در دههی هشتاد دفتر دانشگاه هنر برای انجام کارهای اداری حوالی میدان فاطمی، خیابان حجاب یا فلسطین بود. – آفرین چقدر خوب دارم آدرس میدم. این متن رو بهتر از این نمیشد شروع کنم– دنبال کارهای اداری خرید مدارکم بودم که از ایران خارج شم. مانتوی خاکستری و مقنعه تنم بود چون کار اداری. دو موتورسوار نکبت موقعی که سعی کردم عرض خیابان را رد بشم، سعی کردند به تنم دست بزنند. من با حرکات هیستیریک سعی میکردم دستشان به من نخورد. مردها اول قهقهه و بعد متلکهای رکیک میگفتند و وقتی صدام را بلند کردم فحشهای تحقیرآمیزی به اندامهای جنسیم که به زور داشتند سعی میکردند بهشان دست بزنند، میدادند. شما باید تجربه کرده باشی که بفهمی چقدر صحنهی ابزوردیست. در نهایت فریاد زدند سلیطهی مادرجنده کس و کون و کیر که بالاخره معلوم نبود این اندامها چی؟ کسها و کونها و کیرها چی؟ کیرهای خودشان در مشتشان قهقهه زنان میان ماشینها دور شدند. من و کاسبین محل ماندیم و آبجی و خواهر و نگاههای سرزنشبار.
نه اولین بار بود. نه آخرین بار.
.
در تهران من از وقتی هجده سالم شد، هرجایی که طرح ترافیک نبود، رانندگی میکردم و از آ به ب میرفتم.
تمام آن سالها فکر میکردم رانندگی میکنم چون زن توانا و برو بریمای هستم. الان که به عقب نگاه میکنم میبینم، ماشین قفس آهنی بود که من را از اجتماع جدا میکرد. در فضای ایزولهی خودم جابجا میشدم و آسیب اجتماعی به حداقل خودش میرسید.
در پارکینگی که به سرعت کنترل از راه دور-دار شد، هم سیمپتوم نگرانی پدر و مادری بود که میخواستند ما که شب از مهمانی برمیگردیم، از ماشین پیاده نشویم و در خانه را باز نکنیم با پای پیاده. مبادا کسی حمله کند و باز کیر و کس و کون و جنده و غیره. به محض نشستن توی ماشین در را با آرنجم قفل میکردم.
سالهاست نکردم این کار را. خوششانسم.
.
موضوع «سلیطه» احساسات و خاطرات و تراماهای زن ایرانی بودن و خشم فروخفتهای را بیدار کرد. هم برای خودم و هم میان دوستان زن ایرانی ساکن دیاسپورام در سطح خیلی خصوصی و تنها و رنجآوری دیدم که هرکداممان در خفای خودمان خاطراتمان را مرور میکنیم. احساس کردم که دوالیته نجیب و سلیطه همهمان را از دم یک دور روشنخاموش کرد.
موقع جوانی و نوجوانی من «نجیب» مصرف نمیشد. گار به درستی کانسپت «وقار» را یادم آورد. وقار. زن باوقار. دختر باوقار.
دعوت به وقار در آن اجتماع نام دیگر سرکوب حقخواهی ما بود. چیزها را باید با نام اصلیشان صدا کرد. قشنگیش این بود که ما میفهمیدیم غلط است اما رنجش آنجا بود که به عنوان نوجوانان «عاصی» یاد نگرفته بودیم هنوز فهم و درک و احساساتمان را صورتبندی کنیم.
.
حتی منی که در خانوادهای بزرگ میشدم که امتیازهای زیستی، فرهنگی، اجتماعی زیادی نسبت به همسالانم برایم فراهم میکرد و مدام بهم یادآوری میکرد که وظیفهی اولم آگاهیست، در برابر بیعدالتی جنسیتی، سکوت و ایزوله کردن خودم را یاد گرفتم. در حالی که روسری را سر میکردیم که از در خانه برویم بیرون، داد سخن برابری و عدالت میدادیم و میشنیدیم. کسی نمیگفت شما در هر لحظهی زندگی تحت ظلمی. من میفهمیدم عصبانیام. زندگی در ایران برایم تنگ شده بود هرچی بزرگتر میشدم، کلافه بودم، اما نمیفهمیدم چطوری ظلم آپارتاید جنسیتی را با اسم اصلیش نام ببرم.
.
زن زندگی آزادی درهای جدیدی را برای فهم رتروسپکتیو نابرابری و بیعدالتی برای من باز کرد. در حالی که آگاهم از موقعیت غرق در امتیازی که الان دارم، فکر میکنم رهایی و آزادی برای من، موقعی ممکن است که گذشتهی خشونتبار را کندوکاو کنم، عمیقا بفهمم و ناتوانی و نادانی خودم را در مواجهه با آن بپذیرم.
.
همین من، از روی همین منبر زن زندگی آزادی شخصی و مطیعم، بارها و بارها خودم را در موقعیتی پیدا میکنم که «وقار» نهادینه را در عرصههای مختلف زندگیم پیاده میکنم. هربار خشم و بیزاری و ناتوانی را هم احساس میکنم همراهش اما وقار، محکم، قدیمی، نهادینه و حرف آخر روی همهچیز-وار جوابهای سؤالهای زندگی شخصی و کاری و اجتماعیام را میدهد.
وقار از یک طرف عصیان و حقطلبی و عدالتجویی را کُند میکند و از طرف دیگر خرده نانهای تشویق و ارزش پوچ و تهی پتریارکی را جلوی ما زنهای مطیع فرمانبردار میپاشد.
ما زنهای خوب که در قلبمان سلیطهای از طلا داریم، خردهنانها را با وقار دانهدانه جمع میکنیم و به محض اینکه پایش را از روی گلویمان برداشت که برود، پشت سر مرد میهن آبادیوارش انتقاضهوار پرتاب میکنیم.
.
ما به عقب برنمیگردیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر