۱۳ تیر ۱۳۹۵

دیگه چه خبر؟


اوضاع بهتر شده. خانواده وقت ویزا گرفتند. جای عروسیمون درسته. مهمونام رو تلفنی دعوت کردم. کارت عروسی رو هنوز تموم نکردم که مثل آدم برای مردم بفرستم. تمام اگر شده بود انقد استرس نمی‌گرفتم که باید به دونه‌دونه‌ی مهمونا زنگ بزنم. چون همون‌طور که می‌دونید کوزه‌گر مرد از تشنگی. تمام عمرم برای همه دور و بری‌هام کارهای طراحی گرافیکشون رو سه سوت انجام دادم. حالا نوبت خودم شده. انگار اصلن توی سر من هیچ ایده‌ای نیست. سکوته و بوته‌ی خار قل می‌خوره تو خلاقیتم. یک هفته‌ست قلی می‌گه بدو. منم هیچی. من نگاه و من پینترست. هرچی می‌زنم به‌نظرم اُن‌جور خوب نیست که می‌خام. حالا لابد خودش میاد.
تابستونه. آفتاب عالم‌تاب می‌تابه هر روز و روحیه‌هامون به‌طرز فاحشی بهتره. یادمه دانشگاه الزهرا که درس می‌خوندم سارا شریعتی استادمون بود. یه بار بردم رسوندمش خونه از دانشگاه. بعد همین‌طوری حرف رفتن و برگشتن می‌زدیم. گفتم شما چرا برگشتین؟ گفت به خاطر (خیلی چیزا و) آفتاب. خیلی اثر کرد حرفش روم. بعد از ده سال حرفش رو یادمه و الان می‌فهمم که چی می‌شه که آدم آفتاب‌پرست می‌شه. آفتاب که می‌تابه، نمی‌تونم خونه بمونم. احساس می‌کنم آفتاب داره بیرون هدر می‌ره و من باید برم مواظبش باشم.
لباس عروسی رو هم خریدم. هنوز البته اندازه‌م نکردنش. کلن دور خودم می‌چرخم. این هفته لباس رو هم اندازه می‌زنن. چقدر کار داره عروسی. نصفش هم تموم نشده. مامانم هربار تلفن می‌کنیم ازم می‌پرسه خب میزی که قراره روش سفره عقد رو بچینم چه سایزی داره؟ آینه شمعدون چقد باشه؟ جینگیل و مستون و شیمبل و قیطان چند تا باشه؟ من هنوز پاسخی ندارم. مامانم هم طفلی هی منتظر و استرسی. آرایشگرم هم زنگ زد گفت من شاید نباشم. اینه که آرایشگر هم نداریم. کیک هم نداریم. این هفته خیلی قرارهای زیادی با همه داریم که تکلیف این چیزها رو روشن کنیم.  
دانشگاه تعطیله. منم این وسط واقعن راحت شدم از دست دانشگاه. این وسط برای دستیاری هم اقدام کردم که هر روز یک گلی زدند به سرم از حمالی‌های آکادمیک. ما هم بله‌قربان گویان انجام دادیم. اون هم فعلن تعطیل شده.
کلن رو روالیم. کارهای عروسی ننربازی‌های آسونیه. وای موهام چی؟ رقصمون چی؟ لباسمون چی؟ چی بخوریم؟ نکنه بارون بیاد؟ من به عسل آلرژی دارم حواسمون باشه عسل نذاریم دهن هم بلکه شهد شبه‌عسل بذاریم. واقعن خودتون قضاوت کنین. همه‌ش سراسر دل‌به‌نشاطیه.
دختر نا هم تا دوهفته دیگه دنیا میاد. خودش قل می‌خوره و منتظره و منتظریم. خواب بچه‌ی دنیانیومده رو می‌بینم. تا حالا همچین چیزی نشده بود. خیلی خوشحالم براش. جمله‌های کوتاه نوشتن هم خاصیت مقاله علمی نوشتن به آلمانیه. قول دادم جمله طولانی‌تر از دو خط ننویسم. خیلی نامفهوم می‌نویسم وقتی جملات طولانی می‌نویسم. با ترکه آلبالو زدم رو دستم تا عادتش از سرم افتاده. حالا عادت جمله‌ی کوتاه راه افتاده اومده تو وبلاگ. وبلاگ هم حال می‌ده ها. الان یه دور از رو نوشته‌م خوندم دیدم آخر عمری وبلاگم شده عین وبلاگای شوشوجون. یه دستور غذا هم تو پانوشت براتون می‌نویسم و امان از تافل‌شپیتز که تکمیل شه. بوس و بغل و آیکون‌های ناز و صورتی.

هیچ نظری موجود نیست: