۱۹ خرداد ۱۳۹۹

امور ناپیوسته‌ست

یک. باز فارسی به واسطه‌ی چند تا اتفاق و حسن تصادف پررنگ‌تر شده تو زندگیم. بیشتر فارسی فکر می‌کنم و می‌خونم و می‌نویسم و احساس می‌کنم باید به فارسی یه فعالیتی انجام بدم. وقتی یاد فارسی نوشتن می‌افتم همین در حد نخودچی کشمش یاد این وبلاگ هم می‌افتم. هروقت هم می‌خام مراجعه کنم به وجهه‌ی ظاهریم یا لااقل اون ویترینی که بودم، می‌دونم این‌جا هست. هی صدبار می‌گم همون‌جور ملو و روزمزه نگه دار ببین چی می‌شه. خب؟ خب.
دو. تو این جهان طاعون‌زده‌ی کن فیکون؟ گفتم کن؟ گفت نکن. گفتم غلط کردی.
سه. چرا دارم می‌نویسم؟ تو طاعون که هرکدوممون یه گوشه‌ی دنیا افتادیم، به همت قباد (که سلام خدا بر او) معاشرت مجازیم با انجمن نسوان مرتب و منظم شد. هر هفته سه چهار ساعت معاشرت دلچسب می‌کنیم که کاش ورنیفته. با زوم. مرگ بر زوم کلن. اما این یه قلم زوم ورای سایر زوم‌هاست. واقعن خوبه و حبل فلانه. داشتیم حرف می‌زدیم و اونا سربه‌سرم گذاشتن که وقتی یه چیزی درباره‌ی خودم می‌گم خودم رو به نام می‌خونم. مثلن می‌گم لنا گفت لاله فلان کن. یه خورده فکر کردم دیدم همه رو دوست دارم به نام بخونم. یادم افتاد به یه نوشته‌ای مال ده سال پیش که برای مامانم نوشته بودم. مامان چه‌طوری مامان. خوندم و خودم دلم به حال دل‌نازکی منجر به اون حال سوخت. بعد فکر کردم بدبخت دست از این بدویت تاریخی کپک‌زده‌ت وردار و قشنگ بنویس دیگه. ببین چه خوبه دستت رو دراز می‌کنی و این نوشته هست. بنویس. در جملاتی که به هم وصل می‌شن و خلاصه و تنگ نیستن اندازه‌ی یه توییت. گفتم ئه؟ خباشه.
چهار. خبر قابل عرض به خواننده؟ بلتوبیای سابق بود که بود، بعد یه روز دیگه نبود، دیدمش. پارسال البته این اتفاق افتاد. بعد از یازده سال. همون‌جوری بود (و نبود). دیدنش هم قشنگ و هم دلخراش بود. پسرعموم رو هم که باهم بزرگ شده بودیم، بعد از دوازده سال دیدم. دیدن اون هم اشکی و قدیمی بود. همیشه فکر می‌کردم دیدن آدم‌ها بعد از سال‌ها فقط مال مردمه. فکر می‌کردم من همیشه آدم‌هام رو خواهم دید اگر بخام. یعنی اون‌جوری که  آسه برو آسه بیا می‌رفتم و می‌آمدم که گربه شاخم نزنه، فکر می‌کردم امکان نداره یه حالتی پیش بیاد که نتونم برم ایران (و سفر). 

طاعون رو بلد نبودم. 
مامان و بابام رو تابستون گذشته دیدم. لنا و سپ رو تابستون دوسال قبل. مرگ بر این فاصله‌ای که طاعون داره می‌کنه تو چشممون. مامانم دیشب گفت لاله فکر می‌کنی کی بیای ایران؟ با سنگدلی خاصی گفتم سال دیگه. او هم لابد فکر کرد عجب بچه‌ی سست‌مهری تربیت کردم. بعد خدافظی کردیم و منم یه خورده اشک فشاندم. فشاندن اشک رو طاعون از کنترلم خارج کرد. یعنی سابق این‌جور بود که اشک در مشت بود و نه در مشک. اگر شرایط مناسب بود به خودم اجازه می‌دادم بفشانم. الان اعلام خودگردانی کرده. حالا عیب هم نداره. آگاهم که علی‌رغم همه‌چیز حالمون خوبه و امن و امانیم. یه اشکی هم ما بفشانیم دیگه. مردم جانشون رو از دست دادن. بله بله می‌دونم. 
پنج. این حالا مثلن به حساب هندل زدن. تو این فیلمای صامت قدیمی ماشینای قدیمی رو با هندل روشن می‌کردن. جلوی موتور زانو می‌زدن و یه میله‌ای بود، به یه سوراخ ناپیدایی فرو می‌کردنش و می چرخوندن و می چرخوندن و می‌چرخوندن و ماشینه ناگهان یه تکون مهیبی می‌خورد و یه دودی می‌کرد و روشن می‌شد. اون. این نوشته به مثابه اون.
 

هیچ نظری موجود نیست: