زیر دوش ایستادم و از لای موهام خزه، خرده چوب، خاک و سنگریزه (؟) ریخت پایین. خم شدم و خرتوپرتهایی که ازم ریخته بود پایین را مشت کردم و انداختم سطل آشغال. آب از دو طرف سرم روان شد به گوش و گونه و راه پیدا کرد به بینیم. وه. سرم را عقب دادم و به سرعت ایستادم. دوش لاله. دوش! یادت رفته؟
چند روزی که دوبرا هستیم، کسی جز در دریاچه «حمام» نمیکند. ریچوال دوبرا این است که مظاهر شهرنشینی و اجبار را کنار بگذاریم. حمام تعطیل، لباس تعطیل، غذای که روی آتش نشود، تعطیل، خواب روی جای نرم تعطیل، مظاهر مدرنیته تعطیل، تلفن و اینترنت و از همه مهمتر ساعت و وقت به مثابه تقسیم کننده تعطیل. برنامهریزی و دانستن قدم بعد تعطیل.
بیشتر اینطوریست که خوابمان میآید، میخوابیم، گرممان میشود میپریم توی دریاچه، گشنهمان میشود، یک چیزی کباب میکنیم، حوصلهمان سرمیرود کتاب میخوانیم. باقی اوقات کنههای همدیگر را میجوریم و با احتیاط یک پیچ میدهیم و میکشیم بیرون و با حیرت به دست و پای نفرتانگیزش نگاه میکنیم و «شانس» میآوریم باز.
.
این بار برای خاموش بودن تلفنم روی این حساب کرده بودم که آنتن نداریم، کمی داشتیم. به محض اینکه رسیدیم، تلفنم را خاموش کردم. کم پیش میآید در زندگیام که تلفنم را خاموش کنم. خیلی کم. میترسم خانوادهی اولم به محض اینکه تلفن را خاموش کنم، بمیرند. اضطراب تلفن خاموش مهاجر دارم. اینبار اواسط دوبرا یک لحظهای شد که دیدم فقط دارم به دورازجان نکنه مردنشان فکر میکنم. روشن کردم فوری تلفنم را که نمرده باشند. نمرده بودند. باز با خیال آسوده برگشتم به خاموش. یاد گرفتم این لحظههای اضطرابم را بپذیرم. سرزنش نکنم که چرا تلفن خاموشم مضطربم میکند و مگر قرار ما این نبود که در دوبرا خاموش؟ اما اگر یک چیزی را دربارهی خودم فهمیده باشم این است که قرار، باید با من و برای من روان باشد. در دوبرا و هرجا مناسب دیوانگیهایم اجازه دارم هرکاری میخواهم بکنم وگرنه ریچوالم برعکس خودش میشود. پس از این منبر قربان خودم و رفلکتهایم بروم، باز برگشتم به مکانی که با تنم در آن بودم یعنی دوبرا. دوباره نفس از نو. شالاپ.
.
دریاچه انقدر زیباست که اصلا نمیشود کتاب خواند. کتاب انقدر خوب است که نمیشود پرید توی دریاچه. درخت انقدر سبز است که مدام باید نسیم را لای برگها تماشا کرد. باد انقد لطیف است که باید موجهای مورموری درخشان روی آب را با کف پا نوازش کرد. خیال انقد فرّار است که مدام باید مثل پروانه دنبالش دوید. آغوش انقدر نرم است که مدام باید چرت زد. هر چرت از روز یک روز نو میسازد.
.
روی اسکله چوبی درازکشم. یک دست روی سطح آب. کمترین تماس. روی موجهای گرمشده از آفتاب. شیرجه عمیق که بزنی میخوری به موجهای سرد. گاهی یک ماهی میپرد بالا. نفس میگیرد؟ از موجهای سرد فرار میکند؟ از همه بهتر، نکند دارد بازی میکند؟ صدای شالاپ نرم لطیف. میافتد توی آب. عمق آب ذهنم را مشغول میکند. هیچجا ننوشته عمقش چقدر است. سایهی ابرها روی سلولیتهای ناشی از باد روی سطح دریاچه. انگار ران و شکم کسی که زندگی را دیده و چشیده. موجهای ریز و درهم لای موجهای بزرگ و برهم گاهی ناشی از یک قایق کوچک روی آب. شالاپ کوتاه یک ماهی دیگر.
.
خیلی منتظر بودیم که باران ببارد. نبارید. اصلا انگار «شانس» با ما بود. توی راه عقب نشسته بود روی کیسهخوابها. چندباری آسمان گرفت و منتظر رگبار چشم دوختیم به ابرهای خاکستری. نگاه به آتش، نگاه به ابرها، نگاه به آتش، به ابرها، انداختن یک چوب بزرگ در آتش یعنی فکر میکنیم که باران نمیبارد. شالاپ نرم و کوتاه ماهی. ابرهای خاکستری نگاهمان کردند و دامنکشان رفتند. آتش زبانه، زغال گداخته. گشنگی. باد که میپیچید لای برگهای درختان توس، انگار صدها هزار پولک در تنالیتههای سبز در آسمان میرقصیدند. رنگ، صدا، بو.
خاطره. خاطره. دود.
.
از بس روی اسکلهی شناور دراز کشیدم، مثل موقعی که از کشتی پیاده میشوی، تنم موج را با خود برداشته و به خشکی برده. موج سرخودم. گهوارهوار. انگار یکی مدام و ملو تکانم میدهد. کرانیو ساکرال. خوشایند. ووومب وومب اشیای ناشناسی در دوردست. شالاپ ماهی. ظهر. چرت.
.
شب که دراز کشیده بودم توی چادر، کمی بالا سمت چپ، فکر کردم درست مثل پارچهی چادر که لای نخهای کِشنده و چوبهای [آهنی] نگهدارنده کش آمده و فضای خوابیدن ما را فرم داده و ایجاد کرده، جهانم را با کش دادن روزهام در دوبرا فرم دادم تا جا شوم. انگار سایزش همان بماند تا دفعهی بعد که ببینیم چقدر گوشههای جهانم را بیشتر میتوانم بکشم. بتوانم توی آن جهان کوتاه خلاصه صاف بایستم و کش و قوس بیایم و دستهایم نخورد به لبههایش. معلوم نیست.
باز حواس پرت پی ابر و آب و برگهای رقصان درخت توس لای نسیم، پولکهای هستی مواج لای باد نیستی رقاص.
عجیب هم نیست واقعا که انقدر قشنگ است. سادهترین قانون برق زدن بدون برق زدن این است که پشت و روی چیز برقزننده در تنالیته رنگی با هم باشد اما کنتراست داشته باشد مثل خواستنی و نخواستنی بودن. باد بوزد، خواستنی و نوزد، نخواستنی باشد/باشی/باشم.
.
هدف غایی: سررفتن حوصله. لژر مطلق: سر رفتن حوصله. کلیشه است. میدانم. کم پیش میآید برایم. خیلی خوشحال میشوم وقتی میانهی سررفتن حوصله متوجه میشم حوصلهام است که دارد سر میرود. ذوقزده میشوم. الان است که سر برود. الان. الان. الان؛ انگار از یک مرز سختی که به ندرت در مسیرم است، رد میشوم. لحظهی شکستنی کوتاهیست. بینهایت خوشایند.
گفت فراغت برای تو یعنی چی؟ گفتم یعنی در سفر روزی برسد که ندانم چندشنبه است. ندانستن چند شنبه بودگی و رهایی از وقت به مثابه کمال رهایی.
۱ نظر:
سلام.
حظ بردم از این نوشته. زیبا بود و رسا در توصیف و انتقال حس ها.
خوش باشی
ارسال یک نظر