فیلم بچههایی رو میبینی که مقنعههاشون دور گردنشونه، و موهای زیباشون آشفته روی شانههاشون ریخته و با هم دست میزنن و فریاد میزنن که بسیجی برو گم شو. با جیغ، با شور و شعف، با امید. مردک رو پرت میکنند بیرون. دوتا فیلم پایینتر مردهای میانسال دارن دخترهای جوان رو توی ایستگاه اتوبوس کتک میزنند. محکم. بیشرفانه. توی روز روشن بچهها رو کتک میزنند، باورکردنی نیست اما واقعا میزنند. باز یادم میافته به یک پاراگرافی از اون نوشته ال، گفته بود کتک خوردن در عالم واقع به وحشتناکی کتک خوردن در فیلم نیست. کتک نخوردم. نمیتونم تصور کنم عادی باشه. او هم از «عادی بودن» نوشته. هم میفهمم چه نوشته هم نمیتونم احساس کنم و نمیتونم تصور کنم یکی بزنه توی صورتم و شکمم و هلم بده و پرتم کنه و عادی باشه برام. باز یادم میافته این وضعیت دربارهی من نیست. منِ بدبخت، تماشاگرم.
۱۳ مهر ۱۴۰۱
هر روز، نه
تماشا میکنم که بچههای مدرسه، دسته دسته موهای خرماییشون ریخته روی شانهها و انگشت وسط به عکس بالای تخته نشان میدهند. ویدیوی بعدی، تابلو رو برعکس میکنند، پشت تابلو با خودکار نوشتند زن زندگی آزادی. فریاد میکشند. دست میزنند. هلهلهی شادی. آره. زن زندگی آزادی.
.
اونها مشغول انقلاب و ما مشغول تماشای انقلاب.
.
سعی میکنم از طریق دوستانم در ایران بفهمم «چه خبره» چه خبره؟ دوستم میگفت بیروسری میرم بیرون. عادیه و عالیه و در عین حال عجیبه. انگار ناگهان در خیابانهای تهران لخت شده باشی وقتی فقط روسری سر نکرده باشی. خوشاینده. واقعا هست. حتما هست. نمیتونم تصور کنم بیحجاب بودن توی خیابانهای آشنای تهران چطور است. حتما خیلی خوشاینده. حتما آدم احساس پیروزی میکند. برای من نشدنیترین چیز «خودم بودن» در خیابانهای تهران بود. باز فکر میکنم تو تماشاگری. اما چطوری تماشاگر باشم؟
.
به یاد میآرم یکی از باشکوهترین تجربههای نوجوانی من کمپ کنار دریاچهی تار و شنای دستهجمعی با دوستانم در دریاچه بود. از اینکه از دستشون فرار کرده بودیم و هرکار کرده بودند نتونسته بودند مانع این بشن که ما مایوهامون رو بپوشیم و توی دریاچه کنار هم شنا کنیم، تا مدتها بعد احساس پیروزی میکردیم. نه اینکه روسریمون رو توی جاده، توی ماشین، وقتی ترافیک نیست، بیاندازیم روی شانههامون، نه! لخت شیم. مایو بپوشیم و در دل طبیعت شنا کنیم. دریاچه مال ما بود. همهجای ایران باید اونطوری میبود. نه یواشکی. خیلی عادی. در روز روشن. ایران باید مال ما بود. مال ما هست.
.
یاد عکس دختر مینو مجیدی میافتم. هیچکس اسم این بچه رو جایی ننوشته. میان خاک و گلهای گلایل و عکس مادری که کشتند، خاکی که بر گوری ریخته شده، دستهی موهاش در مشتش. خصم و خشم. تا میبینمش با خودم فکر میکنم، تو در میان گلها چو گل میان خاری. چرا باید این روز رو میدیدی؟
نیکا.
.
یاد مامان خودم میافتم. یاد وقتی میرفت اداره، مقنعه میپوشید و مقنعه سفت بود و دوست داشت خیلی سریع همیشه درش بیاره. یک عمر با مقنعه رفت سرکار. یک عمر. مقنعه اتو کرد و هر روز صبح پوشید و رفت سرکار.
.
تن در شخصیترین حالتش اسیر جمهوری اسلامیست. فکر میکنم کاش آتش زدن شال و مانتو در میدان آزادی.
روی تیکتاک، دخترهای جوون، مانتو روسریشون رو درمیارن و میپوشن و ما میبینیم چطور ظرف پانزده ثانیه عوض میشن. یکی دیگه میشن. اغلبشون آخر ویدیو گریه میکنن، میگن نمیخوایم. میگن بسه. گاهی عصبانیان. برای من اون لحظههایی عذابآوره، که عادیست برام دیدنش و عادیست براشون پوشیدنش. عادی نیست. در تکرارش عادی شدن هست. مثل کتک خوردن.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر