خودم رو خیلی گمراه به یاد میارم وقتی به اوایل مهاجرتم فکر میکنم. گمراه. ترسیده. ناامن. گیج. پرت. ظاهرنگهدار. چرا حالا سعی میکنم خودم رو به یاد بیارم وقتی انقدر دردناک است. مجبور نیستم.
احساس میکنم باید بفهمم. دوست دارم بدانم چه راهی آمدهام. لذت هولناک تماشای دره.
خودم را خیلی در جغرافیای این شهر به یاد میارم. خودم را با وسایلم به یاد میارم. با دو تا چمدانی که روی سنگفرش میکشیدم و گلهای مگنولیا لای چرخهایش دیوانهم کرده بود. میدانم چقدر گلهای مگنولیا رمانتیک است. برای همین یادم مانده ظلم پیچیدنش لای چرخ چمدان. دو تا کیف چرمی صد در هفتاد که نقاشیهام را توش تپانده بودم. رنگهام. قلموی محبوب کمرشکستهام که هنوز دارم. احساس میکنم باستانی هستم وقتی به آن گذشته فکر میکنم. وقتی به یادم میآید چه اطمینانی داشتم از «بزرگ بودنم» وقتی بیست و پنج ساله بودم و تازه و غریب در این شهر.
مادرم. مادرم مدام پست میفرستاد. هیچوقت خانه نبودم وقتی پستچی میآمد در خوابگاه. باید سوار ترام میشدم میرفتم ایستگاه پست و بستهی زرد ده پانزده کیلویی «پست ایران» را با خودم میکشاندم تا خانه. اغلب از دیدن دستخط مادرم اشکی میشدم. باز میکردم، آلو و آلبالوخشکه و پسته و زعفران، باز میکردم کتابهایم، وسایل نقاشی، باز میکردم پتوی گلبافت. پتوی گلبافت هفده ساله را پارسال با یک برنامهی اشتباهی توی ماشین شستم و نرمیش از بین رفت. گریه کردم برای پتوی گلبافت. برای پتو نه. برای آن خودم گریه کردم که هنوز آلمانی حرف نمیزد. برای مادرم که پتو را تا کرده بود در بستهی پست و از تهران فرستاده بود وین. چون لابد در وین پتو نیست. پتو هست. بغل نیست. ماههای اول مهاجرت فقط با پتوی گلبافت میخوابیدم. ماههای اول هر شب بعد از نوشتن مشقها گریه میکردم. هر شب. برای ناآشنا بودن زندگی. برای اینکه مدام نمیدانستم چه چیزی در انتظارم است. برای طولانی بودن و کشدار بودن آموختن زبان نو و برای اینکه میدانستم چه میخواهم اما نمیتوانستم، برای اینکه نمیفهمیدم مردم اطرافم چه میگویند. هیچ رفرنسی را نمیفهمیدم. در تمام مکالمات عقب بودم. برای غریب بودن. برای نمرههای افتضاحم در دانشگاه خیلی گریه میکردم. برای نفهمیدن. برای تمام مزههای ناآشنا. برای مغازههای بستهشده ساعت شش بعدازظهر.
.
پارسال اولین توستری که اینجا خریدم، را بالاخره دور انداختم. دور انداختنش برایم مثل کندن از خودم بود. مدتی روی کپهی اسباب و اثاث الکتریکی در محل جمعآوری زباله بهش خیره شدم. چند خانه عوض کرد این توستر با من؟
یک همخانهی امریکایی داشتم وقتی خریدمش. شام و ناهارمان را تست میکردیم. یکشنبهها که دلش برای خانوادهش تنگ میشد پنکیک درست میکرد. میگفتیم توستر رفته کلیسا. از پنکیکها فهمیدم احتمالا غذا من را هم به چیزی وصل میکند. نمیدانستم نام آن چیز احساسات است. مطلقا بلد نبودم خودم را مستقیم به پریز احساساتم بزنم. غذا هم بلد نبودم درست کنم آنچنان. غذا پختن را همان سالها آهسته آهسته یاد گرفتم. اول سختترین و مهمترین غذا – دلمهی برگ را به خودم یاد دادم. هنوز هم برایم پختنش یادگار و ادای دین به مادرم، عمهسوسنم که او هم مادرم است و مامانمولی بود. لنا (با اینکه چندوقت پیش گفت باورت میشه من هرگز خودم دلمهی برگ نپختم؟ همیشه برایم پختند) تمام این زنهای عزیزم انگار بندانگشتی هستند توی قلبم و در دلمهی برگ زندگی میکنند. عشقشان را در تنهایی خودم بارها و بارها لای برگ مو پیچیدم و نگه داشتم. صدای خندهها و رقص و مهمانیهای خانوادگی و بوی عرق و ویسکی از لیوانها، بوی زعفران و زرشک و کباب و آتش. همهمه و شلوغی که بارها خودم را در میانهش سرخوش پیدا میکردم. وقتی ناگهان یک کدامشان سفت بغلم میکرد فقط چون در همان لحظه داشتم از جلویشان رد میشدم. عشق لبالب. دلمه، من را به آن سرخوشی و لبریز شدن وصل میکرد. توستر به زندگی دانشجوییم.
.
سبزه کاشتم. تب دارم. دیروز گرمترین روز سال بود. بهاری. صدای پرندگان. سبزههام جوانه زدهاند. من توی تخت کتاب «رفقای من» هشام مطر توی دستم. اشکم غلطید روی گردنم تا پشت سرم پای ریشهی موها لغزید. خالد. طفلک خالد. مصطفی. فکر کردم برای خالد گریه میکنی؟ برای هردومان. برای تلفن کردن با ایران و با لیبی. برای حرف زدن و نگفتن. برای راز. برای دوری و دلتنگی.
.
فروغ کشاورز در یک جستاری دربارهی جوانی نوشته بود جوان آن چیزیست که ما قبلا بودیم. همیشه قبلا.
خیلی خوب این حرف را میفهمم. وقتی رسیدم وین، فوق لیسانسم را در تهران گرفته بودم، کار کرده بودم، قلبم را داده بودم برایم چندباری بشکنند، احساس میکردم در عمق بزرگسالی هستم. به قول نمیدانم کی، جوانی را برای جوانان هدر میکنند. الان که به عقب نگاه میکنم فکر میکنم چقدر خام و جوان بودم. فکر میکردم در «پیری» مهاجرت کردم چون دانشگاه رفته بودم در ایران. جوانی جالب است. آدم بیمهابا به خودش میگوید پیر.
الان وقتی کسی را میبینم که در چهل سالگی مهاجرت میکند، فکر میکنم پوه. مهاجرت در سن بالا. شاید اینجا هم دارم اشتباه میکنم. این سابجکتیویتی ناشی از تجربهی زیسته که با سنم دارم، لااقل به من یکی اجازه نمیدهد نسبیتش را با زمان و واقعیت و جایگاه اصلیش، خارج از خودم بفهمم. فکر میکنم تصور کن الان بخوای تمام آنچه من پشت سر گذاشتم پشت سر بگذاری در مهاجرت. نه نه اصلا. اما لزوما معنایش این نیست که فکر من درست است. کلیشهها.
.
اگر یک نصیحت به خود جوانم میتوانستم بکنم آنسالها و خودم واقعا به حرف خودم گوش میکردم، میگفتم خجالت نکش و کمک بگیر. فکر میکردم خودم باید همهچیز را بدانم و درست انجام دهم. با آن قلب شکسته و زبان ناقصم. واقعا تعجب میکنم علیرغم تمام آدرسهای اشتباهی که رفتم، چطور اینجا هستم.
.
گاهی صبح وقتی از در جلویی وارد سطح موزه میشوم و هنوز ساعت ورود بازدیدکنندگان نشده و امتیاز تماشای آثار در موزهی خالی و در سکوت دارم، فکر میکنم چطور این اتفاق افتاد؟ کی همه متوجه میشوند که من اشتباهی اینجا هستم؟ چطور همچین چیزی ممکن است؟ من چرا اجازه دارم الان اینجا باشم؟
.
اگر با خودم صادق باشم، اگر واقعا لالهای که پانزده ساله بودم را به یاد بیاورم، واقعا همچین چیزی را میخواستم و در عین حال اصلا تصور نمیکردم ممکن باشد. در کمال تعجب خودم، همینکار را دارم میکنم که در کمال ندانستن و ناآگاهی در نوجوانی، میخواستم. علیرغم تمام ویراژها، چالهچولهها، توقفهای ناخواسته و خواسته، من در نقطهای ایستادم که در پانزده سالگی فکر میکردم اگر بشود چه دوغی میشود.
.
«اینجا» اصلا چیزی نیست که فکر میکردم. تصورات نوجوانانه و ایدهآلیستی من بیارتباط است با کاری که واقعا در موزه میکنم اما تفاوتش برای این است که وقتی تصورش میکردم، نمیدانستم چیست و چه گنجایشی دارد. تصورم آبسترکت بود. تصور میکردم که در یک مکانی وجود دارم. هم من هستم و هم آن مکانی که در کتابها بود واقعا هست و هم ما با هم هستیم.
بگذارید بشکافم، یادم میآید کونستفروم (خدابیامرز) یک نمایشگاهی از فریدا کالو گذاشته بود شاید ۲۰۱۰ یا ۲۰۱۱، با وجودی که الان وقتی از من بپرسی میگویم استتیک کالو را دوست ندارم ولی کانسپت کارهایش را دوست دارم، آن زمان برایم اسطورهای بود که باید میدیدمش. رفتم و دیدم و یادم میآید که چقدر از سایز کوچک کارهاش تعجب کرده بودم. همیشه روی پروژکتور در کلاس درس، کارها را دیده بودم. سایزش حقیقتا تکاندهنده بود. یادم میآید با خودم فکر میکردم من الان با بدن خودم در نمایشگاهی هستم که اصل واقعی نقاشیهای فریدا کالو همانجاست. تکاندهندهتر از نقاشیها، وجود ما دو عنصر بیربط، من و نقاشی فریدا کالو کنار هم بود.
نمیدانم برای شما هم اینطور بود یا نه، برای من زندگی در ایران طوری بود که انگار متالیکا یک بند fictive است. چون در ایران قبل از عصر سوشال مدیا، در عین حال که ما از توی آکواریوممان میدیدیم متالیکا «وجود» دارد، واقعا نمیشد بلیط کنسرتشان را وقتی با تور بعدی میآیند تهران بخریم. نمیشد در مکانی باشیم که هردومان هستیم. من اصلا بهش فکر نمیکردم. من اصلا به جهان مثل چیزی که در دسترس است، فکر نمیکردم.
بعدها اینکه در وین واقعا میشد به کنسرت استینگ رفت وقتی به وین آمده و بعد صدبار فیلم همان کنسرتی که خودت با بدنت تویش بودی را تماشا کنی، این مغز من را دائم منفجر میکرد. این ایزوله بودن. این عادی بودن ایزوله زندگی کردن در ایران. این آکواریومی که زندگی من تا اوایل بیست در ایران بود.
آن جهانی را که من از توی آکواریومم در تهران میدیدم اما نمیتوانستم لمسش کنم، برای من عجیبترین قسمت این تجربهای بود که سعی میکنم بنویسم. اینکه من با بدن خودم در این موزه هستم. نه تنها اینجا هستم، کلیدم هم درش را باز میکند. اسمم را هم در تابلوهای کردیت نمایشگاه مینویسند. با سند و مدرک وجود دارم. چه چیزی صمدخان در فرنگتر از این است؟ حالا که صداقتم جوشان است، صمدخان به فرنگ میرود را هم ندیدهام. فقط عنوانش را بلدم. همیشه ناتمامم. همیشه سطوح و ستوه.
.
«زندگی اروپایی»، این تعمیم چرت و کلی، اصطلاحی بود که در نوجوانی در همان ایران سال ۱۳۷۰-۱۳۸۰ زیاد میشنیدم. فلانی و بهمانی زندگی اروپایی دارند. هنرمندان اغلب زندگی اروپایی داشتند. آدمهای جالب و سافیستیکیتد زندگی اروپایی داشتند. یک چیزی بود که من نمیدانستم چیست. سعی میکردم از ترجمههای رمانها بفهمم زندگی اروپایی چیست. فکر میکردم «سالن» یعنی زندگی اروپایی. فکر میکردم اریستوکراتها، فکر میکردم انقلاب فرانسه؟ دیوار برلین؟ سعی میکردم گاهی از حرف زدن با آدمهایی که زندگی را در اروپا زیسته بودند، بفهمم. اما انگار زندگی اروپایی یک ایده بود. همهشان مدام از نتابیدن خورشید حرف میزدند. بیمعناترین چیز برای من اهمیت خورشید بود. من خوشبخت تهرانی.
من متوجه نبودم ما صدها بلکه هزاران نوع زندگی اروپایی داریم. اروپایی؟ چرا راه دور برویم؟ ما صدها زندگی اتریشی، صدها زندگی وینی داریم. منِ بیست و پنج ساله از تهران، هنوز این را در وجود خودم نمیدانستم. بعد هم که فهمیدم، سالها طول کشید تا توانستم به کلام دربیاورم چه چیزی را میفهمم.
سالهای میانی مهاجرت وقتی میشنیدم کسی میگفت زندگی اروپایی، عصبانی میشدم. نمیفهمیدم چرا. از تعمیم عصبانی میشدم. از دقیق نبودن اصطلاح زندگی اروپایی. زندگی غربی. زندگی شرقی. زندگی دیاسپورایی. سادهسازی آدم را عصبانی میکند وقتی خودش در آن سیستم سادهسازی سوژهای باشد که تبدیل به دیگری میشود.
اصطلاح کلیشهای «زندگی اروپایی» که در ایران میشنیدیم، به چشم من الان شاید دربارهی آزادی بود. خیلی اوقات صرفا خطابش در سطح آزادی جنسی و جنسیتی بود. آزادی در انتخاب، آزادی در زندگی، آزادی در پوشش و آزادی بدن.
از اینجایی که هستم وقتی به درهام نگاه میکنم از همهچیز برایم حیرتآورتر این است که نمیدانستم دارم چهکار میکنم و به کجا میروم. فقط میدانستم چه چیزی را نمیخواهم. تنگی ایزوله بودنم در ایران را نمیخواستم. نمیدانستم دقیقترین چیزی که در ایران از زندگی در اروپا میدانستم نبودن آفتاب بود و تنها چیزی که جدی نگرفتم، همان بود. در عین حال با اینکه نمیدانستم به کجا میروم و از چه میگریزم و یک مقصد خیالی «زندگی اروپایی» داشتم، به یک مقصد واقعی رسیدهام. این از خوششانسی من بود.
برای من سالها طول کشید تا بفهمم در واقع من وقتی مهاجرت کردم، پیش خودم به ایدهی آزادی «زندگی اروپایی» که نمیدانستم چیست، مهاجرت کردم. شاید زن زندگی آزادی به من کمک کرد بفهمم. من تمام این سالها به دنبال آزادی بودم و هستم. آزادی در زن بودنم. آزادی در هنرمند بودنم. آزادی بدنم. آزادی بودنم.
۳ نظر:
وای لاله، من رو بردی به کجاها ... من ۹ سالگی یه سفر رفته بودم اروپا (برلین). مهمترین مولفه ای که از اون سفر با من مونده بود تا بیست و چند سال بعدش، اون هوای ابری خاص بود. یعنی توی تهران تا سالها بعدش هم، روزهای نادری که هوا اونطور ابری بود، حس این رو داشتم که هوا چقدر اروپاییه. این گذشت و من الان سالیانیه که ساکن استرالیام. همین چند هفته پیش بود که یه روز هوا اینجا تو سیدنی اون مدلی ابری روشن شد، با همون درجه حرارت و کیفیت، و یهو دیدم ذهنم داره میگه "آخ که چه هوای اروپاییایه امروز"!
چقدر جالب. درست میگید. خیلی چیزها که چیزی نبود که ما داشتیم، «اروپایی» بود! هوای اروپایی هم خیلی جالب بود. :)) مرسی که نوشتید.
لاله ... دلنوشته ات خوردم و لذت بردم و اشک ریختم .
ارسال یک نظر