دیروز خیلی دلم می خواست بنویسم که حالم خوبه ... اما ساعت نه خوابم برد ... نه ! بی هوش شدم ! واسه همین نشد ! با بلتوبیا رفته بودیم که کارایی که از هشتاد و پنج مونده بود ، تموم کنیم ... ساعت شیش و نیم صبح رفتیم بیرون ... روز طولانی ولی خوبی بود ... هر کدوم از کارایی که کردیم برای یه روز بس بود ! و ما مثل وحشی ها می خواستیم همه رو انجام بدیم ... ساعت سه و نیم ، چهار بود که رفتیم ناهار بخوریم ، از وقتی وارد لینت شدیم ، تا زمانی که نصف ناهارمونو نخورده بودیم ، با هم حرف نزدیم ! و من از خنده مرده بودم که فقط داریم می خوریم و یک کلام حرف نمی زنیم ! و وقتی برمی گشتم خونه ... انگار همه اتوبان رو برای من خالی کرده بودن ... خبری از ترافیک نبود و من به آخرین غروب زمستانی هشتاد و پنج توی اتوبان حکیم نگاه کردم و به طور عجیبی احساس آرامش کردم ... آرامشی که قدرش رو الان خیلی خوب می دونم . شاید تمام اتفاقات سختی که امسال افتاد ، به من کمک کرد که قدر لحظات آرامش رو بدونم ... و بفهمم که اگر شادم ، اگر بین آدم های عزیزی هستم که دوستشون دارم ، اگر چیزهای خوبی دارم ، اگر درس و کارم رو دوست دارم ، اگر سالمم ، اگر انگشت های یخ کرده م توی دستای دوستم گرم می شه ، اگر توی زندگیم تعاشق ! هست ، خیلی خوش شانسم و شادی و آرامش به راحتی می تونن از لای دستای آدم لیز بخورن ... واسه اینه که می خوام زندگیمو سفت بچسبم ... می خوام بیشتر و شدیدتر زندگی کنم ... همین
سال نو مبارک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر