یک درسی میگذرانم دربارهی این است که چطور دربارهی یک اثر هنری نقد بنویسم و چطور نقد را بخوانم. روند ماجرا شاید حوصلهسربر باشد، بنابراین اینجا نمینویسم که از چی به کجا میرود اما یکجایی از نوشتن هست که باید به متنهایی که انتخاب کردهای وفادار بمانی. باید خودت را کنترل کنی که نظر ندهی. صرفن بنویسی که توی متن چه بحثی بوده. و از چه جایی به چه جایی رسیده. به اصطلاحِ همهفهم «همونی که تو فیلم بود.»، را باید بازگو کنی. به نظر ساده میآید اما اصلن کار آسانی نیست.
اینکه چطوری یاد گرفتیم هم خیلی جالب بود. یک متنی را همهمان دربارهی مارای داوید (همین نقاشی بالا) خواندیم. بعد یکی باید از توی متن سوال طرح میکرد بعد به سوالهای خودش جواب میداد. بعد طرف رفت آن جلو ایستاد و کلی حرفهای خوب زد دربارهی قصهی مارا و مدرنیسم و کاپیتالیسم و انقلاب فرانسه.
ما هم خودمان را قاتی کردیم. همهمان وارد بحث شدیم و نظرات و تفاسیر خودمان را باز کردیم.
اصلن طوفان مغز که منم.
مارا را از بالا تا پایین سانتیمتر به سانتیمتر نقد کردیم. حتی آن پنجاه درصد بالای نقاشی که عملن «خالی» است. بعد از چهار ساعت بحث بیوقفه، تفاسیر خودمان را پای تخته نوشتیم و بحثها را شاخه شاخه کردیم. بعد پروفسور هم هیچی نگفت، فقط گوش داد. خوب که جانمان درآمد و احساس شدید «ما دستاوردهای مهمی در نقد داشتیم» بهمان دست داد، گفت خب خوب میکنید که نظر میدهید اما ما الان علاقهای نداریم نظرات شما را بدانیم. بلکه باید درباره تفاسیر نویسنده این نقد خاص حرف بزنیم.
بنابراین همهی زحمات ما به درد کاری که قرار بود بکنیم، نمیخورد. نه که کار بدی باشد. خیلی خوب است که آدم بتواند ساختار عقیده خودش را تعریف کند اما هدف ما این نبود. هدف ما خواندن نقد آن ناقد مشخص بود. این چیزی بود که ما یادمان رفت در حین بحث وقتی که هیجان انگیز شد.
یعنی یک جایی همیشه هست که آدم هیجانزده میشود و کاری را که باید ول میکند و میرود دنبال نظر خودش. چون همانطور که میدانید ما همه تکتک مرکز جهانیم. خاموش کردن این واکنش، برای نوشتن یک مقاله علمی دربارهی تاریخ هنر و نقد هنری خیلی مهم است. یعنی وقتی که آدم میخواهد به متن موجود در بیبلیوگرافی وفادار بماند. صرفن برای تمرین. برای اینکه ببینیم چطوری میشود به متن پایه وفادار ماند.
خیلی جالب بود برای من که چهطور همهی کلاس ما از ریل خارج شد. بعد هم آدم به آسانی به خودش نمیآید. یک حالت کشف و شهودی به آدم دست میدهد، خیال میکند دارد شاخ فیل میشکند و نمیتواند دست بردارد از مسیر اشتباهی که تویش است.
این را نوشتم که بگویم گاهی آدم یک جای دیگری از یاد گرفتن است اما به یک جای دیگرش کمک میشود.
این موضوع من را یادِ به صحرای کربلا زدنِ خودم در نوشتن این وبلاگ انداخت. من به بهانهی روند سیال فلان، هر مزخرفی که به ذهنم میآید را، گاهی، مینویسم. بد هم نیست برای اینکه از تشویش ذهنم کم میکند اما این نشد. شما نوشتههای من را بگذار کنار هم. هیچوقت آدم نمیتواند بگوید من راجعبه چی داشتم مینوشتم.
خیلی متأثر شدم که این را فهمیدم. بعد هم دلخور شدم.
این اواخر که دربارهی اینتگراسیون نوشتم، تاثیر تلاشیست که توی دانشگاه دارم میکنم که روی یک موضوع متمرکز بمانم. مسلمن از آنجایی که جامعهشناس یا روانشناس یا مهاجرتشناس نیستم، این نوشتهها هم صرفن در حد تجربهنگاریست. در نهایت نوشتهها قابل تعمیم نیست، جوانب مختلف را بررسی نکرده و صرفن یک کلاف به هم گوریدهای است که ظاهرش را حفظ کرده. خودم هم وسطش هستم.
نمیدانم دلم میخواهد با این وبلاگ چهکار کنم. از یک طرف آدم سانتیمانتالی هستم که هفت سال است که توش نوشتم. از طرف دیگر بعضی اوقات نگاه کردن به آرشیوش حالم را به هم میزند از بس که...
یک حال ارهبهباسنی (ادب).
حالا اسلحه هم روی شقیقهم نیست که تصمیم بگیرم ولی خب لابد یک چیزی یک جایی هست که گیر دادم به اینجا. نیست؟
پ.ن
شما که دائمن به خودتان گیر نمیدهید چه خوب و راحت و قشنگید.
۳ نظر:
حالا ور نداری پاک کنی اینجا رو یا تصمیم انقلابی بگیری و دیگه ننویسی. چون در اونصورت هیچ نوشته ی فارسی من دیگه ندارم برای خوندن روزانه.
به نظرم الان از چیزهایی که الان مهم هستن بنویس.
ینی که یک وقتی "زندگی روزانه" مهم بود و الان هر چی که مهمه، اون
:*
من که از همه نوشته هات لذت بردم و خیلی چیزها هم یاد گرفتم ازشون. خواهش میکنم ادامه بده. به نظر من یه کم در مورد نوشته هات بی انصافی کردی. یه کم که نه، خیلی شاید. نکن اینکارو خانم منصف عزیز
؛)
الی
من الآن داشتم می خوندم و می گفتم چقدر خوب می نویسه و چرا من اینجا رو مرتب نمی خونم. نوشتن همون کلاف سردرگم هم کار خوبیه. مگه دنیا غیر از یه کلاف سردرگم مهمه؟
از اون خوب و راحت و قشنگا که گفتیف اگه پیدا کردی، سلام منو برسون و بگو التماس دعا داریم.
ارسال یک نظر