یک چای گرم خوب خوشعطری روی میز کنار دستم است. یک سوهان پستهای قمی فرد اعلا تو لپم. پشتم قلی و آرش نشستند شطرنج بازی میکنند برای همین خیلی ساکتند و من میتوانم قشنگ تمرکز کنم. یک زنی توی رادیو میخواند که نمیشناسمش اما خیلی خوب میخواند. حتی نمیخواهم حالم را به هم بزنم در حدی که شازم کنم آهنگ را. خیلی مناسبم.
نا پریروز از وین رفت. یعنی واقعن رفت. یعنی دیگر حتی اینجا کار هم نمیکند. اول که رفت، برایم خیلی پذیرفتنی بود. چون سه شب وین بود، اصلن مثل این نبود که شهر عوض کرده. حالا ولی جز دیدن هم بهانهای نداریم که بیاید اینجا یا من بروم آنجا. در را که بستم گریهم گرفت چون یکهویی خیلی احساساتی شدم از اینکه تنها آدمم باید از وین برود. بعد یکذره آبغوره گرفتم، به ناهید هم اسمس دادم، اشک او را هم درآوردم طفلی.
فرداش بلیط خریدم که بروم پیشش دو هفته دیگر. چون این تنها کاریست که از آدم برمیآید.
این میان بهم واضح شد که سر و تهم را بزنی، خیلی سانتیمانتالم. دیدید آدم شروع میکند توی سرش برای خودش مرثیه میخواند. مرثیهم این بود که نه. دیگر من نمیخواهم از هیچکس خداحافظی کنم و چرا من باید از این همه آدم عزیز خداحافظی کنم؟ این جمله را که توی سرم گفتم گریهم گرفت.
این که من نمیخواهم از هیچکس عزیز دیگری خداحافظی کنم سانتیمانتالیسم خالص است. آخر این چه توقعیست؟ چهطور همچین چیزی ممکن است؟
بعد هم قشنگ هر بار کار میکند یک چنین چیزی که به خودم میگویم. همیشه هم وقتی خوب گریههام را کردم، میبینم دُم سانتیمانتالم است. بعد به خودم میگویم خب بابا دل نازک شدی دیگر بعد باز دلم به حال خودم میسوزد.
الان مشکلم این است که عصبانی هم میشوم از دست خودم وقتی اینجوریام.
موهام هم انقدر چهار خط نوشتن را طول دادم، خشک شد به صورت افقی. میخواستم بروم سشوار کنم شهلا بشوم عمودی، نشد. مهم هم نیست واقعن.
حالا هم قلی دارد با افتخار به آرش میگوید که شاخ مات (همان کیش مات خودمان) از شاه مُرد به فارسی آمده. کلن عشقش است که هر چیزی ریشههای فارسی داشته باشد. یعنی قشنگ، اگر آب بود، آریایی ماهری میشد.
نا پریروز از وین رفت. یعنی واقعن رفت. یعنی دیگر حتی اینجا کار هم نمیکند. اول که رفت، برایم خیلی پذیرفتنی بود. چون سه شب وین بود، اصلن مثل این نبود که شهر عوض کرده. حالا ولی جز دیدن هم بهانهای نداریم که بیاید اینجا یا من بروم آنجا. در را که بستم گریهم گرفت چون یکهویی خیلی احساساتی شدم از اینکه تنها آدمم باید از وین برود. بعد یکذره آبغوره گرفتم، به ناهید هم اسمس دادم، اشک او را هم درآوردم طفلی.
فرداش بلیط خریدم که بروم پیشش دو هفته دیگر. چون این تنها کاریست که از آدم برمیآید.
این میان بهم واضح شد که سر و تهم را بزنی، خیلی سانتیمانتالم. دیدید آدم شروع میکند توی سرش برای خودش مرثیه میخواند. مرثیهم این بود که نه. دیگر من نمیخواهم از هیچکس خداحافظی کنم و چرا من باید از این همه آدم عزیز خداحافظی کنم؟ این جمله را که توی سرم گفتم گریهم گرفت.
این که من نمیخواهم از هیچکس عزیز دیگری خداحافظی کنم سانتیمانتالیسم خالص است. آخر این چه توقعیست؟ چهطور همچین چیزی ممکن است؟
بعد هم قشنگ هر بار کار میکند یک چنین چیزی که به خودم میگویم. همیشه هم وقتی خوب گریههام را کردم، میبینم دُم سانتیمانتالم است. بعد به خودم میگویم خب بابا دل نازک شدی دیگر بعد باز دلم به حال خودم میسوزد.
الان مشکلم این است که عصبانی هم میشوم از دست خودم وقتی اینجوریام.
موهام هم انقدر چهار خط نوشتن را طول دادم، خشک شد به صورت افقی. میخواستم بروم سشوار کنم شهلا بشوم عمودی، نشد. مهم هم نیست واقعن.
حالا هم قلی دارد با افتخار به آرش میگوید که شاخ مات (همان کیش مات خودمان) از شاه مُرد به فارسی آمده. کلن عشقش است که هر چیزی ریشههای فارسی داشته باشد. یعنی قشنگ، اگر آب بود، آریایی ماهری میشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر