آخر سال هشتاد و پنج منتظر یه عید ملو بودم ... خیلی معمولی ... اما عید خوبی بود ... هر چیز خوبی که بعید می دونستم اتفاق بیفته ، اتفاق افتاد و این عجیب بود ... هرچند که از بیست و نه اسفند تا سه فروردین چنان معده دردی داشتم که ناچار شدم ساعت های آخر سال رو توی دستشویی ! و با حالت تهور و بی باکی! بگذرونم ولی هو کرز؟ مهم اینه که چیزی که یادم مونده اینه که همه چیز توی ده روز گذشته به طرز عجیبی خوب بود ... و الان که یازده فروردینه و از بیست و سه سالگی من دو هفته ای بیشتر نمونده ، احساس می کنم که وقتی بیست و چهار ساله شدم ، احتمالا احساس فقدان بیست و سه سالگی نخواهم کرد ... و این نسبتا خوبه ... و وجدانم به من می گه که یادداشت هایی که توی این روزا نوشتم رو نباید الان اینجا منتقل کنم ، چرا که در انجمن هستم و دارم از ای دی اس ال انجمن و وقت بینال کش می رم تا به هوس های خودم جواب بدم ! اینه که فعلا می رم و بعدا ادامه خواهم داد . زت مزید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر