۱۸ اسفند ۱۴۰۱

"Memory is a poet, not a historian."

تمام روز سر و کله زدن لای کارهای عبث. منتظر. منتظر گذشتن. خیلی کم متوجه گذشتن بودم قبلا. نزدیک شدن چهل سالگی انگار یک سیلی محکمی بود. از نظر طول کشیدن، از همه طولانی‌تر بین ۱۰-۲۰ کشید، از همه کوتاه‌تر بین ۳۰-۴۰. احساس می‌کنم دیروز بود که سی سالم شده بود. یه پیرهن نازک تنم بود و یه کت نازک و داشتم یخ می‌کردم از خونه تا اون باری که توش مهمانی گرفته بودیم. باران هم گرفت توی راه. واقعا ده سال پیش بود؟ با خودم فکر می‌کنم از کلاس چهارم دبستان تا ترم چهار دانشگاه همان‌قدر طول کشیده که از روز بارانی تولدم در آپریل تا الان؟ محاله. 
.
هرچه روزهام بی‌معناتره، تقویمم پرتر. 
.
یادمه نشسته بودیم توی کلاس و زنگ تفریح بود و طبق معمول با اون یکی از دوستام که خیلی مایل بود خودش رو بکشه حرف می‌زدیم. هر روز توی مدرسه با هم ساعت‌ها درباره‌ی این‌که اون چطوری خودش رو بکشه، نقشه می‌کشیدیم. یه بار گفت من منتظرم بزرگ شم بعد خودم رو بکشم. مامانم اینا الان خیلی ناراحت می‌شن. خیلی خوشحال شدم که لااقل می‌خواد تا بزرگ شدنمون صبر کنه. منم ماهی هم‌جهت، گفتم من بعید می‌دونم به چهل سالگی برسم. دورترین چیز چهل ساله بودن بود. گفت یعنی خودت رو می‌کشی؟ هرچی سعی کردم، نتونستم بگم آره. گفتم ببین من فقط می‌دونم نمی‌رسم به چهل. دوست داشتم اون فکر کنه من حاضرم خودم رو بکشم چون فکر می‌کردم چی پیچیده‌تر و مرموزتر و قدرتمندتر از نخواستن زندگی؟ دوستم رو خیلی دوست داشتم. فکر می‌کردم باید خیلی عملی باهاش حرف بزنم که چطور خودش رو بکشه که خودش رو نکشه. واقعا مغز انسان نوجوان عجیبه. چی به آدم می‌گه برعکس کاری رو بکن که دوست داری؟ نمی‌دونم اما می‌دونم هنوز هم گاهی برعکس کاری که دوست دارم می‌کنم که اون چیزی که می‌خوام، بشه. 
اون دوست عزیزم زنده‌ست و زنده باشه. خودم هم زنده‌ام و در آستانه‌ی چهل واقعا نمی‌خوام بمیرم و می‌خوام ثمر انقلاب ژینا رو ببینم. 
نمی‌فهمم هنوز چطوری آدم‌ها واقعا خودشان را می‌کشند. این همه مرگ و خودکشی دور و برم و کماکان نفهمی‌م پابرجا. 
.
امسال یادم رفت سبزه را به موقع بگذارم. دلخور شدم از دستم. ماش گذاشتم خیس بخورد. منصف این چه کاری بود؟ ما همیشه دوست داشتیم رشد سبزه‌ها را تماشا کنیم. پس چی شد؟ گذاشتم. حالا ببینیم به موقع سبز می‌شه؟ موقع برای کارمند مهاجر؟ امری نامهم. هروقت سبز شود همان موقع، موقع است. مرخصی هم نگرفتم. دوشنبه‌ست عید. نگاه کردم. آفرین خسته نباشی. دوست دارم شمردن روزها رو. دوست دارم زمان رو مثل ریختن ماسه‌ی داغ از لای انگشت‌هام تماشا کنم. مبنای زمان رشد ماش.
.

دلتنگم. چنان دلتنگ که دیگر تظاهر هم نمی‌کنم که نیستم. 

هیچ نظری موجود نیست: