۷ مهر ۱۴۰۱

روزهای عادی آپارتاید

 

خیلی سعی می‌کنم معنایی در تجربه‌ای که می‌کنیم، پیدا کنم. روزها از شروع اعتراضات می‌گذره. انگار سال‌ها. چون واقعا سال‌ها. من برای شمردن روزها نیامدم. چند روز از چی گذشته، نیامدم بنویسم چقدر شعار زن، زندگی، آزادی پیشروست، چقدر بیست‌ساله‌ها شجاعند. من آمدم از تجربه  خشم خودم بنویسم و از ترس زندگی کردن در آپارتاید جنسیتی جمهوری اسلامی و از خفقان. چون این خفقانه که الان روزبه‌روز آتش خشمم رو شعله‌ورتر می‌کنه.

ایران که زندگی می‌کردم، هیچ‌وقت نمی‌خواستم گشت من رو بگیره. بره‌ی سربه‌راه. تمام اوقاتی که توی خیابان بودم، یک هدف داشتم، از جایی به جای دیگری برسم، نمانم توی خیابان. خیابان هرگز مال ما نبود. اگر خیابان، کوچه‌پس‌کوچه و پنهان. اگر خیابان، توی ماشینم. ماشین به مثابه زره برای حفظ شدن از گزند خیابان. 

وقتی دیدم اولین بار یکی نوشت آپارتاید جنسیتی جمهوری اسلامی، انگار که ناگهان  کسی اسمی روی تجربه‌م گذاشته باشد. آها. پس آپارتاید اینه. تکان‌دهنده بود این تجربه و فهم و باور که من در آپارتاید جنسیتی بزرگ شدم. ما. 

آدم خودش رو بهتر و متا-تر از موقعیتی می‌دونه که توش قرار گرفته. فکر می‌کردم من می‌دونم. چی رو می‌دونم؟ چیزی که می‌دونم تجربه‌ی تکه‌پاره‌ایه که تکرار شده در روزهای مختلف زندگیم و وقتی همه رو کنار هم می‌ذارم می فهمم این تصویر چه معنایی داره . چرا شعله های خشم خواهرانم توی تهران، در سراسر ایران، تن من رو هم می‌سوزاند. در این نوشته قصدم گذاشتن تکه‌های اون پازلیه که نشانم می‌ده تنم در تمام این سالهایی که در ایران بودم و نبودم اسیر جمهوری اسلامی بوده و تا ننویسم کماکان اسیرش خواهم بود. همچنین می‌نویسم چون می‌دونم تنها چاره و مقاومت برای من همینه.

.

 کلاس سوم، جشن تکلیف: می‌بریمتون مسجد. شما دختران مسلمانید و به سن تکلیف رسیدید. باید با هم در مسجد نماز بخونید. من رفتم خونه گریه که مامان من نماز بلد نیستم. من نمی‌رم مدرسه. اشک. اشک. مامانم گفت نترس. من میام مدرسه می‌گم تو نماز بلد نیستی. دوباره گریه که نگو بلد نیستم. دعوا می‌کنند. گفت نه. بریم. رفتیم. نمی دونم به معلمم چه گفت. خاطره من پوشیدن مقنعه‌ی بلند لیز و صدای معلم قرآن که لاله باید تمام موهات توی مقنعه باشه از این به بعد. تمام موها. هر تار مو. اگر موهات بیرون باشه از موهات آویزانت می‌کنند. موهای من گره‌خورده در هم زیر مقنعه. لیز می‌خوره مقنعه مدام. وقتی می‌رسیدیم خونه یه دور فقط باید موهای گره‌خورده رو با اشک برس می‌کشیدیم. کوتاه کن موها رو. صدای قیچی. موهای قارچی. مانتوی سورمه‌ای. هر روز همین نکبت. هر روز این سوال که از موهای قارچی هم آویزان می‌شه کرد یا نه؟

.

دانشگاه، حراست، تذکر: تن شما باید به اندازه‌ی یک گوسفند با تن مردها فاصله‌ی فیزیکی داشته باشه. نزدیک هم نشوید. بوی جورابشون و زرشک پلو توی دیس فلزی و دهن مسواک‌نزده که علی‌رغم فاصله یک گوسفند توی دماغمون می‌پیچید. اون اشکال نداشت. فوتبال اما حق ندارید بازی بکنید. اعتراض فایده‌ای نداره. فقط بدتر می‌شه. 

موقع بوسیدن ناگهان یاد فاصله‌ی گوسفندی و تحقیری که شده بودم، می‌افتم. جنگ با ظلم با خندیدن بهش. انقلاب خصوصی: عزیزم فاصله‌ی گوسفندی‌ت رو با من حفظ کن وقتی داری دکمه‌های پیراهنم رو باز می‌کنی. او هم واقعا با حفظ فاصله گوسفندی تمام دکمه ها رو باز می‌کرد.

.

گزینش: درس می‌خواستم بدم توی یک هنرستان دخترانه در کرج، باید می‌رفتم امتحان گزینش. کسی نمی‌پرسید بلدی درس بدی؟ سی تا دختر جوان رو بلدی اداره کنی؟ نه. رفتم خانه‌ی دوستم، گفت چادر سر می‌کنی؟ گفتم نه. بلد نیستم. تا به حال سر نکردم. معلوم می‌شه بلد نیستم. بدتر رسوا می‌شم. یک مانتو داد پوشیدم تا زمین. مقنعه‌ی بلند. لاک پاک کرده. بی‌آرایش. سه هفته اصول دین و قرآن و نماز یاد گرفتم. رفتم. زنی که گزینشم کرد، عین معلم پرورشی مدرسه منتها صدبار قدرتمندتر. می‌تونست بگه نه. هرکار بخواد می‌تونه بکنه. نمی‌تونم درس بدم اگر اون بخواد. در تمام طول تحصیل صدها ورژن این زن را دیدم. باید قبول شم. دلم می خواد درس بدم. اگر قبول نشم هم از همه خجالت خواهم کشید که‌ نتونستم گزینش رو پاس کنم. 

می پرسه مرجع تقلیدت کیه؟ دوستم گفت بگو خمینی. همون خمینی که مرگش رو یادمه. مامان و بابام، خاله و عموهام. خمینی. پاره کردن عکس خمینی از صفحه اول کتاب‌ها. سراپا دروغ و دورویی. می‌گم خمینی. عادی‌ترین چیز، دروغ گفتن. 

آخرین سوال: تسبیحات اربعه چیه؟ آخه خانوم، تسبیحات اربعه به چه درد تدریس مبانی هنرهای تجسمی می‌خوره؟ هرچی فکر می‌کنم یادم نمیاد تسبیحات اربعه چیه. استرس کشنده. ناگهان یادم میاد. یا شانس و یا اقبال. درست گفتم؟ نمی‌دونم. سر تکون می‌ده. من زانوها رو چسباندم به هم، روی نوک پنجه نشسته لبه‌ی صندلی قهوه‌ای. دل‌نگران. چرا اسمش تسبیحات اربعه‌ست؟ ذهنم خالیه. فکر می‌کنم فکر می‌کنم. نمی‌دونم. می‌گم نمی‌دونم. با نفرت نگاهم می‌کنه. می‌گه چهارتاست. اربعه. یک آن فکر می‌کنم چقدر شروور. رها کن. این به چه درد می‌خوره؟ لبخند شرمزده. بیرون که میام فکر می‌کنم رد شدم. هفته‌ی بعد معلوم می‌شه با تذکر که باید نم‌چی‌چی رو یاد بگیرم و مرجع تقلیدم باید موقع سن تکلیفم نمرده باشه و بهتره حجابم رو بیرون از دفتر گزینش هم خوب حفظ کنم. اجازه می‌دهند تدریس کنم. خودم هم باورم نمی‌شه.

کسی پرسید تو بلدی کلاس اداره کنی؟ نه.

بلد بودم؟ نه. 

.

خیابان جردن و ایست برادران: لنا رانندگی می‌کنه، روزبه و روشن از آلمان اومدند. تابستونه. گرمه. توی ماشین نشستیم، لنا تازه تصدیق گرفته، پس من پانزده سالمه. ماشین بابا دستمونه. می‌خوایم بریم پیتزا بخوریم. همه دخترعمو-پسرعموییم. برادر نگهمون می‌داره. کلی تحقیرمون می‌کنه و هرچی می‌گیم ما فامیلیم همه با هم، قبول نمی‌کنه. هی می‌گه نسبتتون چیه؟ می‌گیم فامیلیم. بابا ببین این کارت دانش آموزیمون. قبول نداره. بزرگترین آدمی که توی ماشینه بیست سالشه. قبول نداره. فامیل همه منصفه. قبول نداره. واقعا باورمون نمی‌شه که انقدر ظالمه و با تمام قوا می‌خواد تابستونمون رو خراب کنه. داد می‌زنه سر لنا. تصدیق لنا رو می‌گیره. می‌گه این لچک چیه سرت کردی؟ فحش می‌ده. کثافت. لنا متنفره از روسری. یه شال سر کرده که نصف سرش رو می‌پوشونه. حق داره. چرا نکنه؟ ما متنفریم از روسری.

دو هفته ماشین رو می‌خوابونن. تمام دوهفته‌ای که می‌خواستیم با همون ماشین بریم سفر. ماها با گریه می‌ریم پیتزا. کوفتمون شده. زنگ می‌زنیم به پدرمادرمون می‌گیم چی شده. با این‌که منتظریم دعوامون کنند، هیچی نمی‌گن.

.

کلاس اول: مامان سر آستین مانتوی زشت کثافت مدرسه و سر جیب‌هام یه پارچه‌ی سفید و آبی آسمانی چهارخونه دوخته که یه‌کم روشن بشه. دوستش دارم. یادمه دم چرخ خیاطی ایستادم و مامان داره پارچه رو می‌دوزه. اولین باره مدرسه رفتم. توی صفیم. دهه‌ی شصت. یک عالمه بچه. همه سورمه‌ای. ناظم مدرسه که شبیه یه غول بی‌شاخ و دمه، از سرشونه‌م می‌گیرد و از صف می‌کشه منو بیرون، سرآستین یکی از مچ‌هام رو جر می‌ده و میگه فردا به مادرت بگو این رو بکنه از لباست. اگر فردا با این بیای مدرسه، اخراجی. کلمه‌ی اخراج رو این‌جا یاد می‌گیرم.

.

فرودگاه: با گریه رسیدیم فرودگاه امام. تمام راه دراز تا فرودگاه رو اشک ریختم. دم در «خواهران» نگهم می‌دارند، می‌گن این‌طوری نمی‌تونی بری تو. می‌گم پروازم. می‌گن گه نخور. تلفن ندارم. مامان و بابا رفتند پارک کنند. می‌گم من با همین مانتو دو هفته پیش آمدم همین فرودگاه. دارم می‌رم از ایران. هیچی. می‌گن آستین کوتاهه. پروازت بپره هم برای ما مهم نیست. تا مامان و بابا بیان و یه جوراب پیدا کنند و پاره کنند و من جوراب رو دستم کنم که مچ دستم پیدا نباشه که بذارن برم توی فرودگاه، چنان خشم و تحقیر و استرسی رو تجربه می‌کنم که گریه یادم می‌ره.

.

فرودگاه: رسیدم تهران، پیرهن پسته‌ای برادران رو که می‌بینم، یعنی روسری رو بکش جلو. خیلی جلو. اولین باره با غولاند می‌ریم ایران. نمی‌خوام هیچ‌کس به ما گیر بده. اولین صحنه‌ی رسیدن غولاند به ایران نباید این باشه. از پشت شیشه لنا و سپهر رو می‌بینم. قلبم می‌ریزه زمین. گریه‌م گرفته. می‌خوام بغلشون کنم. می‌خوام حالا که اونا هنوز پشت شیشه اند، غولاند رو بغل کنم. نمی‌شه. نباید. سپهر  با ایما اشاره می‌گه کس‌خل روسری‌ت رو شل کن. نمی‌کنم. بیرون که می‌ریم، می‌بینم مانتوی لنا بازه. دکمه نداره اصلن. مانتوی باز ندیده بودم. آخرین باری که ایران بودم اگر دکمه‌ی پایین مانتو رو باز می‌ذاشتم و از خیابون رد می‌شدم، ماشین‌ها برام نگه می‌داشتند و قیمتم رو می‌پرسیدند. 

.

خیابون: پیاده‌ام توی منطقه‌ی طرح ترافیک. از عرض خیابون که رد می‌شم، دو نفر که نشستن روی موتور، آهسته می‌رانند، به من که می‌رسند، پستان‌هام رو می‌گیرند توی دستشون، می‌گن کست رو بخورم جنده. می خندند. هوار می‌زنم. مشت می‌زنم، ویراژ می‌دن. دور می‌شن و من همین‌طور هوار می‌زنم توی خیابون و اونا قهقهه. مردم نگاهم می‌کنند. گریه.

.

وین: دوسال اول زندگی در وین، حاضر نیستم پالتوی بلند بپوشم. سرده. زمستان منفی پانزده درجه. باد. دوستای اتریشی می‌گن پالتوی بلند بپوش. نه. فقط دلم می‌خواد کت بپوشم. می‌خوام هر روز بیشتر یادم بره باید تمام عمرم مانتو می‌پوشیدم. 

.

دبیرستان: مدیر مدرسه رو به مامانم، دختر شما مفسد فی الارضه. سه روز اخراج. من مفسد فی الارضم؟

.

این صحنه‌ها فقط اونایی هستند که درخشان تر از بقیه یادم مونده توی یک ساعت فکر کردن بهش. خیلی بیشتر از اینهاست. نوشتم که کثافت این تجربه رو یک جایی ثبت کرده باشم بدون سانسور کردن خودم. اینها فقط چندتا صحنه‌ی زندگی عادی در آپارتاید جنسیتی در جمهوری اسلامیه. این ها هنوز قربانی ظلم سیستماتیک شدن نیست. خانواده من امنه. من رو فرستادند خارج و از اوایل بیست به بعد کمتر در معرضش بودم. همیشه تونستم از جمهوری اسلامی به خانواده پناه ببرم و بعد هم به این جایی که الان هستم. آگاهم که امتیازهام اجازه داده خیلی چیزهای دیگه رو تجربه نکنم. آگاهم که خوش‌شانسم. آگاهم که تجربه اون ظلم از من این آدمی که الان هستم ساخته. می‌دونم باید با صدای بلند گفت که ما زنان در یک جمهوری اسلامی دیگری زندگی کردیم. نمی خوایم. بسه دیگه. نه.

هیچ نظری موجود نیست: