۲۴ اسفند ۱۳۹۳

مرگ امسال یک جوری آمد و چسبید به زندگی ما. 
امروز بی‌بی گوهرم از دنیا رفت. بی‌بی کوچولوی مهربون. خیلی کوچولو بود. شاید به زور یک متر و پنجاه سانت بود. بهش می‌گفتیم که می‌شه باهاش پارچه متر کرد از بس قلفتی بود.
بابای ماری شش سال پیش از سرطان فوت کرده، ماری بهم گفت وقتی پدر و مادر آدم می‌میرند، وقتی پدربزرگ و مادربزرگ هم نداشته باشی، احساس می‌کنی که مرگ بهت نزدیک شده. احساس می‌کنی مرگ باهات دو نسل فاصله نداره. فکر می‌کنی که توی ردیف جلو و نزدیک به مرگ هستی. کسی از تو مقابل مرگ محافظت نمی‌کنه. 
بعد یواش یواش یاد می‌گیری با نزدیک بودن به مرگ زندگی کنی. 
امروز یاد حرفش بودم. 
همه‌ش فکر کردم مامانم نه بابا داره دیگه نه مامان.
نمی‌دونم چه‌کار کنم. 
بی‌بی‌م مامانِ مامانمه. مامانم باهام تلفنی حرف زد اما بیشترش گریه کرد. بعد خواهرش از در اومد تو و گوشی رو داد به بابام و رفت بغل اون گریه کرد. منم خداحافظی کردم از بابام. بازم زنگ زدم به مامانم یه خاله‌ی دیگه گوشی رو برداشت. مامانم داشت تلفن می‌کرد. فکر کردم برم خرما و گردو درست کنم. اما یکشنبه‌ست همه‌جا تعطیله. نمی‌شه خرما خرید. بعد هم نمی‌دونم کجا پخشش کنم. احمقانه‌ست. 
شاید برم شله‌زرد بپزم و روی همه‌ش با دارچین بنویسم بی‌بی گوهر. 
نمی‌دونم چه‌کار کنم. 
قلی گفت بیا بغل من. 
گفت می‌خای به مامانم زنگ بزنم بیاد این‌جا؟
دلم مادر خودم رو می‌خاد.
اصلن نمی‌دونم چه‌کار کنم.
اصلن بلد نیستم الان باید چه‌کار کنم.

۹ نظر:

سیاوش گفت...

:(
منم وقتی مادربزرگم که ما بهش می گفتیم آبی بی فوت کرد شهرم نبودم، با مادر پدرم که حرف زدم می گفتن نمی خواد بیای. نرفتم. هیچ کاری نکردم حتی به هیچکس نگفتم. فکر کنم شش ماه بعد برای اولین و آخرین بار رفتم سر قبرش. مادرم زود عادت کرد به رفتنشو البته پدرش رو هم تو هشت سالگی از دست داده. کاری نمیشه کرد شاید برای این که لزومی هم نداره کسی کاری بکنه. نمی دونم. در هر صورت امیدوارم خودت و خانواده ات سالم باشید و تسلیت می گم.

ناشناس گفت...

:(

لیلی گفت...

لاله جان، اتفاقا خیلی خوبه که ادم باور کنه مرگ در همین نزدیکی ست، چون واقعیت زندگی همینه. من همیشه فکر میکنم اگه آدم در مورد مرگ فکر کنه یا درباره اش مطلب بخونه، روی که واقعا برسه، خیلی کمتر میترسه. مثلا شوپنهاور به ما تذکر میده که در "عدم"، آرامش خیلی بیشتری هست تا در "وجود". یعنی بعد از مردن هم مثل قبل از به دنیا اومدنه، آسوده و آرام... و این حداقل برای خود من کاملا قابل لمسه، چونکه اون میلیونها سالی که قبل از تولدم، نبودم، خیلی آرامش بیشتری داشتم تا این سی چهل سال کوفتی که توی این دنیا گذروندم! والا! آدم بچه دار که میشه، تازه غم و غصه اش بیشتر هم میشه.
مامانت هم با گذشت زمان دردشون کمتر میشه، چونکه زمان، علاج دردهاست.

ناشناس گفت...

تسلیت میگم عزیزم. فکر میکنی یادت میره همه این غصه را ولی لعنتی یهو یه جایی که فکر میکنی آدمیزاد عجیب به همه چیز عادت میکنه یهو دلت برای مادربزرگت تنگ میشه حتی یه موقع هایی بعد از 7 یا 8 سال.

R A N A گفت...

گریه م گرفت. خیلی غیرمنتظره بود :(
بوس..

Maryam گفت...

چه حیف..خدا رحمتشون کنه.
منم دقیقا همین مشکلو داشتم. نمیدونستم باید چکار کنم. الانم که داریم به عید نزدیک میشیم و همه خونه مادربزرگم جمع هستن برای اولین بار بدون حضور خودش، نمیدونم چکار کنم.
من به هیچ کدوم از دوستام نگفتم. توانش رو نداشتم که به کسی خبر بدم.
نبودنش غیر قابل درک ترین چیز تو دنیاست.
ولی سعی کن درباره اش حرف بزنی یا بنویسی. کاری که من کردم. الزامی هم در سوگواری نیست. هروقت اشکات آمدن بهشون راه بده بریزن. هر وقتم دوست داشتی پاشو برقص.
ضمناً قبلن هرگز چیزی اینجا ننوشتم و نگفتم که چقدر خوندنت لذت بخشه.
:)

ناشناس گفت...

می گذره رفیق.مرگ هم مثل خیلی چیزها فقط یک لحظه است و بعد قصه تکراری کم رنگ شدن

لیلی گفت...

لاله الان داشتم به مشکلات خودم توی زندگی فکر میکردم، بعد یاد تو افتادم. یعنی در واقع به این فکر کردم که تو اینقدر که از "مامان مولی" نوشته بودی، از "مامان گوهر" هیچوقت ننوشته بودی، و در واقع من با اینکه تمام آرشیوت رو خونده ام، اصلا نمیدونستم که مامان مامانت زنده بودند. بعد با خودم فکر کردم مامانت عجب آدمیه... یعنی در واقع عجب انسان بزرگواری... که اینجوری بچه هاش رو آزاد گذاشته که مادرشوهرش رو بیشتر از مامان خودش دوست داشته باشند و بهش نزدیک باشند. اینجور آدمها کم پیدا میشن، خیلی کم. برای مامان بزرگوارت آرزوی صبر میکنم و امیدوارم سایه ی پدر و مادرت، سالهای سال بالای سرت باشه و از وجود عزیزشون لذت ببری، هرچند از راه دور.

ناشناس گفت...

بهاری دیگر آمده است
آری
اما برای آن زمستان‌ها که گذشت
نامی نیست
نامی نیست...