافتاده هم دارم تا دلتان بخواهد اما ناراحتم نمیکند.
از اسپانیا که برگشتم احساس نمیکردم بهم خیانت شده که میخواهد پاییز بشود. خودم را آماده کردم که زشت و تاریک و سرد باشد و هنوز که هنوز، گوش شیاطین کَر، نبوده.
پاییز هم تا اینجا دلخورمان نکرده. آفتاب توی آسمان هست. راه که میروی توی خیابان بهترین رنگها را میبینی. مردم لباسهای قشنگ میپوشند. هی همهجا بلوط و کدوحلوایی هست.
از هفتهی دیگر هم دانشگاه شروع میشود.
به حساب بانکیم هم نگاه نمیکنم تا زمانی که از این وضعیت رقتانگیز خارج شود. شهریه هم هست. بعد از اینکه چند بار ورشکسته شدم از پرداخت شهریه در سالهای گذشته بهطوری که انگار تبر خورده بود وسط زندگیم، یک حساب پسانداز باز کردم که شش ماه تمام، پول واریز میکنم بهش، که آخر شش ماه که خوب چاق شد و احساس کردی بهبه با این پول میتوانم یک کاری بکنم، همه را بریزم به حلق دانشگاه. زندگی همین است دیگر. دفعهی اول و آخرم نیست. غیراروپایی که باشی توی دانشگاههای اروپا و از سوریه و عراق اینها نباشی که مناطق بحران هستند و شهریه آرنجی شامل حالشان نمیشود، باید دوبرابر هر اروپایی، شهریه بدهی. لااقل دهات ما که اینجوریست.
اما الان اینجا را باز نکردم که غر شهریه بزنم. بگذریم.
زندگی خوب است اگر منصف باشم. جز غرهای ریز ریز که چرا خانهمان طبقهسوم است اما آسانسور نداریم وقتی من برنج ده کیلویی خریدم؟ چرا جَهجَنَوار تیشرت فشنگهم را خورد تو کمد و سوراخ کرد با اینکه صدجای کمد گلولههای خوشبوی ضد جَهجَنَوار گذاشتم؟ چرا در گنجه باز است و یا چرا دُم خر دراز است؟، ملالی نیست.
برنامهم هست که با همان روال قبلی دربارهی اینتگراسیون بنویسم. دوست داشتم چهار تا آدمی که با تجربهتر هستند هم یککمی در این باره مینوشتند.
عنوان این پست از مایورکا آمده. توی ساحلِ زنهای گوشتالودی با یک جعبه یخ پر از هندوانه و آناناس و نارگیل راه میروند اغلب و مدام با یک لحن تنبل و کشداری این جمله را تکرار میکنند. دوست داشتم صداشان را ضبط میکردم، بس که نرم و چاق و عشقی بود. مثال اگر بخواهید که چه شکلی بودند، خیلی شبیه زنهای گوشتالو و نرم فرناندو بُتِرو بودند.
۴ نظر:
پاییز را با غربت دیگر نمی شود تاب آورد
همینه... همین که الان با قدرت بیشتری منتظر پاییز هستی. این یک نمونشه که چطور قوی تر شدی. میبینی چقدر زندگی در تنهایی یا حالا در غربت اگه اسمش رو بگذاریم، آدم رو قوی میکنه؟ برای من که واقعا اینجوری بود. من کلا زیر و رو شدم توی غربت. کلا یک آدم دیگری شدم. اگر از ایران نرفته بودم، اینقدر قدرش رو نمیدونستم. قدر خیلی چیزهای دیگه رو هم فهمیدم. حتی قدر پدر و مادرم رو هم بیشتر فهمیدم. به جرات میتونم بگم که توی همین چند سالی که اینجا بودم، بیشتر از سی و چند سالی که توی ایران گذروندم بزرگ شدم. پخته شدم. تجربه به دست آوردم. خودم رو شناختم. و جالبه که همه اینها، توی سختی های اینجا به دست اومد. خوشی هم بود، نمیگم که نبود، ولی سختی ها هست که آدم رو میسازه و پخته میکنه.
می بینم که جایزه رو بردی و فاصلۀ پست هات از سه-چهار روز به دو-سه هفته افزایش پیدا کرده!
به هر حال جالب بود. همیشه به گردش و سفر مخصوصاً از نوع مایورکا
دانشگاه وین برای ایرانی ها شهریه نداره مگر انکه از زمان متعارف تجاوز کنه . میتونی دانشگاهت رو عوض کنی . ;)
ارسال یک نظر