دیروز توی راه داشتم کتاب First Love, Last Rites رو میخوندم، توی همین داستانی بودم که عنوان کتابه. خیلی هولناکه. تمام داستانهاش هولناکه. این پیش باقیش مثلا کمتر هولناکه اما وحشت و انزجار محض. توی کتابه اون لحظه سه نفر داشتند دنبال یه موش چاق اما زبل و چابک و فرز میگشتند که توی خونهشون از اینور میدوید اونور. صحنهی کثافتی بود. اوج حقارت و کثافت و انزجار و بیزاری و دهشتناکی و هول و هرآنچه زشتی که بخواهی بود که آینهی زندگی حقیقیشون هم بود. مکاوان چه زیبایی چه زشتی رو وقتی میخواد توصیف کنه، بسیار زبردسته. فرو رفته بودم در داستان. همذات پنداری شدیدی هم میکردم. میخواستم ببینم چی میشه، ناگهان یک نفر پرید جلوم و بازوم رو ملایم لمس کرد و با یه صدای پیسپیس مار-واری گفت هالو. پریدم عقب و جیغ خفیفی زدم.
.
چند روز پیش یه ملخ اندازهی سر من آمده بود توی خانه. صدای جهیدن/پرواز کردنش لرزه به اندام من انداخته بود. با جیغ قلی رو صدا کرده بودم که یالا ملخ رو دستگیر کن. او هم با یه Tupperware افتاده بود دنبالش. در یک دستش ظرف و در یک دستش در ظرف. قلی از این آدمهاییست که تمام حشراتی که ناخواسته وارد فضای زندگی ما میشوند را زنده شکار میکند. تکنیک سادهای دارد. معمولا با یک لیوان دنبال حشره میافتد. بعد معمولا روی یک دیوار لیوان را میگذارد روی حشره و کاغذ را آهسته سر میدهد جوری که روی لیوان سرپوش بگذارد. بعد معمولا توی تراس حشره را رها میکند. حالا میخواست همین تکنیک را روی ملخی اندازهی سر من پیاده کند. ملخ به کلفتی دو انگشت و درازی چهار بند انگشت و به جای لیوان و کاغذ با یک ظرف تاپرور و درش. من از ورودی هال داشتم تماشاش میکردم. یک دستم را روی دستگیرهی در گذاشته بودم که اگر ملخ حمله کرد به طرفی که من بودم، سریع بروم توی راهروی بین اتاقها و در را پشت سرم ببندم. قلبم تاپتاپ میزد. ناگهان دیدم مرحله اول را با احتیاط اجرا کرد، ظرف گرد را گذاشته بود روی ملخ. ملخ خودش را با تمام قوا به دیوار و دیوارههای ظرف میکوبید. آرام در ظرف را وقتی برای یک لحظه ملخ آرام گرفت، سر داد روی ظرف. هنر والا! با یک قیافهی پیروزی برگشت و نگاهم کرد. من از سنگرم آمدم بیرون. ملخ خودش را میکوبید به ظرف، صدای بینهایت هولناکی بود. رفت توی تراس، دستش را تا جایی که میشد در هوا دراز کرد و در ظرف را باز کرد و ملخ جهید بیرون و سقوط. خانهی ما طبقهی بیستم است. یه لحظه با خودم فکر کردم چقدر پریده طفلی تا برسد طبقهی بیستم و مثل مارپله پرتاب شد جای اولش. بعد خوشحال شدم که دیگر توی خانهمان نیست.
.
داستان را که میخواندم، ضمن اینکه موش صدبار منزجرترم میکند هم یاد ملخ افتادم و هم یاد خفاش. یک بار هم یک خفاش آمده بود توی خانهمان. (چشمک) توی داستان جایی بود که داشتند یک دیواری درست میکردند که راه فرار موش فقط یک سوراخ باشد و بتوانند کنترل شده، گرفتارش کنند، بعد ناگهان آن زن صدا-ماری پرید جلوم و گفت هالو. از جیغ من، او هم جیغ کشید و بعد گفت حسابی همو ترسوندیم. گفتم آره. دوتامون قاهقاه خندیدیم. در عرض یک صدم ثانیه جهت را کاملا عوض کرد و موقعیت انسانی که تجربه کرده بودیم را هدر کرد و مثل یک کارمند خوب مارکتینگ شرایط را در دست گرفت و گفت تو واقعا نمیخوای برای نجات اقلیم کاری بکنی؟ گفتم ها؟ عین مسیحیهای افراطی که یقهی آدم را میگیرد که بیا تا خدا نجاتت بدهد چون آخرالزمان نزدیک است. همان انرژی. با خودم فکر کردم لاله واقعا نمیخوای اقلیم را نجات بدهی؟ به فکر ملخ افتادم. هیچ راهی نبود که بفهمیم زنده رسیده روی زمین یا نه. یک آن لالهی گوشتنخوار، کمپروازکن و آگاه به موقعیت محلی خودشیفتهام زد بالا و با خودم فکر کردم از این مواظب اقلیمتر نمیتوانم باشم. ولم کن. تو چی میخوای به من یاد بدی که من بلد نیستم جوجه. (اوه اوه) سریع برطرف شد احساسات خودپسندانه اما قبل از ناپدید شدنش متاسفانه باهاش آشنا شدم برای چند لحظهی کوتاه. خوشبختانه چیزی نگفتم. به راهم ادامه دادم. اصلا نمیخواستم باهاش حرف بزنم. میخواستم در فضای ذهنی خودم بمانم. باهام آمد. گفت من فقط میخوام یه لحظه باهات حرف بزنم. قول میدم مکالمهی خوبی باشه. گفتم هست ولی نه. نگفتم میخوام ببینم موشه چی میشه. نگفتم من هم توی تیم شما هستم. نگفتم برو سراغ یک طعمهی واقعی. گفتم عجله دارم. گفت نداری. باز خندیدیم دوتامون. عصر بود. گفت بمون دیگه. گفتم نه. باز اصرارکرد، با تحکم اینبار گفتم رها کن منو. ایستاد. حالش گرفته شد. منم رفتم سراغ موشه. سرنوشت موشه خیلی بدتر بود. ما در این وبلاگ spoil کنندهی سرنوشت موشها نیستیم ولی میتوانم در این حد بگویم که سهمناک و هراسانگیز بود و در جای عجیبی از موقعیتی که تصویر کرده بود، شفقت آدم رو برمیانگیخت. واقعا مکاوان جادوگر است. اعجاز سابجکتیویتی حرفهای و دقیق و فروتنانه.
همهی اینها را چرا گفتم؟ روی اکانت زندگی روزمرهی وینی این گفتگوی پایین را دیدم و یاد نایستادن خودم افتادم:
فعال گرینپیس(به آلمانی): وای خیلی ممنون که ایستادید.
توریست(به انگلیسی): ببخشید ما آلمانی صحبت نمیکنیم.
فگ: آه! پس برای همینه که مهربونید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر